ماهی ها

من همیشه مراقب بودم که آب گل آلود نشود
و خاطره ی دلپذیر همسایه ام
مثل لبخندی کهنه به رودخانه نریزد
چون شب از این گونه بگذرد
و روزگار از این گونه باشد که طلوع در چشم های من یخ بزند
التهاب چندان به خانه تحمیل می شود
که شیشه مثل انتظاری برنیامده می شکند
و ماهی سرخ من به خاک در می غلتد

[] [] []

باید از آفتاب دیروز می فهمیدم که ابر بیمار است
و آن فصل ناگوار
خزه ای برای ماهی های من نخواهد شد

وقتی عاطفه ام را
مثل لباسی کهنه از پشت پنجره آویخته باشند
این هلهله ماهی هایم را به آب رودخانه خواهد ریخت
از فردا باید به زبانی حرف بزنم
که عاشقان قدیمی
در مسیرم گریه نپاشند
و پاسبان های فربه
دوباره به من دستبند نزنند

فاصله ام تا مرز
از شب گذشته است
من نمی توانم به پروازهای خیالی دل بسپارم
اگر یادم برود که ماهی ها منتظرند
رودخانه خشک می شود
از پشت آخرین انتظار
هنوز صدائی می گوید که زمان همسفر رشد گیاه نیست
باید میان ماهی و میهمان پلی بزنم
هر وقت وسعت به معنی راه رفتن در جنگل باشد
و کسی مرا به دیواری بنویسد که از ترس نلرزد
هیچ مسافر خسته ای
ریشه اش را در آتش نخواهد ریخت

اگر به ماهی ها غذا ندهم
رودخانه خشک می شود.
اردیبهشت ۱۳۹۱