سپیده دم خزر

به غروب چشم های تو پشت کردم
تهدید را از نگاهم شستم
به سلسله ی مبهم مرزبان خندیدم
در مرزهای غریبه به عابری برخوردم
که به شهر می گفت خاطره
و خاطره را مثل پنجره بسته بود

رفتم
راه رفتم
شب راه رفتم
روز راه رفتم
مثل بوسه ای قدغن
از یاد کوچه های فراری گریختم
مثل ثبت نامی برای ملاقات
روی هر نرده ای راه رفتم
و در خمیازه های هر دفتری
سبز شدم

گشتم
خانه را گشتم
زمانه را گشتم
در فاصله ها دویدم
و هیچ جا ندیدم که سایه ای از تو
از روی پل
در آب بی قرار «تجن» بزرگ شده باشد

گشتم
سطر سطر کتاب هایت را گشتم
هیچ نگاهی را ندیدم
که از چشم های تو در آمده باشد
و هیچ جای پائی را ندیدم
که به عابر اعتماد کرده باشد

مرا رودخانه برده بود
تو را خواب برده بود
شب آنقدر بلند بود
که قدم من
در خاطره ی پل گم شده بود

نگاه می کردم
شاخه تکان نمی خورد
به خیابان می رفتم
تنم خیس نمی شد
به هفته ها می آویختم
هیچ روزی از سر انگشتانم نمی ریخت
چه آفتی به دیوار زده بود
که باران حریف کلماتش نمی شد؟

تنم را گشتم
همه ی وطنم را گشتم
هیچ عابری
خبر از گشودن درها نمی داد
به خانه برگشتم
هیچ پرنده ای
چشمی را پشت پنجره پنهان نکرده بود

چه حادثه ای از این کوچه گذشته است
که نشانه ای از خنده های تو در منظر نیست

می گردم
باد را می گردم
باران را می گردم
کسی باید شماره ها را جا به جا کرده باشد
خانه ام باید در همین دریا باشد

پله های شب را ریخته اند
صدای مرا به درخت ها آویخته اند
اگر این گرد باد نگذارد که بوسه ای بر در بنشیند
و کسی مرا زنده در مرزها ببیند
باید خودم را به سپیده دم خزر برسانم
این جا زمانه به رنگ آبی نیست
شب های یخ زده ی این طرف آب 
هیچ وقت مهتابی نیست
این جا کسی نمی داند
البرز در کجای جهان زندانی است 
من نمی توانم با جاده های غریبه همدست شوم
و روی پل های کوچک
فکر کنم که سایه ام در رودخانه بزرگ شده است

می گردم
باران را می گردم
جهان را می گردم
کسی باید شماره ی خانه ام را
تغییر داده باشد .
آذر ماه ۱۳۹۰