کودکان کار!

من واژه های می شناسم که فقط کودکان کار معنای آن را می فهمند و من با این واژه ها بزرگ شدم. یک روز صبح خبری وجودم را لرزند” اسعد در زیر هجوم ریزش سنگ دفن شد” و یک روز خبر اعدام کودکی را شنیدم که روزنامه ای در دست داشت به جرم ضد انقلاب تیرباران شد. من واژه ها را می شناسم. و آنها را از کوچه های شوم به ذهن سپردم. 

من از تبار نفرین شدگانم/ آنانی که یک لحاف کهنه , هفت نفر
برای خواب یا هفت نفر و یک کاسه برای خوردن غذا داشتند. من واژه های برای بیان دارم که فقط کودک کار می فهمند. من کودکانی را می شناسم که از تمام نعمتهای این جهان محرومند و در دنیای کوچکی زندگی می کند که فقط کار دارای ارزش است. من کودک کار دیروزم و امروز کودکان کار بیشتر و بیشترند،. دیروز و امروز، نیم قرن گذشت و امروز من پا به سن پنچاه گذاشتم که روز گار سیاتر شد و بهبودی حاصل نشد است.

یادم میاد آن روزهای کودکی، کودکی معصومم” کودکی خسته از کار،خفت بر سکوی حیاط و پول مزدش که ناچیز است در میان دستتان نحیفش که تاول زده است سخت گره شده بود تا مباد دزدی ناشناس ” مزد روز تی شدش را بدزد”

من قصه های نوشتم که در آن بوسه های محبت به تصویر تازه بود. اری در آن هر بوسه به تصویر یک سیب سرخ بود در نگاهی جانانه غرق تماشایش بودم که ناگهان مومنین خدا سر رسیدن و چون در مرامشان عشق معنای نداشت قصه هایم را به آتش زوال سپردند. شمی صلواتی