آقای قبادی! ما را به خاطر بسپار

کردهای ما، چند روز گذشته روزهای خوبی را سپری نکردند. اینجا و آنجا متلکهایی بود که بر سرمان آوار میشد، و حرفهایی که دلمان را بیش از همیشه میآزرد. این روزها، چه دوستیهایی که رنگ باخت و چه آدمهایی که از دیده برون رفتند. تندرویهای اخیر یک آوازهخوان که تاکنون حتی به خود اجازهی مرهم نهادن بردل طرفدارانش را نداده است، باعث شد تا درددلی را که سالها با تو داشتم برروی کاغذ بیاورم و هرآنچه که در دلم هست را بیرون بریزم. مگر نه آنکه من و تو هردو از یک خاکیم؟ مگر نه آنکه زبان هم را فقط من و تو میفهمیم؟ پس برایت مینویسم. نه اینکه دلت را بشکنم، نه! میدانی که دوستت دارم. اگر نمیدانی هم بدان که من، بعد از این نامه نیز همچنان دوستت خواهم داشت. میدانی چرا؟ چون میدانم که خودت هم خوب میدانی ته دل هردوی ما چه میگوید‫.‬

آقای بهمن قبادی … سلام
دیدی قبل از سلام کردنم چه بیپرده گفتم دوستت دارم؟ همهی اینها بهانهبود تا برای گوش دادن به درددلهایم، اول دلت را به دست بیاورم. میدانی چرا؟ چون این روزها کسی دلش با ما نیست. این روزها هرکه دلش تنگ دیگریست، اول دل ما را لگد میزند. میدانی این روزها با ما چه میکنند؟ همانها که از سازش میگویند؟ میدانی ما بیشتر از همه خداخدا میکردیم “اسکار” نصیبشان شود؟ میپرسی چرا؟ چون ما اینگونهایم! اگر دیگران با ما بداند، ما فقط با خودمان بدیم! گاهی فکر میکنم این جملهی “خلایق هرچه لایق” را تنها برای ما سرودهاند و بس! میگویی نه؟ پس چرا آنقدر با ما غریبهای؟ چرا من را نمیشناسی؟ چرا برگهی نامهام را دو دستی در دستانت نمیفشاری؟ چرا از دوستت دارم گفتنهای من اشکِ شوق از چشمانت فرو نمیریزد؟ چرا وقتی شنیدی برایت نامه نوشتم ذوق نکردی؟ ذوق کردی؟ باور نمیکنم‫.‬

آقای بهمن قبادی، میدانی من کیام؟
من همانم که تو را خوب میشناسم! من همانم که تا لبتر کنی تا ته دلت را میخوانم. من همانم که وقتی جایزه میگیری، هرکجا، با هرکه که باشم به احترامت بلند میشوم. من همانم که تمام دردهای دلت را همدرد بودهام. با تو بودهام من، همیشه، همهجا، بیآنکه بدانی، هردو در یک هوا نفس کشیدهایم. بچگیهایمان هردو در یک خاک گِلبازی کردهایم. یادت هست گفتی به خاطر خوردن ساندویچهای سالن سینما عاشق فیلم شدی؟ هنوز طعم لذیذ همان ساندویچها زیر زبانم است

سنم کم است. بچه نیستم. اما بچه بودم که شناختمت! در همان سالن سینما، با ساندویچی در دست؛ از همان ساندویچها که دوست داشتی. من سوسیس را به کالباس ترجیح میدادم، ماکارونی را اصلآ! تو داییات برایت میخرید، من اما خودم میخریدم. چون بزرگترها کلک میزدند. موقع خرید ساندویچ را نصف میکردند. سهم بچهها همیشه نصف بود. گاهی هم برای اینکه ساندویچ نخوریم ما را سینما نمیبردند. مادرم اعتراض داشت که چرا ساندویچهای دست او را دوست ندارم؟ ولی خودمانیم، ساندویچهای آن آقای سبیلوی دم در سینما، مزهی دیگری داشت‫.‬

