شعر «عقاب»

عقابی؛
در آسمان ابری
 اوج گرفت
چو نور از سیاهی کرد
                              [گذر


                                          
مهتاب شد!
قصه ها ورد زبان؛
افسانه شد!
افسانه ها در دورن دل
                              [جای گرفت
 
«تصویر دگر شد دل؛
تعبیر دگر شد عشق»
 
عقاب مست و رویائی
شهر  سیاهی ها  را
                      کرد نظر
بر بلندی شهر
                 آمد فرود                                              
 
 مردمان شهر؛  در قفل و زنجیر
در انتظار عشق،  غرق رویاهای خویشند
بر دست  هر یک  قفلی است  محکم
بر پای  هر یک  زنجیری  کلفت
هر از گاهی  نفسی می خیزد،
تصویر وحشت است آنجا
صدای قفل و زنجیر  چون آهنگی  بر جاست
خسته ها خسته ترند؛
ناله ها را نمی شود شمرده،
 تصور مرگ است آنجا
مردم شهر،همچو پروانه
در تمنا  نور
به دنبال رازی
تا به در آیند
از آن خوف و  وحشت شب
خسته تر از همیشه
غرق نگاه های خویشند
عقاب، مست و رویائی
فرزانه شد
همچو ستارِۀ  سرخ
دمیده نوری
شعله  بود از دورن بر خاست
به سخن آمد  و گفت:
اینک  طوفان خشمی است در راه،
دریا می کند طغیان
موج تندی  بر آن
گر بر موجش شوی همراه
خورشید می شود پیدا
شعله ها باید شد  و سوخت
از سوحتنی هاست  که بر می خیزد نور
آن دم که فرا می رسد بهار؛ همراه با تمامی شکوفه ها
 و ماهمگی با هم
در آهنگی با ریتم  تند باران
هماهنگ با موج های آب
همه با هم
سرود؛ عشق را  خواهیم خواند
سرود اندیشه
سرود ی برای زیستن دوباره
آهنگی  در کوچ وحشت شب
در مرگ خدایان  شب
در اوج پیروزی
رویایمان را
در هیجان شادی
در پیونده دوباره عشق به زیستن را
 تا مسافتهای،  دور/ دور/ دور
جشنی خواهیم گرفت و قصه هایم  کران تا کران  جاودانه تر از همیشه خواهد بود
این چنین بود که شهر قصه؛
 افسانه  شد؛ در پی اندیشه خویش
همه عاشق   همه  غرق رویا 
به ناگهان عقاب بر خاست
دوباره،
در آسمان  ابری
اوج گرفت
قصه ها شد  ورد زبان
بر در هر کوچه و برزن
شد نشان
کاشتن عشق با ماست
ما سیل خروشانم
این چنین بود که کاروانی  به راه افتاد،
 غرق نگاه ها خویش 
غرق شادی
شاد شدند
اوج عقاب را دیدند
همگی هورا کشیدند
چه تیز پرواز است
عقاب؛
چه زیبا می گیرد اوج
چه زیبا می زند پر
به هر جا می کشد سر
در آسمانی  آبری
چه زیبا می گیرد  اوج
چه زیبا می زند  پر
 
شمه صلواتی