درآمد
شرح کوتاهی از وقایعاتفاقیه پیش و پس از انقلاب بهمن ۵۷ به مناسبتهای مختلف در نوشتههای من آمده است. همچنین در رمان “پرستو در باد” (انتشارات آلفابت ماکسیما – استکهلم) کوشیدهام حوادث پر تنین ماههای پایانی منجر به قیام تودهیی بهمن را به شکلی کاملاً واقعی ترسیم کنم. گیرم در قالبی روایی و ترکیبی از گونهی مقاله ـ داستان. کما این که در پاسخ چند سوال و به منظور تصریح چند ابهام، در حاشیه و درآمد بخش سوم سلسله مقالات “امکانیابی دفن نئولیبرالیسم” (عروج و افول سوسیال دموکراسی) – چهارشنبه ۱۳ بهمن ۱۳۸۹ – یکی دو پنجره ی بسته ی حوادث انقلاب ۵۷ را کمی گشودم. (بنگرید به درآمد مقالهی پیش گفته تحت عنوان “قصه نیستم که بگویی“.) تبعاً در این مجال مجمل به اجمال نیز نمیتوانم گوشه ی کوچکی از رخنمودهای سالهای ۵۶ و ۵۷ تا اردیبهشت ۵۸ را باز بنویسم. صرف نظر از تنگنای زمان طرح بسیاری از ناگفتهها با شرایط حاضر هم ساز نیست. از سوی دیگر پاسخ گویی به همهی مدعاهای آقای ثابتی – درجریان گفتوگو با VOA – نه در صلاحیت این قلم است و نه اساساً سن و سال من اجازهی چنین قضاوتی را به شکل مستقیم و کنکرت ممکن میسازد. اما برای روشن شدن حوادثی که هنوز تاریخی نشده است، به عنوان شاهدی در متن ماجرا وظیفهی خود میدانم به دو رویداد اشاره کنم. تطبیق قیاسی دو دورهی مختلف پیش و پس از انقلاب بهمن ۵۷ در حوزه ی مسائل حقوق بشری از حوصله و رسالت این قلم بیرون است. آقای ثابتی سخن گوی نظام امنیتی (ساواک) پهلوی دوم است و در ارتباط با وقایعی که کم و بیش از اواخر سال ۵۸ (حمله به کتابخانهها و مطبوعات و اجتماعات و “انقلاب فرهنگی” و “یا روسر یا توسری”) در ایران حاکم شده و متعاقب آن حوادث خون بار دههی شصت به بعد، سازندهگان و مدافعان آن وقایع و سخن گویان نظام کنونی باید پاسخ گو باشند. لابد! فیالمثل آقای محسن سازگارا که در ارتباط نزدیک با آقای بهزاد نبوی و خسرو تهرانی و تیم امنیتی مستقر در نخست وزیری وقت بوده است، این “شایستهگی” را دارد که با استفاده از تنفس در هوای آزاد “جهان آزاد” در خصوص نحوهی دستگیری و اعدام فعالان سیاسی همچون تقی شهرام و سعید سلطانپور و فعالان ترکمن و غیره توضیح دهند. در نتیجه آنچه من خواهم گفت دو بُرش تاریخی بسیار کوتاه را پوشش میدهد. خواننده مجاز است که این دو دوره را با استنباط فردی و منطبق با منطق دستگاه نظری خود مقایسه کند. یا نکند. از آن جا که در این نوشته مخاطبم آقای ثابتی و افکار عمومی است تبعاً وارد مقولات تئوریک و پیچیدهیی همچون “الاهیات و فلسفهی شکنجه” و خاستگاه و ماهیت سیاسی سازمان امنیت شاه نمیشوم.
