کار و زندگی فقط برای زنده ماندن!

مینا فرخنده : زندگی زنان کارگر کارگاه ها فاجعه آمیز و به طرز باور نکردنی سخت است، بخصوص زنان کارگر شاغل در کارگاههای کوچک، یا زنانی که بالجبار با کارخانگی زندگی می گذرانند! زنانی که در سیاهچال زندگی اسیر یک لقمه نان و سر پناهی هستند!

آنها زیر دست و پای جامعه انسانی بی صدا له می شوند و کسی نیست که حتی وجودشان را حس کند! آنجا مسئله زنده ماندن است، آنجا هیچ چیز معنی نمی دهد، جز ترس از فردا!
من هم یکی از آن زنانی هستم که ازاین سیاهچال ها می آیم! آنجا تو هیچ کس نیستی، تنها شیئی هستی برای برآورده کردن مایحتاج دیگران و با وجود کار شبانه روزیت بدون هیچ حق و حقوقی همیشه مجبوری بدست این و آن نگاه کنی! هیچ آرزوی عجیب و غریبی هم در میان نیست، تو تنها می خواهی نان بخور و نمیری داشته باشی و سر پناهی برای خانواده ات.
می خواهم از جایی شروع کنم که شاغل در کارگاههای کوچک بودم، هر چند این بخشی خلاصه شده از واقعیت است.

کارگاههای خیاطی در سطح شهر تهران به دو بخش تقسیم شده اند: کارگاههایی که بازاری دوزی می کنند، لباسهایی که می زنند برای فروشگاههای پایین شهر، شهرستانهاو بازاراست. سطح کارشان در سطح متوسط یا پایین و به قول خودمان "بزن و برویی است. "مسلماِّ کارگران این کارگاهها حقوقشان هم کمتر است و غالباََ مجبورند جا عوض کنند و از این کارگاه به آن کارگاه بروند.
دیگر کارگاههایی که سطح کارشان در سطح بالایی است و برای بوتیک های بالای شهر کار میزنند، کارگران این بخش ها اکثرا کارگران با سابقه و حرفه ای هستند. صاحبکار ها هم سعی می کنند که این کارگران را برای خود نگه دارند وگاها هم آنها را استخدام می کنند و این کارگرها از حقوق و امنیت شغلی بیشتری برخوردار هستند. بخاطر همین اکثرا کارگران خیاط آرزویشان این است که توی یکی از این کارگاهها یک جایی برای خودشان پیدا کنند.
من که در آن زمان سطح کارم و سرعتم بالا نبود و دیگر نمی خواستم فقط پشت میزاتو بایستم ، در کارگاههای بالای شهرشانسی برای کار نداشتم و بالجبار دور و اطراف بازار، توپخانه، منیریه، حسن آباد، نواب، هاشمی سرگردان کار بودم، هفتگی مزد می گرفتیم و کار تکه ای حساب می شد، گاها پیش می آمد که یک هفته صبح تا شب (١١ و١٢ ساعت ) کار می کردی و آخر هفته صاحبکار می گفت: " کارها فروش نرفته." کارگاه تعطیل می شد و از پول هم خبری نبود. و دست ما هم به جایی بند نبود و ما می بایست از این کارگاه به اون کارگاه دنبال کار سرگردان می شدیم.
این سرگردانی و آدمهای رنگ و وارنگی که آدم باهاشان طرف می شد، کلافه ام کرده بودو این بی امنیتی که آیا آخر هفته پولم را بهم می دهند یا اینکه نه ؟!! محیط کارگاه ها برای زنان روز به روز بدتر می شد، گاها بعضی زنان و دختران برای اینکه امنیت شغلی بیشتری داشته باشند با صاحبکارها روی هم می ریختند و میشدند عزیز دردانه صاحبکارها ،آنها مدام بوسیله سرکارگرها به بازی گرفته می شدند و نه تنها محیط را برای بقیه زنان کارگر ناخوشایند می کردند، بلکه خاری می شدند برای همه کارگران و کاسه داغتر از آش برای منافع صاحبکارها.
