مهر ماه ، فصل خونین انزلی

اول آذر ماه ۱۳۵۸، صیادان انزلی ، و به صورت غیر رسمی نمایندگان سازمان های درگیر با حاکمیت، آشفته و عصبی ؛ اما سرسختانه ، در کار تدارک چهلم ۳۸ صیاد و دریافر و دانش آموزی بودند که درست ۳۹ روز پیش از آن ، به دست « پاسداران اسلام » در بندر انزلی قتل عام شده بودند. دررابطه با مراحل مقدماتی هار شدن اسلامیست های حاکم بر ایران، مهر ماه ۵۸ سر فصل خونینی است مثل سرفصل های خونین کردستان و گنبد و جنایت های موسوم به انقلاب فرهنگی در دانشگاه ها و مراکز عالی آموزشی ایران.

درست ظهرروز دوم آذر ماه که چهلم کشتار انزلی بود ، جنازه ی اصغر آشورنویردوست پس از مراحلی، و در نتیجه ی وقایعی ، به بندر انزلی می رسید. بندر انزلی ، نخستین شهری بود که در نخستین روزهای پائیز ۵۸، پاسداران را از خود بیرون می راند.

پس از درگیری های کردستان و گنبد که از آمادگی های بیشتری برخوردار بودند، بندر انزلی نخستین شهری بود که چهره به چهره ی قداره بندان ارتجاع تازه بر تخت نشسته ی روح الله موسوی خمینی ایستاد و بدون آن که از بیرون از خود هیچ گونه کمکی دریافت کند ، نبرد منسجم و فشرده و پیروزی را با شکارچیان خمینی به پیش برد. مردم انزلی ، دراین مرحله پاسداران خمینی را از شهر فراری دادند.

بسیاری از مردم ، خبری از آن چه در سال های ۵۸ و ۵۹ بر مردم انزلی و سقز و مهاباد و بوکان و سنندج و گنبد رفته است ، ندارند . و نیزخبر چندانی از وقایع دانشگاه ها در سال های ۵۸ و ۵۹ . بدیهی است که صحنه سازان و مردرندان سیاسی؛ حالا به رنگ سبز یا یاوه رنگ دیگری ، به راحتی می توانند با صحنه سازی به این « بسیاری » ها بقبولانند که جنبش علیه حاکمیت از سال ۱۳۸۸ آغاز شده و رنگ سبز هم داشته و رهبرانش هم همان کسانی بوده اند که کشتارهای قبلی را مرتکب شده اند و حرف شان هم این است که « جمهوری اسلامی ، نه یک کلمه بیشتر ، نه یک کلمه کمتر» و کسی حق ندارد حتی شعار « ساختار شکنانه » ، یعنی شعار سرنگونی سر بدهد. سرنگونی طلب نمی تواند سبز باشد. سبز یعنی اصلاح طلب و اصلاح طلب با سرنگونی طلبی و انقلاب برای براندازی تام و تمام حاکمیت ، مخالف است.

عجیب است که ما، تقریبا همه ی ما، روزهای خاصی را مورد تاکید قرار می دهیم و از اول ماه

مه می پریم به هشت مارس و ۲۸ مرداد و آن همه مارس و مرداد و مه دیگر ، اما روزهای سقز و مهاباد و بوکان و سنندج و گنبد و انزلی را که امروزه روز ما مستقیما به آن ها مربوط می شود ، عمده نمی کنیم. سیاهکل را می چسبیم که درست هم هست، اما حتی یادی از انزلی نمی کنیم، یا از شبیخون تاتارها به دانشگاه ها که از جمعه ۲۹ فروردین ۵۹ آغاز می شود و ساعت پنج صبح سه شنبه دوم اردیبهشت ماه ۱۳۵۹ میخش را می کوبد تا کار را به شبیخون های هولناک دهه های بعد بکشاند.

خود مرا هم با وجود حال نا مساعدی که دارم ، تلفن ناگهانی اردوان زی برم ( Zibaran) به این فکرانداخت .

پس از انتشار چاپ دوم کتاب شبیخون تاتارها که از وقایع جمعه ۲۹ فروردین ۱۳۵۹ تا ساعت پنج صبح سه شنبه دوم اردیبهشت ماه ۱۳۵۹ ، نگاهی خاص به وقایع دانشگاه آذربایجان ، دانشگاه و مراکز آموزش عالی تهران ، وقایع خونین کردستان و گنبد و انزلی و تجاوز به اسرای بچه سال ایرانی به وسیله حزب اللهی ها در اردوگاه های اسرای عراق و سیری در مجوز قرآنی برای جنایات جاری و شخصیت شناسی و رفتارشناسی آخوندها و سفره های رنگارنگ و حال و روز هولناک سال های ۵۸ و ۵۹ و دهه شصت دارد ، قصدم آن بود تا برای راه انداختن موتور بسیاری از دوستان و رفقا در ضرورت بردن این کتاب میان توده ها ، مثل کتاب های قبلی کل کتاب را تکه تکه برای سایت ها بفرستم و دست کم در سایت خود بگذارم و برای دوستان و رفقائی که ردشان را دارم ارسال کنم. البته این کار را به زودی که اندکی درد این عمل آخری سبک تر شد، خواهم کرد. منتها یاد آوری اردوان زی برم که در وقایع انزلی کنارم بود، مرا بر آن داشت که مهرماه را به مرور آن روزهای هولناک بپردازم.

