سنگسار

نوید اخگر
وارد کوچه که شدم چند دختر و پسر بسرعت بطرف آخر کوچه میدویدند، یکی از دختر ها که ۱۲ یا ۱۳ سال بیشتر نداشت در حالی که چادرش را مثل باد کنک روی سرش گرفته بود و میدوید با فریاد میگفت" رفت توی کوچه حشمت خانوم" هفت هشت تا پسر و دو مرد قوی هیکل هم با چوب و چماق در جلو دختر ها میدویدند و دیگر اهالی نیز در همین احوال به آنها میپیوستند

حشمت خانوم  بعد از ظهر ها دم در حیاط با همسایه ها می نشست و قلیون میکشید و شبها در کنار آخوند سبزواری در مسجد درخت توت نماز و دعای کمیل میخواند

مسجد درخت توت از خانه ما فاصله زیادی نداشت مسجد کوچکی بود با یک درخت توت بسیار بزرگ که تابستانها بعلت مقدار زیادی توت شیرین و آبداری که میداد بخشی از کوچه و محل زندگی اهالی را تبدیل به محلی برای ارتزاق مگس ها و انواع پشه ها مینمود و آسایش را اگر چه مسجد با صدای اذانش از مردم سلب میکرد این درخت توت هم قوز بالا قوز اهالی شده و کسی هم جرات اینکه پیشنهاد قطع این انبان مگس و پشه را بدهد نداشت

وارد کوچه حشمت خانوم که شدم سگ لاغر اندام زرد رنگی را در کنج کوچه دیدم که از ابروی سمت راستش خون میرخت و پایش چنان جراحت داشت که از زور درد به زمین نمی توانست بگذارد، چشمان از حدقه در آمده سگ از زور وحشت مرتب به چپ و راست حرکت میکرد، اهالی کوچه جلو سگ دیوار گوشتی درست کرده بودند و سگ از ترس داشت قبض روح میشد، یکی از پسر ها با چوب کلفتی که در دست داشت محکم به شکم سگ فرو کرد، از سگ صدای خفیفی شنیده شد و بزمین نشست

مرد قوی هیکل با چماقش محکم بر پشت سگ کوبید و صدای ناله سگ فضای کوچه را ورای همهمه اهالی پر کرد ، معلوم بود که سگ از تاب درد قدرت بر سر پا ایستادن را ندارد، مرد جوان عینکی پنجره اطاقش را باز کرد و با صدائی که به نعره شبیه بود بطرف جمعیت و مرد چماق بدست فریاد کشید " چرا این حیون زبون بسته رو میزنید مگه این حیون چه آزاری به شما ها رسوند؟

حاج آقای سبزواری پیشنماز مسجد درخت توت که معلوم نبود آنوقت روز خانه حشمت خانوم چه کاری داشته درب حیاط منزل حشمت خانوم را باز کرد و وارد کوچه شد و در جواب جوان عینکی گفت " من همین هفته پیش همین سگ مرده را دیدم که با یک سگ ماده در کوچه حوض مونس قفل کرده بود تا آمدم بجنبم فرار کردند" و سپس با صدائی که به فریاد شبیه بود گفت " بعد از این سگ نوبت تو هم میرسه بیدین

جوان عینکی با صدای بلند فریاد زد نفرت بگیرد شما و مسلمانیتان را، در ایران قدیم و قبل از حمله اعراب به ایران، سگ از بهترین جایگاه اجتماعی در این سرزمین برخوردار بود، ایرانیان پیش از اسلام وقتی میخواستند به لحاط روحی روانی خودشان را تطهیر کنند به پوست  سگ با وفای خود دست میکشیدند و حیاط معنوی خود را از فازی به فاز جدید تر رهنمون میشدند

آخوند سبزواری که عبایش را دور خودش میپیچید تلفن موبایلش را باز کرد و گفت " الان تکلیف تو را که به اسلام و مسلمانی توهین میکنی روشن خواهم کرد" و سپس با صدای بلند در حالی که گوشی تلفن را محکم تر به گوشش میچسباند که در میان همهمه مردم صدای آنطرف گوشی را بهتر بشنود تقاضای فرستادن پاسدار و نیروی بسیجی را به منطقه میکرد

مرد چماق بدست به آخوند سبزواری نزدیک شد و با صدای نخراشیده گفت " حاج آقا فتوا بدین تا با همین چماق کار هم این سگ و هم اون پدر سگ دم پنجره رو یکسره کنم

آخون سبزواری که پاره آجری را گیر آورده بود چند قدم به سگ نزدیک شد و در حالی که با دستی عمامه اش را گرفته بود که از سرش نیفتد پاره آجر را با قدرت بطرف سگ پرتاب کرد و فریاد  زد" چخه پدر سگ " پاره آجر همراه چندین سنگ دیگر که از طرف دیگران پرتاب شد سگ را بزانو در آورد خون از گوش سگ سطح کوچه را پوشانده بود که ناگاه صدای شلیک تیری همه را در جا میخکوب کرد. تیر از طرف پنجره بطرف آخوند سبزواری شلیک شده بود ولی کسی کنار پنجره نبود و از سر آخوند سبزواری خون بطرف عمامه اش که قدری آنطرف تر افتاده بود جوی پر از لجن کوچه را رنگین میکرد.