راز گٌل

چرا تلخی ، چرا سرخی ، چرا با خویش ناسازی ؟!
چرا سردی ، چه میجوشی ، چه رمزی هست ، چه رازی ؟!

یکی دروازه میجویی کزین خویش ات برون آیی؟!
نمی دانی که چون غاری ز منزل های در- بازی ؟!

چرا اینگونه بر جان ات هزاران ناز می خواهی ؟!
نمی بینی که همباز ی در این جانست بی نازی؟!

پس از عمری چو شمعی بی تمنّا سوختن ، آنک !
پی ِ « زیرا » چه میگردی ، پی ِ« زیرا- چرا » بازی ؟!

چه میگویی که : کشتی رفت و من ، در ساحلی ، تنها ؟!
طوافی گرد ِ دل کردی ، از این اکنون در آغازی!

ز میثاقی که بربستی ، ز زنجیری که بگسستی ؛
در این شطرنج می بینی ، وزیری گشت سربازی !

یکی گلواژه ای می چین از این باغ ِ دل و می بین ؛
که عطر افشان چه سان گوید : گلی ، عطری و پروازی !
———————————————————-
رهیاب
رشت-۱۳۷۱