هر چه فکر کردم، دیدم منسجم ترین نگاه به وقایع انزلی ، صفحه های ۲۸۰ شبیخون تاتارهاست. چرا همان تکه را مستقل نقل نکنیم که خیلی مسائل را روشن می کند و از بازگشت من از انزلی و حضورم در جلسه کانون نویسندگان آغاز می شود. تا این جای کار، از ترکمن ( گنبد ) و کردستان خون می باریده است و حالا شمشیر اسلامی می رود تا همه ی ایران را از هم بدّرد…

 

واقعه انزلی از نزدیک

( به نقل ازکتاب شبیخون تاتارها )

… وقتی خودم را به تهران رساندم، کانون نویسندگان ایران جلسه داشت. چون خطر تهدید پاسداران هنوز وجود داشت و کمین این زخم خورده ها را نمی‏شد دست کم گرفت، بچه‏های‏ انزلی فرارم داده بودند تا مدارک جنایت پاسداران و مقاومت مردم را سالم به تهران برسانم. یک راست رفتم به کانون. روزش یادم نیست. طرف‏های‏ غروب بود. سیمین بهبهانی در باره‏ی‏ « زن در اسلام» سخنرانی می‏کرد. دکتر غلامحسین ساعدی رئیس جلسه بود. سالن پر بود. نشسته و ننشسته، یادداشتی فرستادم برای هیئت دبیران که کار فوری دارم، تریبون می‏خواهم. و سخنرانی سیمین خانم را قطع کردند و به من وقت صحبت دادند. ضبط صوت کوچکی را از جیب اورکتم در آوردم و نواری را پخش کردم. فریاد خشمگین مردم انزلی بود؛ چه به صورت ادعا نامه، یا شعار:

« با ورود پاسدار                       انزلی را به خاک و خون می کشیم!

مرگ بر پاسدار             مرگ بر پاسدار!

این سند جنایت فالانژها!

آهای مردم! برادرم اصغر را پاسداران کشتند !.

اصغر مارو کشتن                      این سند جنایت فالانژها !

مرگ براین حکومت فاشیستی!

انزلی ، کردستان                      پیوندتان مبارک!

صیاد انقلابی               شهادتت مبارک!

صیاد ساحل نشین                    منزل نو مبارک!»

صیادان انزلی هم، مثل کشاورزان و صیادان ترکمن و دهقانان کردستان، باور کرده بودند که با سرنگون شدن رژیم سابق و به قدرت رسیدن جمهوری اسلامی، حکومت « مستضعفین» از گرد راه رسیده است و حقوق پا مال شده دوران پهلوی به ایشان باز پس داده خواهد شد. بسیاری از مردم، فریب شعارها و وعده ها و کلمات دهن پرکن را خورده بودند. شعار‏ها و برنامه‏های‏ شفاهی نیروهای سیاسی هم، به این توهم دامن زده بود. بعد که دیدند همه حرف است و نیرنگ تا آنان را سپر پیشرفت و پایه‏ی‏ استواری‏های‏ کوتاه خود کنند، علیه حکومت اسلامی شوریدند که اگر در همان گرماگرم، نیروهای سیاسی مخالف هم موضوع توهم مردم و وظیفه‏ی‏ تاریخی پیشتاز را برای خود حل می‏کردند و با حداقل اتحاد عمل پشت سر این مردم می ایستادند، کار نجات ایران به این دشواری ها و بن بست ها نمی‏خورد.

حکومت اسلامی، رسیده و نرسیده صید آزاد را در فصل تخم گذاری ممنوع اعلام کرد. همه‏ی‏ دعوای صیادان با عوامل شیلات شاه، همین بود که صیادان این اصل را می پذیرفتند و شیلات شمال در عوض به جان ماهی ها می افتاد. پس صیادان هم قانون شکنی می‏کردند و کار به  درگیری ها و محرومیت‏های‏ مداوم می کشید. چه گلوله هائی که ماموران شاه شلیک نکردند و چه صیادانی را که به روز سیاه ننشاندند. اگر هم روزنامه نگاری پیدا می‏شد و از منافع صیادان دفاع می‏کرد، شایع می‏کردند که چون پدر خودش صیاد شیلات بوده و ما بیرونش کرده ایم، علیه ما دارد کُرکُری می‏خواند. با خود من که در روزنامه کیهان گزارشی از جنایات شیلات شاه در مورد صیادان شمال نوشته بودم، چنین کردند، حال آن که پدر من کارمند شهربانی بود.

صیـادان که بـه آینده دریـا و رابطه اش با زنـدگی خود چشم دوختـه بودند ، پذیرفتند که در فصل تخم گذاری صید نکنند. این فصل، دورانی است میان مهر و آذر ماه.

