دو شعر … با دریا … کویر و لحظه

با دریا
فریدون گیلانی
gilani@f-gilani.com
www.f-gilani.com

به هر طرف که می چرخیدم
شبی تیره از کنارم می گذشت
و روزی خسته شانه هایش را بالا می انداخت

اگر چشم های سیاهت را در ساحل یله کردی
یادت باشد که پیچ و تاب گیسوان تو
می تواند آفتاب را وسوسه کند
و شاید رهگذری
تو را چنان در صدای مرداب نقاشی کند که شب
از آن همه رنگِ خیره بترسد
و صبح
با آن همه رنگِ خیره به وجد آید

سال هاست که ندیده ام جویبار ها به هم برسند
و کوچه باغ ها جاده را پیدا کنند
احتمالا کسی فکر می کند که تو بر بلندای بندر ایستاده ای
و کشتی ها منتظرند که پلک هایت را به هم بزنی

به هر طرف که می چرخیدم
آفتابی از دستم پر می زد
و درختی در گذرِ کهنه ترک می خورد

حالا که نشانی مرداب از دست رفته است
قایق ها به سمت خاطرات تو پارو می زنند
اگر جای پای تو در ساحل پاک شده باشد
هیچ موجی نمی تواند مرا به صبح برساند

به هر طرف که می چرخم
خوابم نمی برد
شب آنقدر بلند است که روز
دیگر به در نمی زند
اگر این همه نیلوفر نتوانند آسمان را به خانه ببرند
کسی باید به دریای به این بزرگی دروغ گفته باشد .
بهمن ماه ۱۳۹۰

::::::::::::::::::::::::::::::::::

کویر و لحظه
فریدون گیلانی
gilani@f-gilani.com
www.f-gilani.com

خطر نکردم که از پرنده بپرسم
چرا به شاخه اعتماد ندارد
و آشیانه اش را چرا به فصلی برده
که دست عاشق به صدای دلنوازش نرسد

اگر پرنده از من رو بر می گرداند
نشانی خانه ام را برای همیشه گم می کردم

خطر نکردم که از باران بپرسم
چرا به این کویر تنها پشت کرده
و هیچ وقت نمی خواهد به آفتاب دست بکشد

اگر کمند باد به این کاروانِ راه گم کرده می پیچید
نمی توانستم به چشمه ای برسم
که فوج فوج غزال تشنه در خاطراتش جان دادند

نمی شود به این زمین ترک خورده دل بست
و چشم های این همه ستاره عریان را
به یاد فصلی انداخت
که شن های داغ نمی خواهند بگذارند تن لطیفش
در این هوای گرفته شکفته شود

خطر نکردم که انتظارم را
به یاد لحظه های محرمانه بیندازم
و چشم به راه کسی باشم
که در آفتاب تابستان خواب باران را می بیند

من انتظار دارم پایم به شهری برسد
که ابرهای باران خیز را به بند نکشد
و آن همه شب قشنگِ مهتابی را
برای بستن دست های ستاره قربانی نکند

خطر نکردم که پاسبان ها به عشق دست بند بزنند
و از بهاری که هنوز به پشت در نرسیده کویر بسازند.

دی ماه ۱۳۹۰