در سالگرد جان باختن « فرخی یزدی » مدیر روزنامه طوفان و جان باخته آزادی راه قلم

فرخی یزدی:  بی گناهی گر بزندان مرد با حال تباه 
دولت مظلوم کُش هم تا ابد جاوید نیست

تاریخ مطبوعات ایران چه قبل از برپایی جمهوری اسلامی و چه بعد از آن مملو است از قتل ها، حبس ها، تبعیدها و شکنجه ها نسبت به صاحبان قلم های آزاد اندیش. ماشین استبداد با شدت بخشیدن بر اختناق و به زنجیر کشاندن قلم تلاش می کند مانع افشاگری فجایع خود شود. وضع قوانین ظالمانه مطبوعات خود شاهد دیگر مدعاست.

میرزا جهانگیرخان معروف به جهانگیرخان شیرازی یا جهانگیرخان صور اسرافیل روزنامه نگار دوره مشروطیت ایران بود. میرزا جهانگیر خان، مدیر روزنامه « صور اسرافیل » به خاطر نام روزنامه‌اش به صور اسرافیل ملقب گردید. این روزنامه با همکاری علی اکبر دهخدا منتشر می شد. روزنامه صور اسرافیل به دلیل اینکه اشعار سوسیالیستی را رواج می داد و از زحمتکشان دفاع می کرد به مشکلاتی دچار شد؛ چندین بار تهدید و نویسنده آن تحت تعقیب قرار گرفت، چند بار بساط روزنامه نویسی اش را فرو پیچیدند. بعد از توپ بستن مجلس دستگیر شد و در باغ شاه به دستور محمدعلی‌شاه وقتی که ۳۴ سال بیش نداشت در روز چهارشنبه ۳ تیر/۲۴ جمای الاولی ۱۳۲۶ کشته شد. خواهر زاده او نیز در روز به توپ بستن مجلس پس از رشادت‌های بسیار کشته شد. (۱)

 

امیر مختار کریمپور شیرازی  مدیر « روزنامه شورش » بود که از سال ۱۳۲۹ منتشر گردید و در جریان ملی شدن صنعت نفت انتقادات تندی بر علیه شاه و خانواده اش ابراز کرد. وی ابتدا همانند همه فعالان سیاسی و آزادیخواهان دستگیر شده بطور غیر قانونی در دادگاه نظامی ارتش محاکمه شد، اما پیش از اجرای اعدام به آتش کشیده شد. کریم پور پیش از کودتا نیز چند ماه را در زندان گذرانده بود. محل دفن او روشن نیست و احتمال داده می‌شود که در گورستان « مسگرآباد » توسط ماموران دفن شده باشد. (۲)

دکتر فاطمی از رهبران نهضت ملی ایران بود. در تهران با روزنامه  ستاره با مدیر مسئولی  احمد ملکی همکاری داشت. پس از شهریور ۲۰ و آزادتر شدن محیط سیاسی ایران روزنامه « باختر امروز»  را منتشر کرد. به دلیل اقدام برای برکناری شاه و اقدام علیه سلطنت در سحرگاه  ۱۹ آبان ۱۳۳۳ اعدام شد. قبل از اعدام گفته بوده: « ما سه سال در این کشور حکومت کردیم و یک نفر از مخالفان خود را نکشتیم برای آنکه ما نیامده بودیم برادرکشی کنیم. ما برای آن قیام کردیم که ایران را متحد کرده و دست خارجی را از کشور کوتاه کنیم و معتقد بودیم اگر در گذشته بعضی از هم وطنان ما در اثر فشار اجانب تحت نفوذ آنها قرار گرفته اند و منویات آنها را اجرا کرده اند، بعد از آنکه به نهضت استقلال نائل شدیم رویه سابق را ترک خواهند گفت ولی افسوس که عاقبت گرگ زاده گرگ شود ».  

خسرو گلسرخی شاعر و روزنامه نگار مارکسیست در سحرگاه ۲۹ بهمن ۱۳۵۳ در میدان چیتگر تهران اعدام شد. گلسرخی ۶ ماه پیش از اعدام تحت شکنجه های سخت قرار گرفته بود و ساواک شاهنشاهی نتوانست خللی در عزم وارد کند و او در پروسه بازپرسی و جلسات دادگاه لحظه ای از دفاع از منافع کارگران و دهقانان باز نایستاد.

سعید سلطانپور شاعر و کارگردان تئاتر زندانی دو نظام بود و جان در راه پیمان خویش با زحمتکشان نهاد. در سال ۱۳۵۳ به جرم سرودن آوازهای بند (مجموعه اشعار) به دست مزدوران ستمشاهی دستگیر و سخت شکنجه شد، او نیمه جان در کمیته مشترک روی تخت ساواک و شهربانی افتاد. پس از بازگشت از بیمارستان، بدون آن که پاهایش جراحی شود، مجدداً ۷ ماه در شرایط سخت زیر شکنجه قرار گرفت.