یادم هست فیلمی بود همه برایش بهبه چهچه میکردند. پدرم از این بهبه چهچهها خوشش میآید. پیاش را میگرفت، دنبالش میرفت. من را هم میبرد. با آن قد کوچکم بین دست و پای مردم گم میشدم گاهی. یک روز خسته و درمانده از مدرسه که آمدم، مرا برد سینما. گفتم نمیآیم، سینما را دوست ندارم. گوش نکرد. آخر میدانی چرا؟ سینمای اصلی شهر را بسته بودند و سالن شیک و پیک جدیدی را، راه انداخته بودند. سالنی که شبیه سینما نبود. من معنای حقیقی سینما را در سالنهای سرد و تاریک تجربه کرده بودم. در این سالن جدید از ساندویچ خبری نبود. دم در، چند آقای سبیلو گذاشته بودند تا نگذارند کسی ساندویچ بخورد. ولی من با خودم برده بودم، ساندویچهای دست مادرم را! هرچند که دوست نداشتمشان. نمیدانم چرا؟! شاید چون مامانم سبیل نداشت! من مزهی همان ساندویجهای سبیلو را دوست داشتم. همانها که تا ته با کاغذ میخوردیمشان! یادت هست هنوز؟

پدرم من را تا سالن برد. جلوی در خواست دستم را ول کند. ولی من اصرار داشتم بیاید تو، میترسیدم. تا آن موقع سالن سینمای شیک و پیک ندیده بودم. وقتی برگشتم و نگاهم به صورتش افتاد بیاختیار دستم را ول کردم. گوشهی چشمهایش خیس بود. هنوز سرخی پوست صورتش از گریهای که کرده بود داغ ِ داغ بود. فهمیدم فیلم را قبل از من دیده و دیگر روحیهی دوباره دیدن آن را، در آن لحظه نداشت. چشمم به صورت بابا که افتاد دلم لرزید. خدایا! من چه صحنههایی را باید به تماشا مینشستم آن شب؟ روحیهی پدرم را خوب میشناختم. یکبار که برای چیزی گریه کند، تا آخر عمر یادش نمیرود‫.‬

فیلم شروع شد. چقدر درهم برهم بود. پر از اسب بود، پر از بچه. بازیگرها چیزهایی میگفتند که من نمیفهمیدم. میدانی چرا؟ چون عادت نداشتم. آخر من همیشه فیلمها را به زبان فارسی میدیدم. کسی تا آن روز برای من فیلم کردی نساخته بود. فیلمات را دیدم، اول تا آخر. ساندویچ را هم خوردم. خودمانیم، خیلی چسبید. ساندویچ دست مادرم در کنار یک فیلم کردی، مزهدیگری داشت. از آن روز به بعد دیگر دلم برای آن آقای سبیلو تنگ نشد. ساندویچهای او بوی فیلم فارسی میداد‫.‬

‫.‬من از آن روز تو را شناختم بهمن. در همان سالن سینما، با ساندویچی در دست

***

فیلمات را دیدم. کوچکتر از آنی بودم که بخواهم نظر بدهم. ولی من از آن روز به بعد هرچه را که اسم تو رویش بود دیدم. از مصاحبههایت گرفته تا فیلمهایت. هرچه بزرگتر شدم فیلمهایت را بیشتر میدیدم. اگر نمیفهمیدمشان، کتابش را میگرفتم. فیلمنامهاش را میخواندم. فیلمهایت آنقدر نکتههای ریز و درشت زیبا داشت که نمیخواستم حتی گوشهای از آن را از دست بدهم. سینمایت را دوست دارم. افکار و ایدههایت را. پشتکار و تلاش همه جانبهات را. دوستی میگفت: “بهمن یک سرمایه است” و من این سرمایه را ارج مینهم‫.‬

سکانس پایانی فیلم «زمانی برای مستی اسبها»، سکانس آغازین زندگی بهمن قبادی در مقام یک “کارگردان حرفهای” بود. بهمن به مانند بازیگر فیلماش حصاری را در نوردید که شاید کسی تا به امروز حتی توان شکستن یا بهعبارتی بهتر بگویم، جرآت از بین بردن این حصار را نداشته است. «زمانی برای مستی اسبها» کافیست تا انتظار ما را در میزان سطح توقع از کارهای آتی بهمن قبادی بالا ببرد، که تا به امروز نیز ناجوانمردانه است اگر نگویم فیلمهایت پشت سرهم (از دیدگاه من) همچنان بهتر از آنچه بوده است که از تو توقع داشتم. سینما را میشناسی، و اکنون سالهاست که سینما و سینماگران نیز تو را میشناسند. حال دیگر مدتهاست که بهمن، تنها به خود و خانوادهاش تعلق ندارد. بهمنی که سینما در وجود او رخنه کرده است‫.‬

