روزبه پیر، روزبه جوان یا خارجنشینی که سودای انقلابی انسانی درایران را در سر میپرواند!

توانا بود هر که دانا بود، بدانش دل پیر برنا بود
سی وسه سال است که ابر تیره و تار خفقان بر فراز آسمان مردممان در گردش است. لحظه به لحظه با طناب دار خود بر گردن عزیزانمان همچون صاعقه ای و به جای امید بارش بارانی نعمت زا، یاس و نا امیدی و قحطی خانمانسوز را به ارمغان آورده. ابری که باراش قطرات بارانش سنگهای سنگسار بر پیکر زنانمان است. این ابر نیامده تا امید بخش باشد، بلکه آمده تا رعش رعب و وحشت را حکمفرما کند!
من روزبه اسماعیلی یکی از این خارجنشینانم!
بگذارید خودم را طور دیگری معرفی کنم. حدود دو سال پیش در جلسه ای سخنرانی که با حضور حمید تقوایی و مینا احدی از رهبران حزب کمونیست کارگری ایران برگزار شد، من درخواست مطرح کردن سوالی کردم. از قضا روزبه دیگری هم در آنجا بود که سوالی داشت. مینا احدی در مزاحی برای اینکه تداخل اسمی از بین برود یکی را روزبه پیر و دیگری را روزبه جوان نامید. از آن به بعد من این لقب را به یدک نامی میکشم که در شناسنامه ام نیست. در انتخاب این اسم زمانی که طوفان خیزش انقلابی سال هشتاد و هشت به پا شد و من سرشار از انگیزه و انرژی و امید پا به عرصه ای مبارزه ای سیاسی گذاشتم به یاد دو نفر از انسانهای تاریخ قدیم و معاصرِ مملو از مبارزه و ایثار و فداکاری و آزادیخواهی زادگاهم افتادم که یکی قهرمان داستان های کودکی ام، حسن صباح، رهبر فرقه ای اسماعیلیه بود و دیگری خسرو روزبه که به تازگی در وی کی پدیا از شرح حالش مطلع شدم. روزبه اسماعیلی در همین لحظه متولد شد و امروز سه ساله است! لحظه ای تولد زندگی جدیم را برخلاف تولد قبلی ام به خوبی به یاد دارم! چند هفته ای قبل از مضحکه ای انتخابات که در آن مترسکان این ابر سیاه به جان هم افتاده بودند و قصد داشتن با نمایش گلادیاتوری با نیت نابودی رقیب درس دمکراسی به این مردم خفقان زده بدهند، در دنیای مجازی به پای سخن انسانی نشستم که من را از آخرین بندهای مذهبی و میهنی رها کرد و آخرین میخ را بر تابوت خداپنداری من کوبید.
این شخص کسی نبود غیر از منصور حکمتی که سالها پیش موجودیت مادی خودش را از دست داده و تبدیل به عینیتی غیر قابل انکار در بطن هر انسان آزادیخواهی شده بود که در زیر پوست انسانی و منصف همه مان نهفته!
این روزبه در یکسالگی بعد از شرکت در کنگره ای هفتم حزب کمونیست کارگری پای صحبت حمید نقوایی این یار به جای مانده منصور حکمت می نشیند و با درکی نوین و عمیق از مفهوم انسانیت به بلوغ میرسد و در سه سالگی در کنگره هشتم با شنیدن ناقوس انقلاب نه تنها در زادگاهش بلکه تمامی کره ارضی چنان به وجد می آید که بی اختیار نوبت گرفته و در حضور همگان با صدایی لرزان داستان زندگی کمونیستی سی و چند ساله اش را در ظرف سه دقیقه تعریف میکند.
قصد من از نوشتن این سطور به زیر ذره بین بردن این سه دقیقه است.
داستان زندگی کمونیستی من از آنجایی شروع میشود که در نوجوانی به علت نزدیک بودن خانه ای خاله ای مادرم به مدرسه ای راهنمایی هدف مرتب به آنجا سر میزدم و از نزدیک شاهد زندگی “زری”، دختر خاله ای مادرم بودم و بدون اینکه بدانم زری از اولین یاران منصور حکمت در هسته ای سهند است، شیفته ای انسانیت و تلاشهایش در کمک به انسانهای محروم و همچنین غرق در مفهوم عمیق عکس روی دیوار اطاقش از پسر بچه ای ژنده پوش که کفشهایی نو بغل کرده و احساس سعادت و شعف سراسر وجودش را فراگرفته، میشوم. در میان کتاب های داستان صمد بهرنگی و علی اشرف درویشیان و … که زری برای خواندن به من داد، کتابی بود که در آن کودکی از مادرش میپرسد، “مامان خدا کجاست؟” که در جواب مادرش میگوید، “خفه شو این حرفها به تو نیومده!” در همین لحظه از مادرم که در کنار من مشغول پاک کردن برنج بود همان سوال را تکرار کرده و برای اولین بار در زندگی پدیده “دِژاوو” (حالت پیش دیده) را تجربه میکنم.
مدتی بعد بساط کتابفروشی را دم در خانه مان پهن کردم و مشغول فروختن همان کتابهای چلد مقوایی صورتی و آبی شدم که در آن دوران پر شور و امید فروششان از فروش روزنامه ها هم بیشتر بود!