پس از آزادی، در یک گروه ۴ نفره به خارج از ایران رفت و به مبارزات خود در تبعید ادامه داد. او سرشار از عشق به زندگی و رهایی انسانها بود. در راه آموزش طبقاتی و مبارزه طبقاتی، در میتینگها، سخنرانیها و نمایشهای صحنه ای مصرانه کوشید تا آگاهی سیاسی کارگران را ارتقاء بخشد. پس از تغییر رژیم در ایران در ۲۷ فروردین ماه۱۳۶۰ پاسداران نظام اسلامی حاکم بر ایران، به مراسم ازدواج او یورش برده و او را دستگیر و تحت شکنجه و آزار قرار دادند. علیرغم تمام تلاشهایی که برای آزادی او در خارج و در داخل کشور صورت گرفت، سرانجام این مبارز خستگی ناپذیر در ۳۱ خرداد ماه سال ۱۳۶۰ به همراه ۳۶ مبارز زندانی دیگر به جوخه آتش سپرده شد و در گورستان خاوران به خاک سپردند. اسماعیل رائین نامش در لیست سیاه روزنامه نگاران بود. او جلد سوم” فراموشخانه و فرماسونری در ایران” را در بعد از انقلاب ۵۷ منتشر ساخت که در آن لیستی از روحانیون و مسئولان بلند پایه ایرانی را که در کلوپ فوق عضویت داشتند منتشر کرده بود. اسماعیل رائین در اندک زمانی پس از انتشار این کتاب در جمهوری اسلامی مرموزانه و ناگهانی از بین رفت!

رحمان هاتفی از سردبیران روزنامه کیهان بود که نقش موثری در اعتصاب روزنامه نگاران در بحبوحه انقلاب ۱۳۵۷ شمسی داشت. پس از استقرار جمهوری اسلامی، با فرمان خمینی، رحمان هاتفی، هم راه  دیگر نویسندگان و روزنامه نگاران تصفیه شد و در بهار ۱۳۶۲ دستگیر شد و در کمیته مشترک ( زندان توحید) تحت شکنجه های حسین شریعتمداری که هنوز به روزنامه کیهان نیامده بود قرار گرفت و در تیرماه همان سال در زیر شکنجه جان باخت.

ابراهیم زال زاده روزنامه نگار و مدیر نشر ابتکار یکی دیگر از قربانیان قتل های زنجیره ای ست که به فرمان خامنه ای و تصدی سعید امامی در ۵ اسفند سال ۱۳۷۶ در راه منزل ربوده شد و در اوایل سال ۱۳۷۷ با پیکری که با ضربات متعدد چاقو مثله شده بود در بیابان های یافت آباد تهران رها گردید. سینه و پشت او را با ۱۵ ضربه کارد پاره پاره کرده بودند.

روزنامه نگاران و شُعرایی که نامشان ذکر شد نمونه هایی از جنایت هایی هستند که حکومت های خودکامه و مستبد مرتکب شده اند.

 اما، آزادیخوهان درمقالات و نشریات با از جان گذشتگی پرده از جنایات دیکتاتورها بر می دارند. عجیب است در این سرزمین هیچگاه سرنوشت مستبدی باعث عبرت دیگر حاکمان نگردیده است و آنان بزودی راه و روش همان نگون بخت را میروند. (۳)

فرخی یزدی که سرنوشتی مشابه با آن روزنامه نگاران دارد، سختی های زیادی را از سر می گذراند و با سینه ای پر از درد و فریاد می سُراید:

قسم به عزت و قدر و مقام آزادی

که روح‌بخش جهان است، نام آزادی

به پیش اهل جهان محترم بود آن‌کس

که داشت از دل و جان، احترام آزادی

چگونه پای گذاری به صرف دعوت شیخ

به مسلکی که ندارد مرام آزادی

هزاربار بود به ز صبح استبداد

برای دسته پابسته، شام آزادی

به روزگار، قیامت بپا شود آن روز

کند رنج‌بران چون قیام آزادی

اگر خدای به من فرصتی دهد یک‌روز

کِشم ز مرتجعین انتقام آزادی

 ز بند بندگی خواجه کی شوی آزاد

چو «فرخی» نشوی گر غلام آزادی

به فرمان ناصرالدین شاه دهان فرخی را به خاطر دو بیت شعر که سروده بود دوختند.

خود تو می‌دانی نیم از شاعران چاپلوس

کز برای سیم بنمایم کسی را پای‌بوس

لیک گویم گر به قانون مجری قانون شوی

بهمن و کیخسرو و جمشید و افریدون شوی

فرخی یزدی بسیار شیوا و روان، اتوبیوگرافی از خود تهیه نمود که به پایان نرسید ولی توسط دوستان آزادیخواهش که هم زمان با او در بند رضا شاه قلدر بودند به بیرون از زندان آورده شد. گفته می شود فرخی یزدی را پس از اینکه به قتل رساندند، بدون نام و نشان در« مسگرآباد » واقع در شرق تهران به سینه خاک سپرده اند. مسگرآباد محل دفن آزادیخواهان، همان جایی که خاوران نامیده می شود. هزاران هزار زندانی سیاسی با گرایش ” چپ” که بدست رژیم جمهوری اسلامی و عواملش در دهه شصت اعدام و حلق آویز شده اند؛ هم چون فرخی یزدی و کریمپور شیرازی بدون نام و نشان در گورهای دسته جمعی در خاوران دفن گردیده اند.

