حبیب در خانوادهای فقیر به دنیا آمد. شغل پدر دستفرشی در کوچه برلن بود. به دلیل اوضاع نابسامان اقتصادی خانواده ، فقط میتواند تا کلاس ششم ابتدائی درس بخواند. سپس وردست پدر میشود و در کوچه برلن به دست فروشی میپردازد. به دلیل استعداد ذاتی که در وی است به زودی ، قواعد بازار و رابطه با مردم را فرا میگیرد.
وی خدمت وظیفه را در شهربانی به پایان میرساند. بعد از خدمت نظام وظیفه ، لباس شهربانی بر تن میکند. اما به دلیل هوش و ذکاوت ذاتی ، سلسله مراتب پیشرفت در سیستم را به سرعت طی میکند. ابتدا به عنوان خبر چین و سپس به دلیل پشتکار زیاد ، به خدمت ساواک در میآید.
مدتی بعد به عضویت تیمهای عملیاتی نائل میشود. وی سلسله مراتب قدرت را بدون مطالعه هیچ کتابی فرا میگیرد. وی بخوبی کارکرد سیستم را یاد گرفته است. حبیب در طول چند سال به یک کادر ورزیده امنیتی در سیستم اطلاعاتی کشور مبدّل میشود.
اوضاع خوب بود تا این که انقلاب شد و حبیب دستگیر میشود و به زندان میافتاد. وی مدت کوتاهی را در زندان میگذراند. بعد هم آزاد میشود. یک ماه بعد از آزادی به سراغش میروند. ابتدا میترسد. اما با پیشنهاد جدیدی روبرو میشود. از وی میخواهند که به سر کار خویش باز گردد. حبیب هم میپذیرد. حبیب به شغل سابق خویش بازگشته است. البته با حقوق و مزایای افزونتر . زندانیان همان قبلیها بودند با این تفاوت که که تعدادشان بیشتر شده بود. اما مقامات بالاتر تغییر قیافه داده بودند. و به جای کت و شلوار ، به ریش و تسبیح مجهز بودند!
حسن ، یکی از فعالین سیاسی ، در کنفدراسیون بود که مدتها در رویای رهبری یک انقلاب اجتماعی ، روزگار گذرانید. همیشه دوست داشت مطرح باشد. تا اینکه سنش ، از چهل و پنجاه گذشت وو نه از انقلاب خبری شد و نه پول و پلهای ذخیره کرده بود. احساس خوبی نداشت، فکر میکرد که زندگی را باخته است. تا این که به یک با ره بچه شاه سابق ، در بوق کهنهٔ شعر قدیمی ” امروز فقط اتحاد ” فوت میکند می کند و ندای هل من ناصر سر میدهد.
حسن هم که بوی کباب کسب قدرت به مشامش میرسد، و برای این که از قافله زندگی عقب نیفتد ، به این ندا پاسخ مثبت میدهد. وی نیز مانند حبیب از سلسله مراتب قدرت بخوبی سر در میآورد. حسن این روزها پرچم سوسیالیسم را بر زمین گذشته و زیر آلم و کتل ” سکولاریسم” پناه گرفته است. زیرا بخوبی درک میکند که این پرچم ، منافع زیادی برای وی در بر دارد. به قول خودش؛ ” گور پدر عدالت هم کردند” !این روزها همه خود را سکولار معرفی میکنند. خوب حسن هم که نمیخواهد از این قافله عقب بماند.
برای حبیب فرقی نمیکند که چه کسی قدرت را به دست آورد، زیرا وی عنصر امنیتی زبدهای بشمار میآید. هر حکومت غیر مردمی که سر کار بیاید به خدمات حبیب نیازمند خواهد بود.وی تنها از روی کار آمدن حاکمیت مردم، می ترسد. اما حسن این روزها مجبور است که مدام بین ” اصلاح طلبی” و ” سلطنت طلبی” و حتا ” جمهوری خواهی “ماند یک پاندول پوسیده بچرخد. برای همین هم فقط از “سکولاریسم” حرف میزند تا همه را داشته باشد. هم خود را “جمهوری خواه” معرفی میکند ، و هم از به اصطلاح “خدمات شاه سابق” به وطن تجلیل میکند. در ضمن میگوید مهم سکولاریسم است و نه شکل حکومت. وی میخواهد این دفعه برنده باشد. خودش در خلوت خویش و حضور دوستان قدیمی میگوید” گور پدر این مردم کردند، یه عمر خودمونو علاف اینا کرده بودیم”.
حبیب و حسنهای زیادی وجود دارند که روزانه دور و بر خود میبینیم ، اسم آنها را از من سوال نکنید، آنها هر کسی میتوانند باشند. من تو یا هر کس دیگری. حبیب و حسن میتواند هر دانشجوی بسیجی سابقاً زندانی باشد که این روزها به خارج از کشور پرتاب شده اند. یا میتواند خیلی از این افرادی باشند که مدام کنفرانس ترتیب میدهند و برای وطن اشک تمساح میریزند. می تواند هم نباشد. مانند حسن و حبیب، این روز ها زیاد یافت میشوند. چه در داخل کشور و چه در خارج از آن.
مهم نیست که حبیب و حسن چه کسانی هستند و چه میگویند. مهم این است که حسن و حبیب در جست و جوی یک دیکتاتور هستند، یک دیکتاتور پر قدرت که در کسب قدرت و حفظ آن به حسن و حبیب محتاج باشد. این دیکتاتور هر کسی میتواند باشد، از بچه شاه سابق گرفته تا رهبران اجتماعی!!! که این روزها به کاخ سفید دخیل بسته اند. این دیکتاتور میتواند ولی فقیه نشسته در “امّ القرا “هم باشد.
در صورتی که رویای حبیبها و حسنها تحقّق نیابد، و دیکتاتور مورد علاقهٔ آنها در کسب و یا حفظ قدرت، موفق نباشد، سرگذشت حبیب و حسن مرا به یاد کتاب غم انگیز ” صادق چوبک ” میاندازد. عنوان آن کتاب چنین است،، ” عنتری که لوطیش مرده بود”!.
سعید صارمی ۱۶ فوریه ۲۰۰۱۲