اکنون دیگر بهمن به خوبی میداند که فقط برای دل خودش نباید فیلم بسازد. او مخاطبانش را لایهبندی کرده است. خود او نیز به خوبی میداند که فیلمهایش علاوه بر کارکردهای مختلفی که داشته، یک کار ویژهی دیگر را هم یدک می کشد: “هویتبخشی به سینمای کردی”! همین هویتبخشی بود که اساسآ عشق فیلمسازی را در دهها جوان کرد ایجاد کرد. از این منظر که نگاه کنیم، شما در قبال آیندهی سینمای ما مسئولی. حتی اگر قبول این مسئولیت برایت سخت باشد، گریز از آن هم بیانصافی خواهد بود‫.‬

حال سوال من اینجاست که تا به امروز این مسئولیت به کجا پیش رفته است؟ تا به امروز به احساسات این جوانان چگونه پاسخ دادهاید؟ سینما یک مجموعه است. کارگردان، بازیگران، فیلمبردار، صدابردار، و غیره و غیره هستند که دور هم گرد میآیند و با تلاش و پشتکار و همدلی و هدفی که دارند فیلمی را “فیلم” میکنند. چه یک فیلم خوب، چه یک فیلم بد‫.‬

آقای قبادی … فیلم هایت خوباند! یا بهتر بگویم از خوب هم بهتراند. برعکس خیلیها که فکر میکنند زاویهی دیدت بسته است و همیشه کرد و کردستان را از یک زاویه به جهان معرفی میکنی، نظر دیگری دارم و فکر میکنم این حرف آدمهاییست که نه دردهای ما را میشناسند و نه علاقهای به شناخت دردهای اطرافشان دارند. این مردم مثل من و تو در سینماهای سرد و تاریک ساندویچی را با کاغذش نخوردهاند تا بدانند «کسی از گربه های ایرانی خبر ندارد» کافیست تا به همه ثابت شود بهمن قبادی اهل ریسک هم هست. بهمن ثابت کرد که می تواند جز از خودش از دیگران هم بگوید. در فیلم «کسی از گربههای ایرانی خبر ندارد»، دنبالهرو موضوعی شدی که شاید خیلیها دنبالش بودند، اما کسی تا به امروز به اندازهی تو نتوانست موفق باشد. امروز دیگر همه از گربههای ایرانی خبر دارند‫.‬

منبع موثقی ندارم اما از جایی شنیدم بهروز وثوقی گفته است: «آخرین شعر کرگدن» بهترین فیلمیست که تاکنون بازی کردهام. همین حرف بهروز کافیست تا فیلمات را ندیده مهر تایید بزنم! چراکه حرف بهروز برای من، سندی بر این گواه است‫.‬

برای من، برعکس خیلیها که با دیدن دو-سه فیلم اولت، دریچهی ذهنشان را میبندند و میگویند خب دیگر، بهمن همین است! من میگویم نخیـــــــر! بهمن تازه شروع شده‫.‬

نیک میدانم همانگونه که تا به امروز فیلمهایت انتظار من را از “بهمن قبادی” بودنت برآورده کرده، در آینده نیز، دیدگاههای مختلفات را در این زمینه شاهد خواهیم بود. شاید لازم باشد از دید دخترانهام دلت را خوش کنم و بگویم بهمن هنوز جوان است و سرشار از انرژی… و برای تخلیهی این انرژی به زمان نیاز دارد، و من، در انتظار آن روزهای خوب (که میآیند تا جاودانه شوند) در گذرگاه زمان به جای انتظار، قدمهایم را در امتداد قدمهایت هموار میکنم و قبل از آنکه به مانند ِ بقیه زود به قاضی بروم، هرکجا که بروی به دنبالت میآیم. به افتخارت، “کرد” بودنمان را به رخ همه میکشم و میگویم که شما را نمیدانم، اما بهمن برای من حرفهای دیگری نیز دارد‫.‬

در این گوشه از دنیا که صدایم به گوشت نمیرسد، مینشینم و به مسئولتی فکر میکنم که خواسته یا ناخواسته بر گردنت افتاده است. بهمن جان! هیچ میدانی روزنهی امید من و دوستانم تویی؟