شرح زندگی فرخی پس از قتل وی ناقص ماند؛ که در سال گرد جان باختن او در زیر می آید، اتو بیوگرافی محمد فرخی یزدی با قلم شیوای خودش میباشد. ( ۴)

 « هنگامی که من به دنیا آمدم ناصرالدین شاه بر ایران حکومت می کرد البته در این کار دست تنها نبود، ۸۵ زن و معشوقه با صدها مادرزن و پدر زن به اضافه مقدار زیادی پسر و دختر و نوه و نتیجه او را دوره کرده بودند. اینان ایران را مثل گوشت قربانی بین خود تقسیم کرده بودند هر گوشه ای از مملکت در دست یکی از شاهزاده ها و نوه ها بود که خون مردم را توی شیشه می کردند.

به هر حال از شرح حال خود بگویم، مخلص پس از چند سال خاکبازی در کوچه ها مثل همه بچه ها، رفتم ببخشید، اشتباه کردم همه بچه ها که نمی توانستند به مدرسه بروند، از همان کودکی به کاری مشغول می شدند تا تکه نانی به دست آورند، بله فقط تکه نانی و دیگر هیچ. بچه ها که کاری پیدا نمی کردند پولی هم نداشتند تا به مدرسه بروند.

مدرسه ای که من رفتم مال انگلیس ها بود. بیچاره انگلیس ها خیلی زحمت می کشیدند آنها هم درس می دادند و هم برای دولت انگلیس خبرکشی می کردند. اما انگلیس ها در عوض این زحمت هر کار می خواستند می کردند، هم پول مردم را بالا می کشیدند، هم به مردم گرسنگی می دادند؛ هم مثل سگ هار به جان مردم افتاده بودند، به مردم بد و بیراه می گفتند، بازهم طلبکار بودند، فکر می کردند از کره مریخ آمده اند یا از دماغ فیل افتاده اند.

انگلیس ها همه کاری بلد بودند غیر از معلمی، هر چه در کلاس می گفتند باید بدون چون و چرا حفظ کنیم، سئوال و جواب ممنوع بود و معلم ها اصلا خوششان نمی آمد که از آنها سوال کنیم، می ترسیدند چشم و گوش ما باز شود. مثلا اگر دانش آموزی می پرسید شما اینجا در میهن ما، چه کار می کنید؟ ترش می کردند و تکلیف شاعر هم معلوم بود. اخراج.

به نظر آنها چنین شاگردی که در کار آنها فضولی می کرد، حق درس خواندن نداشت و نمی توانست متمدن شود.

من خیلی زود متوجه شدم که کاسه ای زیر نیم کاسه است و اینها نمی خواهند کسی را باسواد کنند، مدرسه و کلاس، معلم و کتاب همه سرپوشی بود تا مردم نفهمند آنان در این مملکت به چه جنایتی مشغولند. من که این اوضاع را می دیدم، رغبتی به مدرسه رفتن نداشتم. آخر هر چه می گفتند دروغ بود. به ما سفارش می کردند دروغ نگوییم ولی خودشان مثل آب خوردن دروغ می گفتند؛ دزدی نکنیم، آنان خودشان بود و نبود میلیونها گرسنه و پابرهنه را در سرتاسر دنیا بالا می کشیدند و به روی مبارک هم نمی آوردند. کشیش های انگلیسی به ما اندرز می دادند، با همه مهربان باشیم اما خودشان انواع شکنجه و خشونت را به کار می بردند هر کس را که صدایش بلند می شد بیرحمانه می کشتند و برای شکم خود دنیا را به خاک و خون می کشیدند.

انگلیس ها با همه این وحشیگری ها، ما ایرانی ها را هم داخل آدم نمی دانستند و رفتارشان با ما بسیار زننده بود. من که نمی توانستم رفتار توهین آمیز آنها را تحمل کنم. در هر فرصتی به رفتار و کردار آنها اعتراض می کردم اشعاری می ساختم و در شعرهای خود چهره ی واقعی این درندگان را برای مردم آشکار می کردم و مردم را هشدار می دادم تا گول ظاهر آراسته و فکل کراوات آنها را نخورند و بچه های خود را به دست آنان نسپارند، انگلیس ها هم که می ترسیدند مردم آگاه شوند و در دکانشان تخته شود، مرا از این مدرسه بیرون کردند و چه کار خوبی هم کردند، زیرا درسهای آنها به درد زندگی نمی خورد و فقط برای شستشوی مغزی بود.