 یکی از دوستانم خیاطی شخصی دوزی باز کرد و من نزد او مشغول کار شدم، یادم می اید که بچه اولم را حامله بودم و ترس برم داشته بود که نکند عذرم را بخواهد. من نه بیمه ای داشتم ، نه حقوق بیکاریی و فکر بعد از زایمان بودم که حداقل یک ماه نمی توانم کارکنم، فکر خرج و مخارج بیمارستان، کرایه خانه و زندگی. من با تمام حرص می کوبیدم و با شدت کار می کردم که بتوانم پولی کنار بگذارم و تا صاحبکارم می گفت: "خوب دیگر تو وقتش است کمتر کار کنی. " ترس برم می داشت و حتی جرات نمی کردم که خستگی خودم را نشان بدهم. یادم می اید در راه برگشت به خانه، آنقدر خسته و عصبی بودم که با وجود زنانه ، مردانه بودن اتوبوس ها کافی بود یکی تنه اش بهم بخورد جیغ و دادم به هوا می رفت و همه به من نگاه می کردند و لبخندکی می زدند که بیشتر عصبی ام می کرد! ولی در کارگاه ، من آرام و خوش اخلاق بودم، تا روز آخر که قرار بود بیمارستان بروم توانسته بود م پول شب عید، مخارج بیمارستان، خرج دو ماه زندگی، کرایه خانه را در آ ورم وهیچ کس هم نفهمید به چه قیمتی!
بعد از زایمان، سر ماه دوم با کودک نوزادم روانه کار شدیم و صاحبکارم که دوستم هم بود شرایط من را قبول کرد. اما روزگار سیاه من از وقتی شروع شد که دوستم به خارج از ایران مهاجرت کرد، من ماندم با یک بچه و یک مردی که توان کارکردن نداشت. برای شخصی دوزی نزد یکی از آشنایانم رفتم ، او اول قبول کرد که من با بچه ام پیشش مشغول کار شوم، اما بعد طاقت نیاورد، گفت: "اینطور نمی شودکار کرد!" من یک شیر خوارگاه برای بچه ام پیدا کردم که توانستم او را آنجا بگذارم، بچه ام آنقدر کوچک بود که تازه شروع کرده بود به غلت خوردن، وقتی که هر روز به دنبالش می رفتم چشمانش قرمز و ورم کرده بود، گاها کبودی هایی روی پاهایش می دیدم ، متعجب بودم که این کبودی ها از کجاست، چونکه اوهنوز نمی توانست از تخت پایین بیاید. متوجه شدم که کبودی ها جای فشار انگشت است و اکثرا هم روی ران و وسط پاهای بچه کبود بود! یکبار سرزده وارد شیر خوارگاه شدم و گفتم می خواهم جای بچه ام را ببینم، صدای هق هق بچه خودم و نگاه وحشت زده ی بقیه بچه ها مرا به خود آورد و کودکم را برداشتم و با خودم بردم و دیگر هم به آنجا برنگشتم! چه می توانستم بکنم ، به که می شد شکایت کرد، از که می شد کمک خواست. بچه من هنوزانقدر کوچک بود که غریبی کردن را نمی شناخت، اما از آن به بعد فهمید غریبه یعنی چه!
شروع کردم به در و همسایه سپردن که در خانه کار خیاطی می کنم و با مشتریان قدیمی از کارگاه سابق تماس گرفتم و قبول کردم که برای بردن پارچه و پرو لباس و تحویل آن به خانه هایشان ب
روم، از یک طرف در به در دنبال مشتری و رفت آمد روزانه بودم و از طرفی مشغول کار شبانه روزی خیاطی. سه بار انگشتان بچه ام لای تسمه های چرخ صنعتی گیر کرد و هر سه بار من شانس آوردم که انگشتانش نشکست. یکبار که خواستم برای مشتری چایی ببرم ، داد وحشت زده او مرا به اتاق کشاند، کودکم شیشه سوزن ها را به دهن برده بود و می خواست سر بکشد. یادم می اید که چهار دست و پا روی زمین را ه می رفت، وقتی پارچه یا الگو روی زمین پهن بود، او بدون اینکه به الگو ها و پارچه ها بخورد، آنها را دور می زد و خودش را به من می رساند، نمی دانم که از کجا فهمیده بود که نباید به پارچه ها بخورد! هر روز نوار خروس زری و پیرهن پری را بارها و بارها گوش می داد و تا آخر شب که طاقتش تمام میشد، میامد سراغ من و بعد هم یک گوشه می افتاد. از همه بدتر این اسباب کشی های هرساله بود تا اینکه شانس آوردم و زیرزمین یکی از بستگانم را خیاط خانه کردم. چون محل کارم نزدیک  شهر بود، دیگر مشتری ها خودشان می آمدند و من کمتر بیرون می رفتم، آنقدر تو تاریکی زیر زمین کار کرده بودم که وقتی روزبیرون می آمدم خورشید برایم رنگی عجیب داشت، تعجب می کردم که چقدر همه چیز روشن است، خیابان ها برایم عجیب بودند ، اصلا انگار یک دنیای دیگری هم بوده که من تا بحال کشفش نکرده ام، دنیا برایم مثل دنیای سحر و جادو بود، چقدر همه چیز روشن بود. تا آدم از این روشنایی محروم نشه، نمی تونه بفهمه که روشنایی روز چقدر سحر انگیز و خیابان ها چقدر روشن هستند! من شبانه روز کار می کردم، حتی وقتی می خوابیدم، خواب کارهایم را میدیدم و این که چطور می توانم بهتر کار کنم تا مشتری ها راضی باشند.