سال دوهزار و شش بود که بعد از سالها دوری برگشتم ایران، به دنبال ساخت یک فیلم! فیلمی که هیچگاه نگذاشتند “فیلم” شود! سنندج بودم روزی، منزل عمویم. زنعمو (که همکار خواهرت بود) از سرکار که آمد، نشستیم پای از هر دری سخنی. گفت راستی! هدیه تهرانی اینجاست! با بهمن قبادی آمده! گویا می خواهند فیلم جدیدی را شروع به کار کنند! از آن شب تا به امروز، از آن زمان که «نیوه مانگ» میرفت تا کلید بخورد، از آن روز که طول و عرض خیابانهای سنندج را به امید دیدنت طی کردم و نیافتمات، با خود میگویم: چرا حقمان را دو دستی تقدیم میکنیم؟

آقای قبادی… من اینجا برای اعتراض نیامدهام. من اینجا خودم را نمایندهی میلیونها دختر و پسر جوان کرد نمیکنم. من اینجا از “هدیه و گلی” ایراد نمیگیرم. من اینجا “بهمن قبادی” را زیر سوال نمیبرم. اما ماندهام بهمن! مانده با حقی که دو دستی تقدیمشان کردیم تا امروز برخی ناجوانمردانه به ما بگویند که سینمایمان دهکدهای دورافتاده بیش نیست‫.‬

من ایران را دوست دارم، سینماو سینماگرانش را نیز… همیشه فیلمهای خوب میبینم. به نظرت چند درصد جوانهای امروز «بوی کافور، عطر یاس» فرمانآرا را دیدهاند که من دیدهام؟ به نظرت چند نفر از دیدن «توفیق اجباری» گذشتهاند که من گذشتهام؟

من فیلم خوب میبینم، بازیگر خوب را هم میشناسم. و قبول دارم که در سینمای ایران نه فقط به زنها بلکه به مردها هم ظلم میشود. خودمانیم، تو هم مثل من چند شب پیش جای “شهاب حسینی” را برروی فرش قرمز اسکار خالی نیافتی؟ یافتی! میدانم! تو هم دلت میخواست او نیز آنجا باشد. اما نبود. همه بودند ولی او نبود! یادت هست حجت را؟ همان که سرش را کوبید به در؟ الهی سرشان لای جرز در گیر کند! همانها که نگذاشتند حجت آن شب آنجا باشد و حقش را به ناحق پایمال کردند! مثل حق “دختر کردی” که میتوانست بازیگر فیلم تو باشد، اما نشد! میدانی چرا؟ چون یادت رفت مسئولیتت را‫.‬

هدیه را دوست دارم، گلی را نیز، همیشه گلی صدایش میزنم. چون عین گلها میماند. اسمش برازندهی اندامش است. زیبا و دوستداشتنی. از کنارش بیخیال نمیتوانی عبور کنی. همیشه دوست داری چند لحظهای ایستاده و در سکوت نگاهش کنی. گلی مثل گل است. مثل همهی دخترهای دیگر، مثل همهی جوانهای دیگر! اما میدانی ما با دختران سرزمین پدریمان چه میکنیم؟ ما دختران سرزمینمان را پرپر میکنیم. آرزوهایشان را میچینیم و جوانههایشان را در گلدانِ “دیگــری” میکاریم‫.‬

نیوه مانگ را دوست دارم. بازی کوتاه اما زیبای هدیه را نیز. لبخندهای گلی را هنوز به یاد دارم. آنجا که میخواست «مامو» را امیدوارانه به دنبال خود بکشد. اگر فیلمات واقعی بود میگفتم مامو، عاشق لبخند گلی شده، پیاش میرود و دیگر هم باز نمیگردد‫.‬

هدیه را انتخاب کردی، گلی را نیز… گلهای نیست. بازیگر خوب میخواستی! حق با تو بود، ما بازیگر خوب نداریم. میدانی چرا؟ چون نهال است سینمای ما‫.‬

حضور تهرانی و فراهانی و دیگر بازیگران سینمای ایران و جهان در فیلمهایت مسئلهای نیست، اما برای من ِ نوعی، بازی آنها در چنین پروژهای، گوشهای از فیلم و هدف قبادی را محو میسازد. که آن هم نشان دادن جذابیتها و تواناییهای “یک دختر یا یک جوان کرد” است. بازی، هرچقدر هم که خوب باشد، دیالوگها هرچقدر هم که بیلهجه ادا شوند، برای من، هدیه بازیگر یک فیلم کردی آن هم در نقش یک “خوانندهی کرد” نمیشود‫.‬