از ۱۵ سالگی که مرا ترک تحصیل دادند به ناچار از مدرسه بیرون آمدم، درس زندگی را از کلاس اول شروع کردم و با زندگی واقعی آشنا شدم و پا را روی اولین پله نردبان زندگی گذاشتم. از ابتدا به کارگری مشغول شدم، مدتی پارچه می بافتم و چند سالی هم کارگر نانوایی بودم. در مدرسه اجتماع چه چیزها که ندیدم، حتی آردی که به ما می دادند تا نان کنیم و به نام نان گندم به خورد خلق الله بدهیم پر بود از کاه و یونجه و خاک اره. ساعتی از روز را که کاری نداشتم با مردم بودم، در کارهای اجتماعی شرکت می کردم و کتاب و روزنامه می خواندم. گاهی هم شعر می ساختم و برای مردم می خواندم، با اینکه جوان بودم و کمتر از ۲۰ سال داشتم از کار شاعران درباری و مداحی اصلا خوشم نمی آمد و از آنها بیزار بودم. بعضی از شاعران، انواع دروغ و چاخان سرهم می کردند و برای شاه یا حاکم شهر می خواندند تا حاکم چیزی به آنها بدهد اما من که از دسترنج خود زندگی می کردم مجبور نبودم با شعر گدایی کنم؛ تازه اگر بیکار هم بودم و گرسنگی می کشیدم باز هم حاضر نبودم خودم را به حاکم بفروشم برای او چاپلوسی کنم. با این حال از شما چه پنهان من هم شعری در وصف حاکم شهر ساختم، شعر را برای حاکم نخواندم بلکه برای مردم خواندم زیرا برای مردم ساخته بودم اما سرانجام به گوش حاکم رسید. حاکم شهر که از بام تا شام دروغ می گفت و دروغ می شنید.

مرا پیش حاکم بردند او هم دستور داد لبهای مرا با نخ و سوزن به هم دوختند و به زندان انداختند. حاکم فکر می کرد من از شکنجه و زندان می ترسم و دست از این کارها بر می دارم. همشهری های یزدی من به این کار وحشیانه ی حاکم اعتراض کردند و در انجمن شهر متحصن شدند تا فریاد اعتراض آنها به گوش مقامات رده بالا برسد؛ آخر به بهای خون هزاران شهید، تازه رژیم مشروطه در کشور برقرارشده و قرار بود که حاکم و دست اندرکاران دیگر از این خودسریها نکنند ولی بالاخره صدای اعتراض به مجلس شورا رسید نمایندگان مجلس از وزیر کشور توضیح خواستند. وزیر کشور هم چند مامور خودمانی به یزد فرستاد اما حاکم سر آنها را شیره مالید و با بی شرمی قسم خورد که اصلا چنین چیزی وجود ندارد و همه ی مردم دروغ می گویند. من هم که چشمم آب نمی خورد که مامورین دولتی به فکر آزادی من باشند خودم در زندان به پرونده ی خودم رسیدگی کردم و چون دیدم بی گناه هستم ورقه ی آزادی خودم را امضا کردم و از زندان فرار کردم و به تهران رفتم.

در این موقع جوانی ۲۲ ساله شده بودم. در تهران هم شعر می گفتم و در آنها می گفتم مسئول همه ی بدبختیها، بیماریها و گرسنگی ها، شاهان و حاکمان ستمگری هستند که چون موم در دست دولتهای بیگانه می باشند و به هر سازی که بیگانگان می زنند اینها می رقصند. به مردم می گفتم تا وقتی که در خواب خرگوشی باشند و با ستمگران درنیفتند، شاهان بر جای مردم نشسته اند و بر تخت سلطنت جا خوش کرده اند. مردم باید حق خودشانرا از دهن شیر درآورند. تا آزادی را به زور نگیرند، از آزادی و آسایش خبری نیست وگرنه بازهم باید سر بی شام به زمین بگذارند و مریضی و بی خانمانی بکشند، باز هم باید شاهد مرگ بچه هایشان باشند. دولت غاصب ایران از حرفهای من خوشش نمی آمد می خواست مرا سر به نیست کند من هم به بغداد رفتم تا از مرگ نجات یابم، اما در آنجا هم انگلیس ها دست بردار نبودند و می خواستند مرا بکشند ناگزیر از بغداد به کربلا رفتم و از کربلا پیاده و با پای برهنه به ایران آمدم. همه جا از بیراهه حرکت می کردم تا به چنگ ماموران وحشی انگلیسی نیفتم. به تهران که رسیدم از آمدن من با خبر شدند و ماموران وحشی می خواستند مرا ترور کنند. چند تیر به طرف من شلیک کردند ولی به کوری چشم شاهنشاه جان سالم به در بردم. در این موقع فهمیدم که من چقدر جان سخت هستم.

