سه شعر

… این روزگار

تمام زمستان را
پشت پنجره منتظر ماندم که تو بیائی و من
  پنجره را بگشایم
  تو بخوانی و من
  دمی از اندوه زمانه بیاسایم
از انتهای خیابان صدای شکفتن می آید
اگر این روزگار خفته بیدار نشود
هوای خانه نفس های بهار را نمی شنود.
***

زبان ستاره

منتظر بودم به من خبر بدهند که باران بند آمده است
آن که فکر می کرد به ابرها شلاق می زند
چنان در کمرکش رودخانه از حال رفته بود
که زمین
بی ملاحظه خمیازه می کشید

منتظر بودم که پلی
مرا به آن سمت رودخانه برساند
ماهی ها چنان ترسیده بودند
که به ارتفاع پل فکر نمی کردند

در این منطقه باید مزرعه ای باشد
که خورشید را همیشه برهنه دیده است
منتظرم ستاره ای بدرخشد
که ابر بتواند باران را
به زبان آن ستاره بنویسد .
***
قدم ها

می شود روی نازک ترین شاخه نشست
و قدیمی ترین شاخه را
به یاد روزهای آفتابی انداخت

ریشه هایم به زمین وفادار مانده اند
راه را باز کن که این هوای آلوده بگذرد
جبال بلند چشم هایت خبر می دهد که بی قراری ظهر
نامه های مرا
به زمزمه تا جنگل برده است

می شود زیر پنجره ایستاد
و به پرده های کشیده لبخند زد

من آنقدر باید بلند بشنوم
که حضور ملتهب هر شهری
بدون دغدغه با خانه خلوت کند

در چشم منتظر من
صدای قدم های تو
از پنجره های بسته گذشته است.