گرچه به عنوان یک هنرمند ایرانی، برای لنز دوربینات حد و مرزی نمیتوان تعیین کرد. گرچه سینمای ایران، سینمای من و سینمای تو نیز هست اما… سخت بودن و زمانبر بودن، یافتن و کار کردن با هنرپیشههای کرد، توجیه مناسبی برای نادیده گرفتن آنان نیست. دلیل خوبی برای چشمپوشی از این همه استعداد خوب نیست. سخت بودن کار با «مامو» به بازی زیبایش میارزد. یادت باشد در همین جایی که ایستادهایم، زیر پایمان زمینیست که اگر من پشت تو را نگیرم و تو دست مرا، هر دو سقوط خواهیم کرد

***

فیلم جدیدت را هنوز ندیدهام. از آنجایی که این فیلم در ترکیه فیلمبرداری شده، مسلمآ حضور بازیگران ترک هم الزامی بوده. حضور «برن ساآت» برای بازی در فیلمات انتخاب بهجایی بود‫.‬

از خیر سر پخش سریالهای ترکی که این روزها یکی از معمولترین مشغلههای مردم ایران شده، “برن” را همه میشناسند. من هم میشناسم. بله! من هم یکی از مشغلههایم دیدن سریالهای ترکیست. اما نه به این دلیل که خودم را سرگرم کنم، نه! برای اینکه زبانشان از یادم نرد‫.‬

جالب است نه؟ در کشوری مثل ترکیه (که از دیرباز زبان کردی در آن ممنوع بود و هیچ مادری نمیتوانست زبانش را به بچهاش بیاموزد) من ِ کرد زبان به ناچار زندگی کردم، زبانش را آموختم و اکنون پس از سالهایی که در سوئد زندگی میکنم، همچنان در تلاشم تا آنچه را که آموختهام از یاد نبرم!!! واقعآ چرا ما هیچگاه یادمان نمیماند که چه کسی، چه بر سر ما آورده است؟ یعنی تا به این اندازه دلهای بزرگی داریم ما؟

برن بازیگر خوبیست، با اینکه مدت زیادی نیست که پا به این عرصه گذاشته، اما با اجرای نقش “بیهتر” در سریال عاشقانه و مدرن “عشق ممنوع” توانست جایزهی بهترین بازیگر نقش اول زن را از آن خود کند‫.‬

یک چیزی را میدانی بهمن؟ از خیر سر سیاستهای داخلی و خارجی، آنقدر پناهندگان کرد در ترکیه زیاد شده، و آنقدر این پناهندهها در آنجا زجر و بدبختی میکشند که گاهی مجبور میشوند از سر ناچاری زبان ترکی بیاموزند‫.‬

از بازیگران ایرانی گذشتیم. بازیگر ترک میخواستی؟ چرا؟ مگر جوانان سرزمین من و تو از برن کمتر بودند؟
به هدیه یاد دادی کردی حرف بزند. به گلی هم همینطور. برای مونیکا معلم اختصاصی گرفتی. به یک کرد زبان هم میشود زبان دیگری آموخت، اگر بخواهیم‫.‬

چند وقت پیش در سایت یوتوب فیلمی را دیدم. کنار بچههای فیلمات (که حال دیگر هر کدام مردی شدهاند) ایستاده بودی و راه و چاهکار را نشانشان میدادی. همان جوانهایی که امروز تو را سرلوحهی کارشان قرار دادهاند و با حداقل امکانات در حال تلاش برای آمادهسازی فیلمی هستند. همان جوانهایی که مثل تو، مثل من، بهدنبال سینمایی میگردند که راه ورود آنها را به دنیای هنر فراهم آورد‫.‬

نازی بیگلری، خبرنگار صدای آمریکا که در جمع شماست، تو را در کنار بچههای کردستان عراق، یک کارگردان ایرانی معرفی میکند و من را به این فکر میاندازد که اگر سالها پیش هم شرایط بهگونهای بود که میتوانستیم تو و فیلمات را برندهی جایزهی اسکار ببینیم، آیا سایرین هم به اندازهی کردها عمیقآ شادمان میشدند؟ گرچه در خوشحالی فیلم «جدایی نادر از سیمین» همه سهیم بودیم اما آیا آنها هم در خوشحالیهای مشابه با ما سهیماند؟ چرا گاهی احساس میکنم این معادله نابرابر است؟