در سال ۱۲۹۸ که « وثوق الدوله» قرارداد ننگین تقسیم ایران را امضا کرد، حقا که روی همه وطن فروشان را سفید کرد. مردم ایران برآشفتند من هم به مخالفت برخاستم و در روزنامه ها به وثوق الدوله تاختم و شعرهای زیادی برای او ساختم، وثوق الدوله هم که از انتقاد خوشش نمی آمد، مرا گرفت و زندانی کرد. مرا چند ماهی از این زندان به آن زندان بردند تا سرانجام آزاد شدم.

یک سال بعد کودتا شد و انگلیس ها نوکر تازه نفسی را به نام رضاخان قلدر بر سر کار آوردند، حتما از من می پرسید چرا کودتا شد؟ شاهان قاجار آنقدر جنایت و خیانت کرده بودند که دیگر آبرویی نداشتند و پته ی آنها روی آب افتاده بود. دیگر با آنها نمی شد مردم را گول زد زیرا هر چه می گفتند مردم باور نداشتند، انگلیس ها صلاح را در این دیدند که موجود جدیدی را بیاورند تا مدتی دیگر بتوانند مردم را فریب دهند. برای این کار رضا قلدر شخص مناسبی بود، او مدتها بود که برای انگلیس ها خوش خدمتی کرده بود و به مردم هم روی نخواهد کرد.

این جانور نه شرف داشت و نه حیثیت و آبرو و وجدان. در عوض هر چه بخواهید اسم داشت، اسم های زیر مال او بود ۱-  رضاخان ۲- رضا قزاق

بعد هم که شاه شد یک اسم دیگر انتخاب کرد پهلوی، آنهم از خانواده ی محمود گرفت. رضا پالانی هنگامی که بر سر کار آمد برای اینکه مردم را آرام کند، چون می دانست که مردم از شاهان دل خوشی ندارند وعده داد که سلطنتی را به جمهوری تبدیل کند ولی بعداً که بر خر مراد سوار شد زیر قولش زد. بعضی ها گول خوردند و فکر کردند واقعا همه چیز عوض شده است. دست کم از اسمش متوجه نشدند، اما بیشتر مردم فهمیدند که انگلیس ها می خواهند سر آنها را شیره بمالند، رضاخان همان کسی بود که در انقلاب مشروطیت سر کرده قزاقها بود و مجاهدان راه آزادی را به گلوله بست. اینجانب هم فهمیدم که قضیه از چه قرار است، رضا قلدر مرا گرفت و انداخت به زندان، لابد می گوید این بار چه گناهی داشتم، آنها هر چه زور زدند نتوانستند مرا خر کنند، از زندان که بیرون آمدم به یاری دو تن از دوستانم روزنامه ی «طوفان» به راه انداختم و هرچه خواستم به مردم بگویم در این روزنامه می نوشتم، روزنامه ی طوفان را مانند بچه ام دوست می داشتم. اما این بچه هم به پدرش رفته بود و مثل خودم پشت سرهم توقیف شد، اما علاوه بر توقیف به تبعید هم می رفتم و آلاخون والاخون شدم. یک سرلوحه یا به قول امروزی ها یک آرم هم برای روزنامه طوفان ساختم. آرم روزنامه این بود دریای پرآشوبی که در وسط آن یک کشتی در حال غرق شدن است، آب دریا هم رنگ خون دارد.

راستی چرا توفان را هی توقیف می کردند؟ گفتنی است که در ایران روزنامه های بسیاری منتشر می شد و کسی با آنها کاری نداشت. سرشان را به زیر انداخته بودند و مثل بچه آدم پول در می آوردند. پا تو کفش نوکران انگلیس ها نمی کردند و چیزی نمی نوشتند که آنها ناراحت شوند. من مطالب یکی از این روزنامه ها را از بس جالب و خواندنی بود به شعر در آورده ام تا با نمونه ای از مطالب و اخبار روزنامه های آن زمان آشنا شدند.

دوش ابر آمد و باران به ملایر بارید

قیمت گندم و جو چند قرانی کاهید

در همان موقع شب دختر قاضی زایید

فتنه از مرحمت و عدل حکومت خایید

اما روزنامه طوفان نمی توانست این چرندیات را بگوید، از همان بچگی عادت داشت به پر و پاچه ها گنده ها بچسبد و با بزرگتر ها درافتد. مثلا قوام السلطنه را که انگلیس ها بادش کرده بودند و خیلی گنده شده بود به باد انتقاد می گرفت، این جانی که اسم نخست وزیری روی خود گذاشته بود و باید برای گشنگی، بیماری و بیکاری مردم فکری بکند با رضاخان و انگلیس دست به یکی کرده بود و مملکت را بر باد می داد. مردم داشتند از گرسنگی می مردند و امراض واگیردار، هزاران تن از مردم را درو می کرد. اما این جناب، بی خیال از این حرفها به دزدی و جنایت ادامه می داد.