بعد ها برای اولین بار زمانی که به همراهی زری به زمین چمن (سنگی) دانشگاه ، به میتینگی رفته بودم که در آن زری سخنرانی پرشوری در مقابل سیلی از جوانان آزادیخواه داشت ولی بعلت سنگباران چماق بدستان حزب اللهی از کوچه ای پشتی دانشگاه موفق به تمام کردن صحبت هایش نشد به جلوی در دانشگاه رفتیم، جایی که زهرا کماندوها و چاقوکشان رژیم در انتظارمان بودند، شخصی بی مقدمه بلند بلند رو به زری فریاد زد “کمو یعنی خدا و کمونیست یعنی خدا نیست!” مدتها بعد خبر اعدام زری در سال شصت و یک همچون تیری به قلبم نشست ، زمانی که موسوی بر عالیترین کرسی دولت لم داده بود و چنان در فکر قربان صدقه رفتن امام و رهبر گرانقدر و عزیزش وهچنین ایفای نقش در آن “دوران طلایی” بود که میگویند (چون خودش تا به حال چیز قابل ذکری نگفته!) که بی خبر از نسل کشی ها به دستور صریح رهبر طلایی اش بود!
سال شصت و شش زمانیکه در ترم پنجم معماری دانشگاه ملی مشغول به تحصیل بودم اتفاقاتی رخ داد که مجبور به ترک دیار شدم و دوران پناهندگی با تمامی محرومیتها و ناامیدی ها را به جان بخرم.
در آلمان، کشوری که به آن پناه برده ام، اتفاقی رخ داد و آن هم برخورد خواهر زری با من بود. او پیرو نوعی از کمونیسم بود که بعدها من آن را به عنوان چپ سنتی شناختم. خواهر زری زنی بود مثل خوش فوق العاده مطلع و باهوش ولی برخلاف او تارک دنیا و غرق در نشریه ها و کتابها و موسیقی سنتی و ظاهری صوفی وار. من با سر و وضعی آراسته و ژیگول به دیدنش رفتم و شب راهی دیسکو شدم. فردای آن روز در صحبتی به من فهماند که زندگی شاد و “خوشگزارنی” و دیسکو و نمادهای غربی است و جایی در دنیای کمونیستی او ندارد! با سرخوردگی عمیق نه بخاطر نظرش نسبت به خودم، چرا که من هیچگاه ارزشی برای چنین نظراتی نسبت به خودم قائل نبودم و همواره تنها چیزی را بد میدانستم که خودم به بد بودنش پی برده باشم! ولی دردی که از این برخورد اعماق وجودم را در برگرفته بود به مراتب دردناکتر از شنیدن خبر اعدام خواهرش بود، چرا که به یک ضرب تمامی آنچه که من تحت عنوان کمونیسم در خودم به تصویر کشیده بودم تبدیل به چهره ای کریه و غیر انسانی کرد.
در آلمان موفق به دریافت فوق لیسانس اقتصاد و ریاضی شدم و پایان نامه ام را حول مقوله ای جهانگیری شدن و بحرانهای اقتصادی و مالی کشورهای آسیای جنوب شرقی نوشتم. تحصیلاتم این امکان را برایم میسر کرد که مقوله ای کمونیسم را از دیدگاه علمی بررسی کنم و بعد از بحث های طولانی به این نتیجه رسیدم که با وجود حقانیتی که در این مقوله وجود دارد ولی تصور اینکه چنین چیزی در آینده نزدیک ایران قابل اجرا باشد و یا اصولاً از جانب مردم عادی قابل درک برایم امکانپذیر نبود. بدین خاطر کمونیسم در اینجا برای من تنها جنبه ای پر کردن گپهای سیاسی و روشنفکری با این و آن داشت و نه بیشتر!

ولی امروز وقتی به سه سال گذشته که از تولد روزبه اسماعیلی میگذرد، وقتی شعر فردوسی بالا را میخوانم درکی کاملاً متفاوت از آنچه که در دبستان برای اولین بار از آن پیدا کردم، دارم. من، روزبه پیر هیچگاه در زندگی به این جوانی خودم را احساس نکردم. من این شعر را اینطور میخوانم: توانا بود هر که دانا بود، ز انسانیت دل پیر برنا بود!
ذوق و شعف و توانایی که سرتاسر وجودم را از آن روزی که با یک دنیای بهتر آشنا شدم، فرا گرفته، هر روز، لحظه به لحظه بیشتر میشود. این احساس نمی تواند تنها احساس یک انسان باشد، بلکه احساسات میلیونها انسان در بند جمهوری ضد انسانی است که در من قلیان میکند و نوید فرارسید روز موعود و به صدا در آمدن ناقوسهای انقلابی انسانی برای جامعه ای انسانی میدهد.
با عضویتم در حزب به صف کسانی پیوستم که تنها یک چیز در سر دارند و آن هم کوبیدن هرم دنیای در بند و نابرابر بر روی قائده اش و بدین وسیله ساختن یک دنیای بهتراست!
این حزب، حزب ماست، چون خواسته هایش، رسیدن ما به خواسته هایمان است، این حزب، حزب ماست، چون قصدش سالاری ما بر سرنوشتمان است.
این حزب رهبر ماست، چون ما برای از میان بردن ابر تیره ای خفقان و قحطی خانمانسوز و صاعقه ای اعدام و بارش سنگش بر فراز سرمان و رویت کردن خورشید تابناک “یک دنیای بهتر” نیاز به چنین رهبری داریم.
تنها هزینه ای ما اتحاد است! اتحاد است! اتحاد!
اتحاد حول خواسته های مان و حول حزبی که خواسته هایمان را نمایندگی میکند.
در خاتمه وقتی نگاهی به گذشته پر فراز و نشیب زندگی خود و متاسفانه پرنشیب تاریخ زادگاهم میاندازم از خودم می پرسم، بهتر نبود، تیتر این متن را “چگونه فولاد آبدیده شد” می گذاردم؟؟؟