تصویر غربی

تصویر مردم فروشان میهن سوز
مردان
روسپیان بودند؛
درماندگان باجی بی بر
با گلوئی برآمده از معادله ی تهمت
   شکمی فرا فتاده از حجم ژانبون
[ – دستانی تیز
برگردنِ بانوانِ مهاجر
[ – و چرکابه ی دهانی یاوه
    بر صورت شاعران غریب گشوده

زنان
نه به اندام
که از هرسو برآمده از چربی
انعکاس خسته مردان بودند
[ – تصویری در تکدرِ دشنام
    فرو ریخته در خیابان های گندیده

*

درتقدیری
از آنگونه که خود پرداختند
مردانی از ما
در ایشان بودند
زنانی از ما
درایشان می فرسودند
ازما
زنانی بودند
بر آشفته در معابر بیگانه
که با لبانی چروکیده از تعفن تهدید
بر شوهرانِ به هم درآمده از غیظ غربت
        می تاختند

زنانی از ما
برما بودند
مردانی از ما
به تمنای مصالحه ای
شرف خام را
      می باختند

هرکس
نسیمی را بر پنحه های غمزده اش می خشکاند
     پادشاه بود

هر کس
پرنده ای را
به رسم تفریح 
در ارتفاع حقیر انگشتش دارمیزد
     رفیق راه بود

*

مردان
روسپیان بودند
ترکیده از شعارهای فرسوده
مبهوت در تقاطع آزادی
با زبانی تکه تکه از حجم غبغب
که یکسره خویش را
به دیوارهای ممنوع می نوشتند و پاک می کردند
زنان
ارزان درابتدای گوارش
خرناسه می کشیدند
مگر که عشق را
در محاسبه ای
به حراج بگذارند

مردانی از ما
درایشان بودند
زنانی ازما
درایشان می فرسودند

*

جماعتی که پرچم وطن را کفن می خواستند
خود کفن وطن شده بودند

هرساحره ای
ماهپاره ای می نمود
هر ماهپاره ای
در اجتماع ساحرگان
  می فرسود

روسپیان و ساحرگان
هریک خنجری داشتند
به وسعت روزهای خزان زده

هرخنجری
به یمن مصالحه ای
یکسره برکتف و کول شاعران و پهلوانان می نشست
مگر که جویبار خشکیده را
سخنی باشد درمانده

*

مردان
سرنوشت های کوچک بودند
زنان
قصه های بزرگ را
در توطئه های شبانه انجمن می کردند
تالار بازی ها غربی
از غمزه ی سیاست میهن خواهی پر بود

شکم خالی ی جک پات ها
شجاعت روسپیان را قی می کرد

*

آدمیان
سوت اندوهبار بدرود بودند
دربندرهای به تنگ آمده از کشتی های اخته
آدمیان
نه به روزگار
که برخود می شوریدند

سکوت خالی ی هر کمینگاهی
غذای نیم خورده ی بانویی بود
که میهن رنگینش را
به کمر بسته بود
سنگینی ی اسکله های مه آلود
نگاه نیم خفته مردانی بود
که جنگ خیابانی را
دراستکانی خلاصه می کردند
از اینان
صدای پای نظامیان در شهر می پیچید

*

زنان
پوسترهای تبلیغاتی بودند
مردان
تنه ی خرابه الکل را
بر شرمگاهِ هر آکله ای
حجاری  می کردند
مگر که از خویش
نجوایی بسازند

آدمیان
سنگریزه هایی بودند
بازمانده از موجی مشکوک

*

پهلوانان
همه صف درصف
تقدیر روزهای نابینا را
در مشت می فشردند
شاعرانِ به تنگ آمده از غرامتِ تبعید
دشنام را
درخانه های سوخته
تقطیع می کردند

چه باک اگر که حریق
به وظیفه اش قیام کرده باشد
 از کتاب روزهای علف / ۱۳۶۸