از همه ی اینها مهمتر من و روزنامه ام با رضا قلدر هم در می افتادیم. او همه پست های نان و آبدار را قبضه کرده بود و مالیات و بودجه مملکت را به جیب می زد، یک مشت رجاله هم از جنس خودش به درونش جمع شده بودند، من هم در روزنامه نوشتم که رضاخان که وزیر جنگ است به چه حقی این کارها را می کند، مگر اینجا شهر هرت است که او هر غلطی بخواهد می کند و کسی جلو دارش نیست؟ القصه رضاخان به گوشه ی قبایش برخورد، نامه ای به مجلس شورای ملی نوشت و از نمایندگان خواست که مرا محاکمه کنند. من از این موضوع نه تنها ناراحت نشدم بلکه خوشحال هم شدم، زیرا رضاخان قلدر تا آن روز هر کار می خواست می کرد و از هر نویسنده و روزنامه چی که خوشش نمی آمد خودش او را کتک و شلاق می زد و شکنجه می کرد یا به تبعید می فرستاد. اصلا از قانون و بازپرسی و محاکمه و این حرفها خبری نبود. حالا که ظاهراً می خواست طبق قانون رفتار شود باعث خوشحالی من بود. هنوز دلخوری رضا خان تمام نشده بود که احمد شاه هم از روزنامه ی طوفان دلخور شد و به دادگستری شکایت کرد. اصولا معلوم نبود کدامیک از این دو نفر شاه است و کدامیک نوکر شاه، هر چند بعداً کاشف به عمل آمد که در واقع هیچکدام شاه نیستند و هر دو نوکر شاه انگلیس می باشند، اما احمد شاه از این که هیچ اختیاری نداشت و افسارش دست انگلیس بود کمی ناراحت بود و به شاه انگلیس گفته بود که اگر برود اروپا و کلم فروشی کند از شغلی که دارد بهتر است، احمد شاه فکر می کرد که صاحبش بار زیادی بارش می کند. انگلیس ها هم که دیدند نوکرشان می خواهد سرکشی کند به اروپا فرستادندش تا کلم فروشی کند و رضاخان را به جای او گذاشتند. رضا از نوکری بدش نمی آمد که هیچ، افتخار هم می کرد؛ انگار اصلا برای نوکری ساخته شده است. برای او اهمیتی نداشت که اربابش چه کسی باشد، انگلیس، آلمان، فرانسه یا آمریکا هر کدام سهم بیشتری به او می دادند او در مقابل آنها دست به سینه می ایستاد.

به اینجا رسیده بودیم که احمد شاه هم از مخلص شکایت کرد که به مقام شنیع سلطنت توهین کرده ام. بسیار خوب من در روزنامه طوفان چه نوشته بودم: « جناب آقای شاه با پول این مردم بیچاره این قدر عیاشی نفرمایید و حرمسرا را بزرگ نکنید کمی هم به فکر مردم باشید. نوکری بیگانه بس است مملکت دارد بر باد می رود ». به هر حال ما اهالی روزنامه طوفان از این پیشنهاد خیلی خیلی خوشحال شدیم و اعلام کردیم که حاضریم محاکمه شویم و احمد شاه هم بیاید به دادگاه، حتی اگر محکوم هم می شدیم راضی بودیم؛ راستی صحنه ی جالبی بود. شاهنشاه برای اولین بار تشریف می آوردند دادگاه! ولی شاهنشاه حاضر نشدند قدم رنجه بفرمایند و یک تُک پا بیایند دادگاه مثل اینکه ترسیدند در دادگاه گندش در بیاید از این رو، اعلیحضرت شکایت خود را پس گرفتند و فرمودند ما غلط کردیم که شکایت کردیم.

در سال ۱۳۰۷ شمسی مردم یزد مرا به نمایندگی مجلس انتخاب کردند و مخلص هم رفتم توی مجلس شورای ملی اما در مجلس هم زیاد خوش نگذشت با اینکه مجلس صندلیهای برقی داشت و همه وکلا خوابشان می برد ما دو سه نفر خوابمان که نمی برد هیچ، پر حرفی هم می کردیم و همیشه فریاد اعتراضمان بلند بود، حتی به دکتر رفتیم و گفتیم چرا در مجلس خوابمان نمی برد، در صورتی که جایمان گرم و نرم است و بقیه و کلا با خیال راحت می خوابند. دکتر پس از معاینه گفت علت بی خوابی شما این است که بقیه ی وکلا نماینده ی دولت هستند ولی شما دو سه نفر نماینده ی ملت. البته بر اثر فریادهای اعتراض ما گاهی چرت نمایندگان محترم پاره می شد، سربلند می کردند فحش و ناسزا می گفتند و دوباره به خواب خرگوشی فرو می رفتند، هر وقت هم نخست وزیر یا وزیر صحبت می کرد کارشان این بود که بگویند صحیح است قربان. در اثر تمرین در این کار استاد شده بودند که حتی در حال چرت زدن هم می توانستند وظیفه ی خود را انجام دهند و بگویند صحیح است قربان، بدون اینکه چرتشان پاره شود. بله در همان حال چرت، سرنوشت یک ملت را معلوم می کردند.