***

نیوه مانگ که اکران شد، چهرهی گلی بیش از همیشه شکفت، رفت هالیوود، مبارکش باشد! فعالیتهایش همچنان بحث داغ محافل امروز است، هدیه را بردی جشنوارهی سنسپاستین اسپانیا، با حامد و بچههای فیلم گربههای ایرانی روی فرش قرمز راه رفتی. ولی چند درصد شانس دیگری برای بازی در یک فیلم به هم ولایتیهایت دادی؟

راستی از “مادی” خبر داری؟ یادم است بعد از اکران «زمانی برای مستی اسبها» در سقز، در جواب پرسشی که مطرح کرده بودند، گفتید خبر ندارید. یک بار دیگر پیاش رفتهاید اما او را نیافتهاید‫.‬

هیچ میدانی بازیگران فیلم موفق «میلیونر زاغهنشین» چه شدند؟ دختر بزرگتر که جوان بود و زیبا هم بود، به هالیوود راه یافت. دختر کوچکترکه فقیر بود، روز به روز فقیرتر شد، تا آنجا که خانهشان را بر سرشان خراب و در چادر زندگی میکردند. تو آیا می دانی “دنی بویل” با هشت جایزهی اسکارش چه کرد؟

تو شاید نمی دانی! من اما خوب می دانم اما بیخیال… ما را چه به هندوستان! خودمان کلی مشغله داریم اینجا‫.‬

راستی بهمن! رازی را میخواستم به تو بگویم. فقط به تو. قول بده به کسی چیزی نگویی. شاید مردم مرا مسخرهی دست خودشان کنند، و احساسات لطیف و خالصانهام را به بازی بگیرند

چندین سال پیش، که تازه کتاب «خاطرات بهروز وثوقی» منتشر شده بود، کتابش را گرفتم و خواندم. کتابش سراسر اشک بود و لبخند. گاه میخندیدم و گاه بیاختیار اشک از چشمانم فرو میچکید. اما این کتاب راز بزرگی در دل نهفته داشت و من از خواندن این کتاب به رازی پیبردم که تا درون مرا سوزاند. من حقیقتی را فهمیدم که خیلیها تا به امروز به آن پی نبردهاند. احساس خفقان کردم. احساس کردم کسی گلویم را گرفته، نه میگذارد اشک بریزم، و نه میگذارد داد بزنم. برای من که از کودکی دغدغهی سینما داشتم، برای من که “بهروز وثوقی” یعنی “همه ی بازی های خوب” پی بردن به این راز سخت بود و زجرآور‫.‬

بهــــــــروز، دلـــش، بـــرای سینــــما، تنـــگ شـــده بــــود

گله داشت! از کارگردانانی که این روزها دیگر سراغش نمیروند، از اینکه او را دیگر ستارهی فیلمشان نمیکنند. دلم گرفت. اشکم درآمد. بغضم ترکید. باید کاری میکردم. کتاب را خوانده، نخوانده، بستم و دفتر تازهای گشودم. و شروع کردم به نوشتن برای بهروز که دلش برای سینما تنگ است‫.‬

نوشتم و نوشتم… آنقدر که پوست انگشتم رفت و مجبور شدم گوشهی ناخنم را چسب بزنم. کامپیوتر نداشتم و هیچ چیز دیگری که بشود با آن راحت نوشت. با قلم نوشتم. بارها، گاه با خط ِ خوب، گاه با خط ِ بد! پاکنویس کردم. سه بار! یکی برای خودم، یکی برای دیگری، و یکی برای بهروز‫.‬

سنم کم بود، خیلی کم. تا به آن روز آنقدر ننوشته بودم. این نخستین بار بود که برای بهروز مینوشتم. بهروز دلش تنگ بود و من دل تنگیاش را تاب نمیآوردم. باید دل خوشاش میکردم، به فیلم و فیلمنامهای که برای او بود. با همان دست های ظریف بچه گانهام برایش نوشتم‫.‬

از طریق نویسندهی خاطراتش، (که بزرگترین لطف را به من کردند) فیلمنامهام را همراه با نامهای برایش فرستادم. یادم نیست چه برایش نوشتم اما، هرچه بود از ته دلم نوشتم، برای او که دلش تنگ سینما بود. سالها گذشت. فیلمنامهی من هنوز داشت لابهلای کتابهایم خاک میخورد که بهروز را دیدم. پرسید فیلمنامهات چه شد؟ با شرمندگی سری پایین انداختم و گفتم: هیچ‫.‬

