صندوقچه !

این مطلب برای توشه بهاری نوشته شد .

دوره دبستان بود ، ولی چه سالی ؟ دقیق یادم نیست و یادم نیست که چند سال ذهنم درگیر کشف بزرگ ذهن خودم بودم…. و البته این درگیری ذهنی فقط درایام عید نوروز می آمد و بعد از عید هم میرفت . دلیلش هم مشخص بود ایام عید شاید تنها وقتی بود که چشممان بروی انواع خوراکی میافتاد . اما معمولا فقط چشم میدید و دهان بی نصیب بود . این هم دلیل داشت یعنی الان دلیلش را واضحترمیبینم . نزدیکی های عید دعوای همیشگی بین مادرو پدر، برسرمخارج ایام عید را تقریبا حفظ بودم !

پدر؛ که حالا فوت فرموده اند : بیا زن ؛ این ۲۰ تومن مخارج شب عید …..!
مادر؛ که حالا پیروفرتوت و بیماراست : آخه مرد ۲۰ تومن به کجا میرسه ….؟
پدرفوت شده : آخه زن ؛ ندارم که ندارم مگه چه خبره ؟
مادر: آخه مرد ۱۳ روزمهمون میاد و میره ؛ باید پذیرایی بشن….
پدر: میخوام صد سال سیاه نیان که برن ….مگه کارت دعوت فرستادم واسشون مفت خورا رو…..
مادر: مفت خوری چیه مرد ؟ مگه تو میری مهمونی نمیلوبونی ؟
پدر: من غلط بکنم برم مهمونی ….من وقت کنم فقط میخوابم تا کسری خوابم جبران بشه…..

خلاصه بعد ازاین دیالوگ تکراری همه ساله ، مادر همون ۲۰ تومن را برمیداشت و با استفاده از ذخیره ارزی خودش بساط خوراکی شب عید را برپا میکرد !

همیشه هم سفارش میکرد که جلوی مهمون ما بچه ها دست به خوراکی نزنیم و بعد از رفتن مهمونا آزادیم ….!
و من مدتی بود درذهنم کلنجارمیرفتم که مادر از کجا و با سرعت عمل اون روزها خوراکی ها را ظاهرمیکرد و بعد از رفتن مهمونا با یه بشگن خوراکی ها غیب میشدن …..

خیلی گشتم و فکرزدم …ولی بی نتیجه بود . همه زیرزمینها …اتاقهای قدیمی….و خلاصه هرجایی که امکان مخفی کردن داشت …

یه سال و یه روزی از روزها ؛ همینطورکه به دیوار زل زده بودم و مادر هم پشت داربست قالی نشسته بود و بافندگی میکرد …..زنگ خانه را زدند . یک بار…دوبار….سه بار….بالاخره مادر صداش درآمد که : مگه کری ؛ برو دررا بازکن . ولی من فکرم بیش از اینها درگیربود و بازهم از جایم تکان نخوردم . مادرهم با عصبانییت و عجله ، ازپشت داربست قالی بلند شد و برای بازکردن درحیاط رفت .

هنگام بلند شدن روکش صندلی اش جابجا شد و زیرش پیدا …..و من متفکرتازه متوجه شدم ، آنچه که مادربه عنوان صندلی درپای قالی ازآن استفاده میکرد ؛ صندقچه ای قدیمی و چوبی بود که مادرپارچه ای رویش انداخته بود و همیشه روی همان مینشست ! سرعت برق که چه عرض کنم ، اصلا بدون مکث و با تبسمی چنان سلولهایم از داخل بازشده بودند که اگه دیدنی بود مادرسریع میفهمید . ولی به روی خودم نیاوردم . دیگرنیازی به فکرزدن نداشتم آن صندوقچه پای داربست قالی مادر؛ تنها محلی که استعداد پنهان کردن خوراکی ها را داشت . فقط باید منتطرفرصت میماندم !

تضادهای سرراهم برای دسترسی به صندوقچه چند تا بودند . اول : خانه باید خالی باشد که مشکلترین بخش همین بود . دوم کلید خانه خالی معمولا دست بچه ها نبود و سوم ورود به خانه و بقیه ماجرا…..