حالا ببینیم عاقبت کار من در مجلس به کجا کشید. یک روز که داشتم به برنامه هایی اعتراض می کردم، یک نماینده مجلس که گویا حافظ منافع دولت بود و نه ملت، آمد جلو و مشت محکمی به صورت من فرو کوفت. خون از دماغ من فواره زد، من فهمیدم که دولت می خواهد هر طوری شده کلک مرا بکند، من هم بعنوان اعتراض رختخوابم را در مجلس پهن کردم و در آنجا متحصن شدم تا فریادی را به گوش همه برسانم. رضاخان که دید من در مجلس وصله ناجوری هستم در صدد برآمد به هر ترتیبی هست مرا بکشد. من هم بدون اطلاع قبلی از تهران جیم شدم. یکدفعه دیدم در اروپا هستم. در اروپا هم در روزنامه ها مقا له می نوشتم جنایات رضاخان و وضع فلاکت بار هموطنانم را برای مردم دنیا بازگو می کردم. رضاخان که دید دنیا دارد متوجه جنایت او می شود توسط عبدالحسین تیمورتاش وزیردربارش پیغام داد و قسم خورد به ایران برگردم و با خیال راحت در ایران زندگی کنم. من هم که در آرزوی بازگشت به وطن بودم.

 در ایران هم مثل اروپا آه نداشتم که با ناله سودا کنم، بیکار و بی پول بودم و از این و آن قرض می کردم، رضاخان فکر می کرد من از بی پولی به تنگ آمده ام. یک روز رئیس شهربانی پیش من آمد و پیشنهاد کرد که ماهیانه مبلغی پول به من قرض بدهد من قبول نکردم اینان هیچ کاری را بی طمع نمی کنند و با این شیوه می خواهند مرا بخرند به او گفتم مرا به خیر تو امید نیست، شر مرسان. یعنی برو گورت را گم کن، رئیس شهربانی یاور مختاری تیرش به سنگ خورده و دید این نقشه هم نقش بر آب شد، خیلی خیط شد، زیرا فکر نمی کرد که آسمان جلی مثل من رویش را به زمین بزند.

رضاخان به هر در زد دید نمی تواند مرا تسلیم کند از اینکه در زمان سلطنت اعلیحضرت قدرقدرت راست، راست راه می روم و این فشارها کمرم را خم نمی کند ناراحت، از این رو دوباره مرا گرفت و زندانی کرد.

از بس به زندان رفتم و بیرون آمدم، شما هم خسته شدید ولی خیالتان راحت باشد این دفعه ی آخری است، قول می دهم دیگر بیرون نمی آیم اما با اجازه ی شما از این پس گاهی از این زندان به آن زندان می رفتم یا بهتر است گوربگور می شدم چون زندانهای تنگ و تاریک و مرطوب رضاشاهی بیشتر شباهت به گور داشت تا محل زندگی آدمیزاد. اندازه ی سلول درست به اندازه ی قبر بود. اگر در این سلول دو موش با هم دعوا می کردند سر یکی می خورد به دیوار.

اول مرا به زندان ثبت بردند. در اینجا هم چون زبان مخلص از گفتن و سرودن باز نمی ایستاد و زندانبانان می ترسیدند مرا به زندان شهربانی سپس به زندان قصر بردند. قاضی دادگاه هم مامور شد تا پرونده ای برای من درست کند. قاضی هم سنگ تمام گذاشت و ماموریت خود را همان طور که شاه گفته بود انجام داد، دادگاه مرا به سی ماه زندان محکوم کرد. گناه من این بود « توهین به رضاخان ».

من در هیچ کدام از جلسات این بیدادگاه حرفی نزدم و اصلا این بیدادگاه شه فرموده را که در واقع صحنه ی خیمه شب بازی بود قبول نداشتم و حکم دادگاه را که عروسکها تهیه می کردند؛ فقط در آخر هر جلسه می گفتم «  قاضی حقیقی مردم ایران هستند ».

پرونده که درست شد خیال آنها هم راحت شد و مرا به زندان بردند در زندان بیکار ننشستم. برای زندانیان سخنرانی می کردم و شعر می ساختم، در زندان شعر گفتن و سخنرانی کردن و داشتن قلم و کاغذ ممنوع بود ولی من بالاخره شاعر بودم و باید در هر شرایطی این کار را انجام می دادم و از این بادها نلرزم، پشت رختخواب پنهان می شدم و شعر می نوشتم و برای زندانیان سخنرانی می کردم. جاسوسانی که در میان زندانیان بودند و خودشیرینی می کردند تا به هر قیمتی هست چند روز بیشتر زندگی کنند خبر می بردند روزی که داشتم برای زندانیان سخنرانی می کردم ماموران بر سرم ریختند و به حدی مشت و لگد به من زدند که تمام پیچ و مهره های بدنم از هم در رفت. سپس مرا کشان کشان در سلول انفرادی مرطوب انداختند ولی فکر می کنم ماموران مرا به سلول اشتباهی انداختند زیرا این سلول انفرادی نبود و من تنها نبودم چند راس رطیل، عنکوبت، سوسک هم وجود داشت غیر از این ها چند نوع حشره دیگر هم بر در و دیوار بالا می رفتند که اسم آنها را نمی دانستم و افتخار آشنایی با آنها را نداشتم.