خب دیگر، چه میشد کرد؟ من یک دختر جوان ِ کرد بودم و آن نوشته، نخستین طرح فیلمنامهای که نوشتم. من که “سمیرا مخملباف” نبودم، با آن پیشینهی خانوادگی، تا به اعتبار نامم هم که شده، کسی در نوجوانی فیلمم را فیلم کند! در اینجا حتی کسی یادی از بهروز هم نکرد! دیدی گفتم سینمای ما به مردها هم رحم نمیکند؟

وقتی شنیدم سناریوی «آخرین شعر کرگدن» برای بهروز نوشته شده، و از همه مهمتر خود او نقشش را نقشآفرین میشود، احساسم به مثال آبی میمانست که بر روی آتش ریخته باشند. گر گرفتهی وجودم، بعد از سالها خاموش شد و من چقدر خوشحال بودم‫.‬

من برای بهروز نوشتم، تو هم نوشتی. فیلم تو فیلم شد. فیلم من اما هنوز هم خاک میخورد. گلهای نیست. آنچنان فرق است میان من و تو، که هیچ اعتراضی نمیتوان کرد. انرژی نهفتهی درون بهروز قطره نیست که در قطره چکان جا شود، بلکه دریاییست که اقیانوس میطلبد‫.‬

سپاس بیکران بهمن! دست مریزاد! از همین راه دور دستت را میبوسم! تو قیصر را دوباره به ما برگرداندی‫.‬ دیدی باز هم دل من و تو بود که به درد آمد؟

انتخاب شخص آقای “بهروز وثوقی” برای بازی در آن نقش، خوشحال کنندهتر از آنچه بود که تصورش را بتوان کرد. خب دیگر، حق داشتی! برای ایفای نقشاش بزرگ مرد میخواستی و کسی از بهروز بزرگتر نبود‫.‬

اما آیا آرش؟

دارین را میشناسی؟
در کشوری که خیلیها آرش را به عنوان یک ستارهی پاپ میشناسند، من اینجا، در همین سوئد، به دارینی مینازم (که گرچه به خاطر سبک و سیاق کارش، به زبان من نمیخواند) اما، حداقل خوب میدانم، که خوب خواندن را بلد است. دارین تنها شانزده سال داشت که ویدئوی معروف «ستپ آپ» را منتشر کرد و در فینال مسابقهی بهترین خوانندهی سوئد در سال دو هزار و چهار، در مقابل رقیب سوئدی زبانش به مقام دوم رسید‫.‬

رقیبی که بعد از آن برنامه کسی دیگر نامی از او نشنید، اما دارین روزبهروز کارهای بهتری ارائه داد و نه فقط سوئدیها را، بلکه انگلیسی زبانان دیگری را هم شیفتهی خود کرد. دارین از بازماندگان حلبچه است. شهری که در چند روز آینده میرویم تا سالروز نابودیاش را به سوگی دوباره بنشینیم‫.‬

***
نه اینکه بخواهیم خود را جدا از سینمای ایران و هنرمندانش بدانیم، اما کاش می شد گاهی از آنچه که خود داریم نیز بهره بجوییم‫.‬

سرت را درد آوردم بهمن. میدانم زیاد نوشتم. راستی تاکنون کسی به اندازهی من برایت درددل کرده بود؟ با این حال من هنوز دلم پر حرف است. اما دستانم دیگر یارای نوشتن نیست. آخر میدانی این روزها همهاش مینویسم. برای همه، برای او، برای تو‫.‬

فیلمنامه هم زیاد مینویسم. از در و دیوار اتاقم فیلمنامه است که میبارد. مامان میگوید: “…جنس کاغذهایت خوباند، آدم که میخواهد شیشهی پنجره را تمیز کند، لنگ روزنامه نمیماند…”. فیلمنامههایم ارزاناند. از قیمت یک روزنامه ارزانتر. هرروز از تعدادشان کمتر میشود. راست میگوید مادرم. شیشهی پنجرهی اتاقم را برق میاندازد‫.‬

ژینا نیما
۲۰۱۲-۰۳-۰۵
گوتنبرگ-سوئد