الف. دورهی منجر به عروج قیام بهمن ۵۷
اواخر پاییز ۱۳۵۶ من جوانی حدوداً ۱۸ ساله بودم. محفل کوچکی زده بودیم. رادیکالترین عمل ما مطالعهی صوری کتاب سرخ مائو و نهج البلاغه و جزوههای ده بیست صفحهیی دَمِ دستی بود. همه میدانند که تیغ بُرندهی سانسور وزارت فرهنگ و هنر اعلیحضرت حتا نام وارتان سالاخانیان در شعر شاملو را جراحی میکرد و شاعر ناگزیر میشد از نام مستعار “نازلی” بهرهی شعری بگیرد. کاربست کلماتی مانند شب و ستاره و سرخ و ….غیر مجاز بود. اگرچه در همان زمان به اعتبار الطاف ملوکانه آثار حسینیهی ارشاد به تولید انبوه میرسید، اما وای به حال کسی که با دو خط دستنویس جزوهی “جنگ مسلحانه هم استراتژی، هم تاکتیک” زنده یاد پویان گیر میافتاد. خود آقای ثابتی هم میداند که حساب چنین اسیری با کرام الکاتبین بود. به قول ظریفی اگر کاپیتال مارکس (ترجمان اسکندری) را میگرفتند به جرم حمل سلاح سنگین (به خاطر حجم و قُطر کتاب و نه حتا محتوای آن؟!!) بی بر و برگرد اعدام روی شاخش بود! باری من و دوستانم نه حمید اشرف بودیم و نه در زمان مورد نظر یک ناخنگیر تیز با خود حمل میکردیم.
از مدتها پیش به قم رفت و آمد داشتم. به خاطر سکونت مادرم. که همسرش از اهالی قم بود. هر بار که به قم میرفتم سَرَکی هم به حوزهها میکشیدم. از سر کنجکاوی شاید. و گاه البته جدلهای شبه فلسفی با روحانیونی که هنوز اهل بحث بودند… ژرژپلیتسر را تازه خوانده بودم. دو سه سال بعد هم که آقای مصباح یزدی با یک سوال سطحی فلسفی جناب فرخ نگهدار را آچمز کرد، هنوز روحانیان اهل بحث بودند. تا حدودی! در همین مسیر بود که پایم به بیت آیتالله پسندیده هم باز شد. که برادر بزرگتر آیتالله خمینی بود. انسانی آرام و منطقی با تحلیلهای سنجیده از نیروهای سیاسی آن زمان. یک بار که عدهیی چغلی کمونیستها را میکردند او با عصبانیت در مقابلشان ایستاد. با چند آیتالله دیگر نیز ملاقات داشتم. از جمله شریعتمداری، نجفی و صادق روحانی. کار خاصی انجام نمیدادم. بارها نوشتهام و به تکرار میگویم که به قول شاملو در آن دوران جوانی به تمامی همچون تربچهیی قاطی میوههای سالم و گندیده شده بودم. رفت و آمد مکرر به منزل آیتالله پسندیده، به نوعی اعتماد دامن زده بود. چند بار نامههایی را در کاغذ نازک سیگار نوشت و من رساندم. به منزلگه مقصود. در همین حد بود ارتباط ما. آخرین بار اواخر پاییز ۵۶ بود به گمانم!.درست به خاطرم نمانده است تاریخ آن ملاقات.آیت الله مثل همیشه چست و چابک نامهیی نوشت به همان سیاق. برای آقای مهدوی کنی. این بار کمی سفارش کرد که بیشتر مراقب باشم. نامه را آب بندیکردم. داخل دهان. و برگشتم به تهران! آقای کنی امام جماعت مسجد جلیلی بود و تا ریاست خبرهگان رهبری و مرجعیت” جبهه ی متحد اصول گرایان” ۳۳ سال فاصله داشت. خیابان ایرانشهر. ضلع شمالی میدان فردوسی. دست چپ. مسجد جلیلی. به مسجد که رسیدم تازه اللهاکبر نماز مغرب را سر داده بودند. مترصد بودم وارد شوم یا نه که ضربهیی محکم به کنار گوش و سمت راست صورتم اصابت کرد. در جا عینکم شکست و خون از کنار چشمانم روانه شد. تا تکان بخورم سردی دستبند را حس کردم. دستانم از پشت قفل شده بود. ثانیههایی بعد، سَرَم مماس با کف اتوموبیل بود. همنشین و همسفر با دو صاحبخانهی مهمان نواز! پای یکی برگردن من فشار میآورد. نامه را بلافاصله بلعیده بودم. پای صاحبخانه مرتب تلمبه میزد و پیشانی من به کف گِلی اتوموبیل میخورد. به کجا منتقل شدم؟ نمیدانم! چگونه لو رفته بودم؟ نمیدانم و هرگز نیز ندانستم. میدانم که پارهگی گوشهی پلک بدون درمان خود به خود خوب شد. در مجموع سی چهل ضربه شلاق خوردم و البته فحشهای آبدار هم. به ضمیمه! چیزی از بازجوییها در نیامد. یعنی چیزی نبود که در بیاید. لاجرم کوتاه آمدند. ول کردند! ادبیاش میشود رهایم کردند! تا بعد. تا حوادث دانشکدهی تربیت معلم که کار به اعمال شاقه کشید و در آن کشمکشها اگرچه کارهیی نبودم اما همکاران حضرت ثابتی چنان کردند که پلیس فرانسه ی سارکوزی با کارلوس نکرده است…
آن برخوردهای خشن با یک جوان سیاسی غیر حرفه یی زمانی شکل می بست که به سبب بحران داخلی و سقوط مشروعیت شاه از یک سو و فشارهای حقوق بشری دولت آمریکا از سوی دیگر؛ تا حدودی عنان گسیخته گی ساواک تعدیل شده بود!! و به یک مفهوم دستان دوستان جناب ثابتی کم و بیش بسته بود…..
شنیدم که جناب ثابتی در گفت و گویش با صدای آمریکا از جمشید آموزگار و شخص اعلیحضرت گلایه فرموده است که دست مبارکش را برای دست گیری های بیشتر بسته بودند. از پرویز ثابتی انتظار عذر خواهی کمی بیش از حد ساده لوحانه است. اما در این گیر و دار” من نبودم دستم بود” کمی هوشمندی اقتضا می کرد که جنابش منکر برخی شاه + کارها شود.
باری؛ اینها همه واقعیت است. اگر همچون فدائیان تشکیلاتی مسلح دستگیر می شدم، شاید “حق” داشتند!!. بالاخره یک “خرابکار” مسلح را باید ابتدا شکنجه کرد و بعد سر وقت و با حوصله و برنامه پشت تپههای اوین برد و به جوخهی اعدام سپرد. آنگاه با استفاده از پروپاگاند رسانه های مزدور خبر سازی کرد. این منطق آقای پرویز ثابتی است. جالب این که هنگام دست گیری، کل هستهی هفت، هشت نفرهی ما به هیچ تشکیلاتی وصل و وابسته نبود. وقتی که با یک عنصر تازه کار غیر سازمانی چنان میکردند، پیداست که با مسعود احمدزاده و رفقایش چهها کردهاند! سخن گفتن از شکنجه در زمان شاه با وجود صدها شاهد زنده بیش ار بدیهه سرائی است.آقای ثابتی ناشیانه در پوست گوبلز رفته اند. این جا دروغ بزرگ فقط واقعیت بزرگ را رونمایی می کند.
ب. بعد از قیام بهمن ۵۷
پادگان جمشیدیه را ما فتح کردیم. حکایتاش را نوشتهام و تکرار نمیکنم. به جز آقای داریوش همایون و ولیان و چند نفر دیگر که با استفاده از هرج و مرج مقابل زندان پادگان گریختند، تنها فردی که به طور اتفاقی دستگیر شد رییس سابق همین جناب پرویز ثابتی بود. ارتشبد نصیری. (بنگرید به ۵ فصل اول رمان پرستو در باد). تیمسار نصیری برای شهادت دادن در میان ما نیست و شاید آقای ثابتی گواهی امثال ابراهیم یزدی را نپذیرد. برخوردهای هیستریک آقای یزدی با متهمان – که چند فیلم آن موجود است – نشان میدهد که این بابا به شدت ملتهب و جوگیر شده بود. از قضاوت هم که چیزی سر در نمیآورد. دلیلش هم سوالات بیربطی است که از فرماندار نظامی تهران (تیمسار رحیمی) میپرسد. باری پادگان دژبان مرکز (جمشیدیه) را اواخر فروردین ۵۸ تحویل سرهنگ عزیزالله امیررحیمی دادم. او نمایندهی آیتالله طالقانی بود و از