در اینجا هم به وظیفه ی خود عمل می کردم و جنایات رژیم را فاش می ساختم، رضاخان که دید زندان، شکنجه، گرسنگی بر من کارگر نیست تصمیم گرفت مرا بکشد و خودش را خلاص کند. مدتی خوراک و پوشاک کافی به من نمی دادند شاید کم کم بمیرم، کس و کاری هم نداشتم که از بیرون برایم غذای حسابی بیاورد. با همه این سختی ها باز هم زنده ماندم با اینکه هوا سرد و مرطوب بود لباس های روی خود را فروختم تا غذا تهیه کنم. این بود حال و روز من، این نوشته ها را در گوشه ی زندان رضاخانی نوشتم ».

یکی از هم بندان فرخی در زندان، دکتر انور خامه ای در خاطرات خود می نویسد:” در بند ۲ زندان یکی از چهره های خاصی که در روی کار آمدن رضا شاه نقشی داشتند محبوس بود، او حبیب الله رشیدیان نوکر سفارت انگلیس بود. از قضا اتاق او روبروی سلول فرخی قرار داشت. اتاقهای این دو در انتهای راهرو بود که تقریبا چسبیده به دیوار سیاهچال بود. شاید منظور این بود که اگر بی احتیاطی کنند جای آنها در سیاهچال خواهد بود. در یکی از اعیاد از فرخی دعوت کردیم که در مراسم عید شرکت کند که این شعر را سرود:

سوگواران را مجال دیدن و بازدید نیست  

بازگرد ای عید از زندان که ما را عید نیست

گفتن لفظ مبارکباد طوطی در قفس  

شاهد آیینه دل داند که جز تقلید نیست

هر چه عریان تر شدم گردید با من گرمتر

هیچ یار مهربانی بهتر از خورشید نیست

سر به زیر پر از آن دارم که با من این زمان

دیگر آن مرغ غزلخوانی که می نالید نیست

بی گناهی گر بزندان مرد با حال تباه

دولت مظلوم کُش هم تا ابد جاوید نیست

فرخی یکروز سر از سلول خود در آورده و حین سخنرانی چنین می گفت: « مرا به جرم حق گویی و حق نویسی به دستور یاور نیرومند رئیس زندان، او را از پنجره پایین کشیدند و کتک مفصلی زدند، به طوری که از هوش رفت و سپس در سلول انفرادی انداختندش، آن شبی که از آن اسم بردم از سلول بیرونش کشیدند و بدست پزشک احمدی جلاد سپردند، صدای ناله و ضجه ی او را می شنیدم، وی با تمام قوا با آنان می جنگید تا از نفس افتاد. او را به بیمارستان زندان منتقل کردند و آنوقت پزشک احمدی دست بکار شد و با تزریق آمپول هوا وی را از پای درآورد و به زندگی وی پایان داد.

من به اتاقی خالی او رفتم روی در و دیوار آن اشعار زیادی با مداد نوشته بود، ولی در میان آنها این رباعی از همه جالب تر بود:

هرگز دل ما ز خصم در بیم نشد

در بیم ز صاحبان دیهیم نشد

ظالمانه توقیف کردند. نماینده ی دارالشورای ملی بودم به گناه اعتراض و تکلم علیه قانون جابرانه و زیانبخش مغضوب شده چند سال از کشور خود متواری بودم. به من امان دادند که برگرد ».

تا قبل از شهریور ۲۰ هیچ کس از فرخی خبری نداشت. ولی پس از شهریور ۲۰ عده ای از زندانیان قصر که آزاد شده بودند درباره ی شهادت فرخی خبرهایی به بیرون از زندان دادند.

دستگاه ظالم شهربانی رضاشاه برگه ای به این مضمون در پرونده اش گذاشت. خبر فوت او در پرونده اش فقط یک برگ بود.« محمد فرخی فرزند ابراهیم در تاریخ ۲۵ / ۷ / ۱۳۱۸ به مرض مالاریا و نفریت فوت نمود، شماره  زندانی ۶۷۸ می باشد ». پس از شهریور بیست که رضاشاه از ایران رفت و پرونده ی جنایت ها به دادگستری ارجاع گردید، معلوم شد پزشک احمدی با کمک عده ای و با فرمان مستقیم رضاشاه ، به وسیله ی آمپول هوا فرخی یزدی را به قتل رسانده اند.

لندن

۱۶ نوامبر ۲۰۰۱۱

                                                                                          www.gozide.com

Face book: Gozide Selective

پی نوشت:

۱- مقاله تحقیقی ” آنچه می گذشت مصاف قلم و سرنیزه بود” به قلم نویسنده.

۲-  همانجا

۳-   هواداران جبهه دموکراتیک – استان تهران

 ۴-  وبلاگ میلیتانت