دو سه باری همکاران خیاطم از کارگاه های تولیدی سعی کردند بهم کمک کنند، ولی چون شکل کار شخصی دوزی با کار سری دوزی فرق دارد، زیاد نمی توانستند کمکی باشند. با حمید وقتی که جوانی بود۲٠ ،۲١ ساله، تو کارگاه های تولیدی چهارراه مصدق کار کرده بودم، وقتی آمد کمکم مردی شده بود با ریش جوگندمی، که دیگر زن و بچه داشت، از یکی دیگر از همکارانم شنیده بود که به کمک احتیاج دارم و آمده بود برای کمکم. او تعریف کرد که کارشان گرفته، کار برای کشور های خارجی میزدند، بهم پیشنهاد کرد که به جمع آنها بپیوندم، چونکه آن کار درآمدش بیشتر و دردسرش کمتر بود، اما من بچه داشتم و نمی توانستم با آنها همکاری کنم. آخر بچه را چه میکردم؟!
من می بایست دائم حساب می کردم که با چقدر کار، چقدر پول می توانم در بیاورم و تا کی می توانم با آن پول زندگی کنم یا چطور باید غذا درست کنم که پول کم نیاورم. متاسفانه از انجا که هیچ چیز حساب و کتابی نداشت " یک دفعه به طور ناگهانی کرایه خانه دو برابر می شد و…" نمی شد مطمئن بود و روی هیچ چیز حساب کرد و من همیشه  ترس فردا را داشتم.
درهمسایگی ما یک زن با ۴ دختر زندگی می کرد که شوهرش به علت بیماری سرطان درگذشته بود، او خانه و هر چه که داشته بودند را فروخته و خرج دوا و درمان همسرش کرده بود، حالا از دار دنیا فقط رختخواب ها و یک فرش ماشینی کهنه برایش مانده بود و زن برادرش به او یک اتاق زیر زمین داده بود و در عوض او می بایست توی مغازه شان کار می کرد و در ضمن تمام کار های خانگی هم روی دوش  او بود، در واقع بخاطر یک زیرزمین نمور، شده بود کلفت سرخانه. کنار دست ما هم یک زن با بچه زندگی می کرد که شوهرش شهید جنگ بود. او هم مثل من با خیاطی زندگی می گذراند با این تفاوت که چون شوهرش شهید بود بیشتر کمک بهش می شد. در واقع او بین ما از همه خوشبخت تر بود.
این زندگی همه زنان کارگری است که از خود سرمایه ای ندارند و بار زندگی خانواده بر روی دوششان است، حتی دختر جوانی را می شناختم که خرج و مخارج مادر و برادرش روی دوشش بود، بدن بی جانش را در محل کارش پیدا کردند.
 بی امنیتی ، نابسامانی، زندگی سیاه سهم ماست و این پراکندگی و اینکه نمی توانیم جمع شویم و ازخودمان حمایت کنیم ما را تنها و بی پناه تر می کند و به این وضعیت نابسامانمان دامن می زند.
این قشر کارگر هر روز به اشکال مختلف گسترده تر می شود (چه در شکل مستخدمین خانگی، خیاطان کارگاههای کوچک، قالی بافی، …) به امید روزی که کارگران این قشر با کمک دیگر تشکل های کارگری بر این پراکندگی غالب آیند وبتوانند برای کسب حقوق شان و دفاع ازمنافع خود، فعال شوند.

به نقل از نشریه به پیش شماره ۲۳، ۲۲ تیر ۱۳۸۶، ۱۳ ژ.ئیه ۲۰۰۷