باور کنم ؟

درد عمیق مرگ یک رفیق و یک دوست را نمی توان با تاسف و تسلیت بیان کرد. احسان احمدی را باید از نزدیک شناخت، باید با او نشست وحرفهایش را شنید، باید جدیت و صمیمیتش را در بیان نظر و قاطعیت در تصمیمش را دید، باید…
احسان را چند سالی است می شناختم. فرسنگها راه را پیمود تا به دیداری بیاید و بگوید که که هست و چه می کند و بگوید باید چه کاری کرد و چه کاری نباید کرد. زمانی که گرد وغبار راه به صورتش نشسته بود و او را دیدم، جوانی کم سن وسال بود و خیلی زود فهمیدم که با انسانی جدی و مصمم و آگاه و خوش فکر و در عین حال صمیمی و مهربان طرف هستم که نیامده است تنها گوش کند بلکه آمده است حرف بزند و ایده ها و نقشه کار و راه های درست را با قاطعیت و بی ابهام بگوید. احسان را نمیتوانستی از حرف زدن باز بداری، درخیابانهای شلوغ شهر که راه می رفتیم، درکافه، در پارک شهر و در خانه تا شب دیر وقت، حرف می زد و می پرسید و خنده ها و بذله گویی هایش چاشنی بحث ها و چین های جدی چهره جوانی بود که  سرشار از انرژی و امید و شور و شوق است.

خیلی زود متوجه شدم که این جوان کمونیست و حکمتیست باید در میان همکلاسی های دانشگاهی اش، رفقای هم محله ای اش و در میان جوانان شهر و  گروه ها و محافل جوانان چپ ادم قابل احترام و اتکایی باشد و همینطور بود. همچنین فهمیدم که حتی جوانان ناسیونالیست کرد در دانشگاه کردستان نمی توانند روی این انسان و صمیمیتش در اقناع و احترامش به مخالفین حساب نکنند و احترامش رانداشته باشند… این را جوانان متشکل در یک نهاد دانشجویی در دانشگاه که از گرایشات راست و چپ تشکیل شده بود بهتر از من می دانند.
احسان تنها یک جوان دانشجو و بعد کارکن یک موسسه  نبود، تعلق خاطرش به طبقه کارگر و  کمونیسم مشغله های کارگری اش از او یک دوست و یار کارگران ساخته بود.
نمی توانم باور کنم احسان ازمیان ما رفته است. همیشه وقتی به شهر سنندج فکر می کرده ام، احسان به عنوان انسانی قابل اتکا و یک عنصر امید بخش برای اشاعه انساندوستی، آزادیخواهی و برابری طلبی، در مقابلم قد علم می کرد. در عین جوانی باید خیلی بزرگ باشی تا بتوانی به همراهانت امید و اعتماد و قوت قلب بدهی. و احسان این انسان بزرگ بود. و چقدر در کم بود و نبود احسان ها، انسان احساس تنهایی و کمبود می کند. و این احساس کنونی من است.
 باور کنم  که دیگر احسان احمدی، این رفیق و همفکر و دوست و همراه را در سنندج ندارم؟ مطمئنم این احساس را  نه تنها خانواده احسان عزیز، بلکه همه جوانان و همراهان و دوستان او در سنندج و هر کجای ایران و هر کس که تنه اش به تنه او خورده باشد، دارند.
زمانی به احسان فکرمی کنم درد عمیق خانواده این  انسان  عزیز و دوست داشتنی و  برادر او کامیار عزیز را در نبود او احساس می کنم و درک می کنم. حداقل در این لحظات این توان در من اینقدر کم و ضعیف است که نمی توانم به این خانواده داغدار و به کامیار تسلیت بگویم. اما این اجازه را به خودم میدهم  به این عزیزان بگویم که چه افتخار و چه شانس خوبی است که شما احسان را سالیان ولو کوتاه در میان خود و به عنوان عضوی از خانواده خود داشتید و به همین دلیل هم چقدر سخت و دردناک است تحمل نبودنش را…
باور کردنی نیست که دیگر احسان در کنارمان نیست، و من بیشتر از همیشه دلم برایش تنگ شده و اشتیاق دیدارش را که مدت ها است ندیده بودم، دارم. و این آرزو به دیگر آرزوهای برآورده نشده من پیوسته است.   دنیای لعنتی!
مظفر محمدی
۲۴ دسامبر ۲۰۱۱