دخترکی که شبها نمیخوابد

هنوز جائی،
جائی در این گوشه خاکی
دخترکی هست که شبها نمیخوابد
دخترکی که گمان میکند
فردا زود خواهد آمد و او هنوز
گیسویش را نبافته است
مدادش را نتراشیده است
فکر میکند
دیر است خیلی دیر است
و داستان پرنده ای که با آفتاب میرقصد
نانوشته میماند.
هنوز حرفی
حرفی در این جهان پر هیاهو
نا گفته در بغض گلوی دخترک لانه کرده است.
هنوز او فکر میکند
چرا بزرگترها هر روز بالا تر میروند
و اصلا نمی افتند.
و چرا بچه ها آنقدر بزرگ نیستند
تا قدشان به دستگاهها برسد
و لازم نباشد که روی چهار پایه بایستند
تا همه به آنها بخندند.
هنوز جائی،
جائی در این هیاهوی جنگ و کشتار
دخترکی هست با دو چشم شاداب
و دو چال مورب بر گونه هایش،
که در هر غروب آفتاب
پر از اشک میشوند
و گنجشکها از گودی آن آب مینوشند
و دخترک فکر میکند
میتوان گنجشکها را به رنگ آبی کشید
تا آسمان هیچوقت تنها نماند
و خدا در تنهائی خودش دق کند.
هنوز جائی،
جائی در این گوشه خاکی
دخترکی در برابر بوم نقاشی
فکر میکند
دیر است
خیلی دیر است
و باید برای بزرگترها که سر گیجه گرفته اند
و هی استفراغ میکنند
یک آسمان آبی کشید
که مال خود خودشان باشد
و حتی خدا نتواند آن را بدزدد.
هنوز جائی،
جائی در این گوشه خاکی
دخترکی هست که شبها نمیخوابد
هی کتاب میخواند،
شعر و سرود و
آواز میخواند
و فکر میکند که آفتاب زود زود خواهد آمد
تا کفترها چشمشان بدنبال دانه
کورمال نزند
و آفتابگردان ها پژمرده نشوند
و یادشان باشد که بسوی آفتاب بچرخند.
هنوز بر گرده این کره خاکی
دخترکی هست
و من
بی شایدی
باور دارم که هست.
دخترکی
که هی شعر و سرود
و آواز میخواند.

داریوش سلحشور
پنج شنبه ١٨ اسفند١٣٩٠
هشتم مارس ٢٠١٢