شورای انقلاب حکم داشت. در همان مدت، حکم دستگیری سروان حسنزاده دست من بود. با امضای آقای هادوی. دادستان وقت کشور. این آقای سروان حسنزاده زندانبان دژبان مرکز بود. و پای حکم اعدام خسرو گلسرخی امضا گذاشته است. سرگرد سپهپور و سرهنگ شفیعی از فرماندهان وفادار به شاه و شاغل در دژبان مرکز بودند. شاهدان مستقل و متعدد گواهی میدادند که آنان در کشتار ۱۷ شهریور و چند تیراندازی دیگر دخالت داشتند. سرلشکر نادر فدایی فرماندهی پشتیبانی منطقه سه بود. همان باغ شاه سابق که بعدها شد پادگان لاهوتی. همهی این افراد و چند رییس ساواک را تیمی دستگیر کرد که مسوولیتش با من بود. نمیدانم که این آقایان حالا کجا هستند. میدانم که بسیاری از ایشان پس از چند لابی با این و آن آزاد شدند. اگر هر کدام از آن حضرات زنده و حاضر باشند میتوانند شهادت دهند. در غیر این صورت تمام سی و چند سال سابقهی نویسندهگی و همهی زندهگی مستقل و شرافت قلم و دهها جلد کتاب و صدها مقاله و وجدانم را گواهی میگیرم تا بگویم که برخلاف رفتارهای به شدت ضد انسانی همکاران جناب ثابتی – که نمونهیی از آن با خود من مرور و تمرین شده بود – مواردی که خواهم گفت عین حقیقت است:
الف. در مدتی که آقایان متهم در اختیار ما بودند به آنان دستبند زده نشد. دوران بازداشت ایشان نزد ما حداکثر ۲۴ ساعت بود.
ب. در تمام مدت بازجویی اولیه و علیرغم پرخاشگری طلبکارانهی ایشان، هرگز یک کلمه ناسزا و جملهی رکیک از سوی من و دوستانم گفته نشد.
پ. یکی از همکاران کارکشتهی آقای ثابتی (رییس ساواک آبادان) که توسط ما دستگیر شده بود، چند بار کوشید تا در جریان بازجوییهای اولیه، اعصاب من و همکارانم را به هم بریزد اما راه به جایی نبرد. بازجوییهای اولیه شامل احراز هویت واقعی، شغل، تفهیم اتهام و چند سوال ساده بود.
ت. بعد از آن را نمیدانم، اما تا زمانی که این متهمان در اختیار ما بودند همان غذای ناچیزی را میل میفرمودند که ما نیز! همان جا میخوابیدند که ایضاً …! نه بازداشتگاه خاصی داشتیم. نه زیرزمینی و نه….! با این حال همهی این امکانات از دستبند تا زیرزمین و غیره فراهم بود. اردی بهشت ۵۸ من کل دادستانی و دولت و حکومت را برای همیشه به خدا سپردم و بیرون زدم. این که بعد از آن با متهمان چگونه برخورد شده است نمی دانم! دیگران باید جوابگو باشند. که انشالله خواهند بود؟
ث. تمام این رفتارهای انسانی زمانی صورت گرفت که علیالقاعده در کشور یک خشم تودهیی علیه ساواک و سران ارتش حاکم بود.برای درک اهمیت موضوع توجه مخاطب و خواننده را به عمل کرد وحشیانه ی اوباش وابسته به ناتو، هنگام دستگیری معمر قذافی جلب می کنم.
ج. تمام این رفتارهای انسانی از سوی کسانی انجام شد که نه فقط جوان بودند بلکه تن و جان شان سرشار از کینه و نفرت علیه “متهمان” بود. همین کینههای طبقاتی میتوانست به محض دستگیری رییس آقای ثابتی، با چند گلوله تلافی شود. اما نشد!
ج. هنگام دستگیری آقای فولادی – از نزدیکان هژبر یزدانی- حتا یک سنت از چمدانهای پر از دلار و طلای ایشان دست نخورد و یک جا صورت جلسه شد. با اعضای خانوادهاش کاملاً محترمانه رفتار شد. حتا در مقابل ناسزاهایی که ما را “لات” و “چاقوکش” مینامیدند کوچکترین واکنشی به عمل نیامد.