روزی که خانوادگی رفتیم خانه مش قاسم برای عید دیدنی ، ازنظرمن روزمناسبی بود . فاصله خانه مش قاسم تا خانه ما نه دوربود و نه نزدیک ….خانه مش قاسم مادراحساس راحتی بیشترمیکرد و بیشترمیماند ، این یعنی اینکه بیشترزمان داشتم . طبق طرح خودم من باید همراه با خانواده تا نزدیک خانه مش قاسم میرفتم ، اما هنگام ورود به خانه و درشلوغی احوالپرسی ، میپیچاندم . بعد به سرعت برمیگشتم به خانه خودمان….برای حل تضاد کلید خانه که نداشتم ، ازتیربرق چسبیده به دیوارکوچه به سرعت بالا میرفتم که مشکلی نبود تجربه اش را داشتم . بعداز رسیدن به پشت بام ؛ مرحله بعد پائین آمدن ازپرچین کوتاهی بود که با همسایه مان عذرا خانم دیوارش مشترک بود . معمولا عذرا خانم چند تا غرغرمیکرد و ضمن اینکه دستش را روی سرش میگذاشت که چشم من نامحرم به موهایش نیافتاد ؛ به شوهرش هم گیرمیداد که تو هم یه چیزی بگو….و شوهرش هم طبق معمول همیشه میگفت : زن اون بچه ست؛ چشم چرونی نمیدونه چیه ؟ و من هم جواب همیشگی خودم را میدادم که : این دیوارخونه ما هم هست و من الان روی قسمت خودمون هستم ….!

وارد حیاط که شدم نفسی کشیدم و با اعتماد به نفس رفتم سرصندوقچه . روکش را کنارزدم ؛ ولی افتاد مشکلها ….! مادریک قفل خرکی به صندوقچه زده بود که میدانستم کلیدش را توی گردنش آویزان میکند. مثل دماغ سوخته ها وارفتم و بعد شروع کردم به وارسی صندوقچه….چند ثانیه بعد متوجه شدم که در صندوقچه از پشت با دو لولای خرکی به بدنه پیچ شده است . یعنی بعد ازکلید که از دسترس من خارج بود تنها راه بازکردن پیچها بود . فکرکردم …بازهم و بازهم فکرکردم ….لولای درخانه را از داخل کشیدم، سریع خارج شدم وبا یه سوت محمود را صدا کردم ( شیوه ای که از تفنگهای چوبی یاد گرفته بودیم ) . محمود کله اش را ازلای درخانه شان بیرون آورد و با اعتراض گفت : چی میخوای ؟ الان مهمون داریم …و من گفتم جعبه ابزارت را لازم دارم . محمود هم گفت : بعدا بیا الان نمیشه… و من اصرارکه مهم است و اگه الان ندی ماسک “زورو” را ازت پس میگیرم و محمود برای حفظ ماسک زورو رفت و جعبه ابزارش را آورد و گفت : چیزی کش نری ، آمارهمشونو دارم . جعبه ای که اصلا جعبه نبود قوطی زنگ زده وخالی کنسروبود که ما بهش میگیفتیم جعبه ابزار! خیلی چیزا توش بود و تمام وسایلش ازتوی جوب و کوچه جمع آوری شده بود .

کمی تقلا کردم و بالاخره توانستم با سکه صافی که قطارازرویش رد شده بود پیچها را بازکنم و حالا من بودم و خوراکی ها ….! اول فقط نگاهشان کردم بعد آرام ارام شروع کردم به خوردن ….فقط حواسم بود که نباید زیاد بخورم تا مادرمتوجه نشود . سیرکه نشده بودم ولی پیچها را بستم و سکه محمود را هم قایم کردم برای دفعه بعد . جعبه را پس دادم . دررا مثل قبلش ازداخل قفل کردم و مسیررا ازهمان راهی که آمده بودم برگشتم .

درذهنم بود که زیادی نخورم تا مادرمتوجه نشود ؛ ولی به ذهنم نمیزد که همان مقدارکم را اگرروزی یک بارانجام دهم موضوع به سرعت مشخص میشود و همینطورهم شد . هرروز که مادر یا برای خرید میرفت و یا درزیرزمین برای آشپزی ؛ من به سرعت کارخودم را میکردم و دوباره پیچها را میبستم . روزی که خاله فاطمه مهمان بود مادرحالتش عادی نبود و بعد از مهمانی هم خوراکی ها را قایم نکرد ، فقط با خونسردی نگاهش از روی همه بچه ها عبورکرد و روی من ثابت شد . درنگاهش چنان قاطییعتی بود که جای انکارنبود . آن سه تای دیگررا به بهانه ای فرستاد توی حیاط و بعد گفت : فقط به یک شرط نه دعوا داریم و نه کتک و نه شکایت به بابات ….فقط بگو چیکارکردی ؟

من هم همه داستان بالا را برایش شفاهی گفتم و ریل بازکردن پیچها را عملی نشانش دادم .
مادربعد از آن هم روی صندوقچه مینشست . تنها کاری که کرده بود محمد چکشی را که نجارمحل بود آورده بود و به جای پیچها ، میخهای ثابت و بزرگی کوبیده بود ؛ روکش صندوقچه را هم برداشته بود .

من و مادربعد از۲۵ سال . تابستان ۱۳۹۰٫ استانبول ترکیه.

اسماعیل هوشیار
نوروز ۱۳۹۱