تو نیکی میکن و در دجله انداز

بیش از دو سال است که ما در حمایت از “مادران عزادر ایران” و در حمایت از حقوق فرزندان جان باخته شان ، هر شنبه در نزدیکی اسکله شهر سانتا مونیکا در لوس آنجلس چادری بر پا می کنیم و عکس هایی از کسانی که اعدام شده ند و یا در زندانهای رژیم ایران به سر می برند در معرض دید رهگذران قرار می دهیم. سعی میکنیم که با آنها حرف بزنیم و از آنها می خواهیم که پتیشن ما برعلیه دولت ایران را امضا کنند. کسانی که به کنار این اسکله می آیند معمولا توریستهایی هایی هستند که از ایالت های دیگر امریکا ویا کشور های مختلف دنیا برای سیر و سیاحت به لوس آنجلس سفر کرده اند. صحبت کردن با آنها و شنیدن نظرات آنها در باره دولت ایران، مبارزات مردم ایران علیه رژیم جمهوری اسلامی، و احساس همدردی ای که آنها با مردم ایران دارند، یکی از نقاط مثبت فعالیت های ما است. هر هفته لااقل یک مورد وجود دارد که بیش از بقیه توجه ما را به خود جلب میکند. در این سلسله نوشته ها قصد دارم که این صحبت ها و ملاقاتها را برای شما بازگو کنم.
شنبه بعد از ظهر است و مانند شنبه های دو سال گذشته در نزدیکی اسکله شهر سانتا مونیکا در لوس آنجلس، پلاکارد به دست ایستاده ایم. آقای ایرانی مسنی، کراوات زده و شیک و پیک به ما نزدیک میشود و نگاه “عاقل اندر سفیهی” به ما می اندازد و با تحقیر می گوید “فایده ندارد! این کارها کوچکترین فایده ای ندارد.” یکی از دوستانی که کنار من ایستاده است با ملایمت می گوید “شمااجازه  بدهید که ما به کار بی فایده خود ادامه بدهیم.” اما مرد مسن عقب نشینی نمی کند و می گوید “شما چند نفر با ایستادن در اینجا نمی توانید کوچکترین تغییری در وضعیت  ایران به وجود بیاورید”. به او می گوییم “پیشنهاد شما چی است؟ چه کاردیگری از دست ما بر می آید؟” او سری تکان می دهد و می گوید “هیچ کس کاری از دستش بر نمی آید، اینکارها فقط وقت تلف کردن است” یکی از دوستان که کم کم کاسه صبرش لبریز شده است به اومی گوید “این وقت به من تعلق دارد و من آزادم که آن را اینگونه تلف کنم. این چه ضرری به شما می زند؟” پیرمرد در حالی که زیر لب غرو لند می کند از ما دور می شود.
ما شروع می کنیم به صحبت کردن بین خودمان، تا تلخی صحبت های آن مرد را فراموش کنیم. بعد از چند  لحظه می بینم که زنی آمریکایی  با لباسی ژنده و پاره پوره به بساط ما نزدیک می شود. از لباس پوشیدن، چهره و موی چرکینش معلوم است که بی خانمان است. او شروع می کند به نگاه کردن به پوستر های ما و خواندن نوشته ها. هر چه بیشتر نگاه می کند، افسرده تر می شود. هوا سرد است و رطوبت اقیانوس تا مغز استخوان آدم نفوذ می کند. او که به وضوح می لرزد، بعد از چند دقیقه به طرف من می آید و با دست لرزان، سه تا سکه ۲۵ سنتی به سمت من دراز می کند. من که گیج شده ام می پرسم “چیزی لازم دارید؟”  می گوید “این پول را بگیر و به این جوانها که در زندان هستند کمک بکن”. من که به سختی می توانم جلوی اشکهایم را بگیرم، می گویم “ما اینجا کمک مالی جمع نمی کنیم و فقط یک پتیشن داریم که اگر مایلید می توانید امضا کنید.” او می گوید با کمال میل و به کنار میز ما رفته و پتیشن را امضا می کند. لیوانی چای و کمی شیرینی به او می دهم و روانه اش می کنم. در حالی  که به دور شدن او نگاه میکنم با خودم فکر می کنم “چگونه مردی که همه چیز داشت، نه تنها حاضرنبود هیچ کمکی به هممیهنان خود کند، بلکه به دلیل شرمندگی از بی عملی خود، ما را هم به بی عملی دعوت میکرد. اما زنی که هیچ نداشت، حاضر بود آخرین سکه هایش را برای کمک به جوانانی ناشناس که در قاره ای دیگر زندگی می کنند، اهدا کند.

یک نفر را بکش، هزاران نفر وحشت زده خواهند شد.” سان تز در کتاب هنر جنگ”
از یک نفر دفاع کن، هزاران نفر احساس قدرت خواهند کرد.” از مدافعان خط اول”

لادن بازرگان
فوریه ۲۰۱۲
lawdanbazargan@gmail.com