ح. آقایان مجید و سعید امیدی (شاید اسامی مستعار باشد) از همکاران نزدیک آقای ثابتی بودند. منزلشان در حوالی حسینیهی ارشاد بود. هنگام دستگیری ایشان، همسر محترم یکی از آقایان با یک گلدان سر یکی از همکاران من (عظیم رشیدی، از همان سال نمیدانم کجاست) را شکست. عظیم کلتش را بیرون کشید اما… هیچ اتفاقی نیفتاد.
در دور دست، آتشی اما نه دودناک
در ساحل شکفتهی دریای سرد شب
پر شعله میفروزد
آیا چه اتفاق؟
کاخیست سر بلند که میسوزد؟
یا خرمنی که مانده ز کینه
در آتش نفاق؟
احمد شاملو
بعد از تحریر
۱٫ قیاس میان انسانها و جریانهایی که قوانین فعلی حقوق بشر را تقلیل گرایانه و “اعدام را قتل عمد دولتی” میدانند (مارکس) با کسانی از جنس آقای ثابتی و هم مسلکانش یا هر ایدهئولوژی فاشیستی دیگر، از بیخ و بن مع الفارق است.هر چند چپ تحت هیچ شرایطی آقای ثابتی و میراث خوارانش را نه فراموش خواهد کرد و نه خواهد بخشید؛ اما شکنجه و اعدام در دستگاه فکری سوسیالیسم چپ از اصل و اساس منفی و منتفی است.
۲٫ آقای ثابتی البته به تاسی از آموزههای گوبلز آموخته است که برای تحمیق مخاطب، دروغ را تا میتواند زیر آگراندیسمان بگذارد. با این حال او برای طراحی چنین دروغهایی باید نه سیوسه سال، بلکه سیصدوسی سال بعد در VOA حاضر می شد، تا نه فقط هیچ شاهد مرده و زندهیی در کار نباشد، بلکه اساساً به سبک تاریخ نویسی سرشار از دوغ و دوشاب وطنی، همهی حوادث گذشته قلب شده باشد.
۳٫ هر قدر هم که به تعبیر نادرست شاملو “این مردم حافظهی تاریخی نداشته باشند” اما گذشت سه دهه برای طراحی دروغهای شاخ دار و تمرین شده کافی نیست.
۴٫ نام و هویت و تعلق تاریخی و سنت فکری آقای ثابتی اساساً و اصولاً به دورانی یکسره سپری شده و و بازگشت ناپذیر گره خورده است. اپوزیسیون بورژوایی ایران با هر تعداد گردایش کذایی برای “اتحاد و عبور و گذار به دموکراسی” و شرف یابی “اتفاقی” (مهاجرانی و نوری زاده) به دربار شعر خوانی عربستان سعودی، آب در هاون میکوبد. از منظر روند تکاملی تاریخ احیای دوران ثابتی تحت هر عنوانی بازگشت انسان به عصر غارنشینی را تداعی می کند.
۵٫ اپوزیسیون “دموکراسی خواه” اگرچه به یاری نهادهای امپریالیستی و با استفاده از پول و مدیای سرمایهداری جهانی به ائتلافهای جدیدی دست زده و توانسته است در شورایی متشکل از اصلاح طلبان و سلطنت خواهان و سکولارهای جمهوری خواه و هکذا در معادلات سیاسی ایران امروز مانوور بدهد و در غیاب لشکر آشفته و متشتت چپ سکتیِ خوش نشین، گرد و خاک راه بیندازد، اما به حکم علم و تاریخ و تکامل اجتماعی – و نه به حکم جبر – آینده فقط بر پاشنهی عدالت اجتماعی و آزادی برخاسته از سوسیالیسم چپ طبقهی کارگر مادی خواهد شد.
۶٫ میگویند سوئد و پایتختاش مرکزتجمع چپ تبعیدی ایران است. گردآیش اولاف پالمه نشان داد که این چپ در خود و حاشیهیی چه قدر زود قافیه را به اصلاح طلبان و جمهوری خواهان باخته است.طرح چنین انتقادی البته به مفهوم تقلیل چپ به یک گروه فشار نیست………