روز کار

چقدر بی­ خود با خودم من

چقدر بی­ تابَم

چقدر بی تو که با من هستی ام من

و چقدر سپیدی ِسحر

رنگ و رو وَربَر می­ تاباند از تاب و توان ِمهتابی­ اش که

قرض­ گرفته است از ماه

مثل بادبادکم من ِبی­چاره

بی­چارۀ خویشتن ِ ماه و مهتابم من

مثل لرزش کاغذم من در دست

دستی که می­ لرزد بی­ خود

و تاب ندارد نازکی ِ کاغذ را

دور و برم را جهان با بی­ تابی در بر گرفته است

و کاغذم می­ لرزد هِی

و چقدر تنها هستم در روزگار تو

با تو که با من کارمی­ کنی

روز در خانۀ کار

چقدر بیگانه هستم من

عزیز دلم

و باز کار می­ کنم

حتی اگر

کسی باشم که درنیافته است زیبائی ماه بی هنگام ِغریب روز کار را

در آسمان مهتابی ِآبی ِ بی­ انتها

با دلی که در سینه­ اش دیگر تاب تپیدن به­ نمانده است

و باز

کار می کنم

در روزگار پلید

روزگاری که مثل خوره

روح زمانۀ مرا

در خانۀ کار می­ خورد

مثل سخن ناشنیده­ هستم من

مثل آب خنکی که نیست گوار در ضمن

شنود سخنم

همراه رنگ

و پلشتی روزگار دشمن­ وار

در چشم­ انداز ناکجای کار

ناشنیده است

حتی اگر آن باشم که ترا درنیافته­­ ام

چقدر  خود در خودم من

و چقدر فرانگرفته ­ام از بی­ کجای جهان

و بی­چاره این جهان امیدوار

که اینک رفته است از کار

تاب و توانش از دست

و باز با این حال

کار می­ کند

و هِی کار می­ کند

                                  ***