پیش از آن، و بر مبنای باور کردن شعار‏های‏ قیام، صیادان انزلی انجمن صیادان آزاد را تشکیل داده بودند. از طریق همین انجمن، صیادان دریافتند که شیلات شمال سر آن دارد تا با همان عوامل سابق که به زالوهای دریا معروف بودند، اما کارشان مکیدن خون صیادان بود، منافع حداقل ایشان را هم زیر پا له کند. براساس روابط شیلات زمان شاه، جماعتی از سماکان بزرگ که سرمایه داران ساحل بودند، با دو گونه ارتباط ظالمانه، صیادان شمال را استثمار می‏کردند: «سلف خر»ی و قرار داد مستقیم با شیلات. 

سماک در لغت یعنی ماهی فروش، اما در سواحل شمال ایران ؛ از آستارا تا بندرشاه، یعنی عاملی که با اتکای به سرمایه و مناسبات دولتی، صیادان را پشت در پشت به خود بدهکار می‏کند. سماک، «سلف خر» است. همانطور که در بخش کشاورزی و باغداری ایران، سلف خرها میوه‏ی‏ درخت را هنوز در نیامده از باغدار  به مفت می خرند و گندم و برنج را هنوز نکاشته مال خود می‏کنند، سماک هم ماهی دریا را هنوز صید نشده، به مفت از صیاد می خرد.

صیاد؛ همان گونه که دهقان ایرانی، همیشه در حدی فقیر و بی چیز زیسته که مجبور بوده ماهی‏ی‏ هنوز به دام در نیامده و میوه‏ی‏ هنـوز بـه بار ننشسته و گندم و برنج هنوز نکاشته اش را پیش فروش کند. 

سماکان که همه شهرهای کناره‏ی‏ دریای خزر را در تیول خـود دارنـد، بـا معیار پولی دهه پنجاه، به صیاد پانزده هزارتومان می‏دهند به سی هزارتومان.  یعنی صیاد را تومن به تومن اجیر خود می‏کنند.

سماک حتی می‏رود کنار دریا می ایستد، مبادا که صیاد بدهکار، ماهی‏های‏ صید شده را به دیگران و به قیمت بهتر بفروشد، یا مباشرانش را می فرستد. صیاد بدهکارناچار است به قیمت‏های‏ سماک تن در دهد و ماهی را به کمتر از یک سوم قیمت به او بفروشد. ماهی سفیدی را که سماک، گیرم به دویست تومان (با معیار پولی دهه پنجاه) از صیاد می خرد، به ششصد تومان (با معیار پولی همان دهه) می فروشد و در دست‏های‏ سوم و چهارم، این ماهی به هزار تومان در بازار عرضه می‏شود. این نسبت ها، تازه حداقل است. باهمان قیمت‏های‏ ظالمانه هم، اگر مجموع سهم صیاد، با معیار دهه‏ی‏ پنجاه هزار تومان باشد، سماک به او دویست تومان می‏دهد و بقیه را بابت طلبی که از او دارد بر می‏دارد. در پایان فصل صید، صیاد همچنان همان پانزده هزار تومان را به سماک بدهکار است. گاه

بیشتر. هرچه داده، تنها بابت بهره‏ی‏ پول سماک بوده است.

عین همین رابطه را، دهقانان و باغداران با سلف خر کشاورزی دارند. بنابراین، صیادان و دهقانان همیشه‏ی‏ خدا بدهکارند و این بدهی، هر سال از سال پیش بیشتر می‏شود. این است که محال است بتوانند از زیر دست و پای این هشت پا سالم در آیند و کمر راست کنند. در دوران شاه که مدعی رسیدن به دروازه‏های‏ تمدن بزرگ بود، صیادان و دهقانان ایران که نمایش اصلاحات ارضی را هم از سر گذرانده بودند، چنین می زیستند و در دوران شاهان عمامه دار هم، چنین می‏زیند.

دومین رابطه‏ی‏ ظالمانه‏ی‏ سماکان هم این بود که مستقیما با عوامل دولت گاوبندی می‏کردند. و گاو بندی می‏کنند. پول کلانی به شیلات شمال می‏دادند برای گرفتن جواز رسمی استثمار صیادان که خود هیچ وسیله و امکانی برای صید نداشتند و ناگزیر تن به کارگری مستقیم این زالوها در می‏دادند. و برای چپاول آزاد و از بین بردن نسل ماهی دریای خزر. با این جواز رسمی و با اجیر کردن کارگران فصلی که از خلخال و اردبیل و روستاهای دامنه‏ی‏ کوه به بندر انزلی و بندر‏های‏ دیگر می‏رفتند، منطقه ای از دریا را پره کشی می‏کردند که محصور کردن قسمتی از دریا با تور است و کشیدن تور با زور بازوی کارگران صید.

در همان اوایل ورود سفینه‏ی‏ آخوندها به سرزمین سوخته‏ی‏ ما، انجمن صیادان انزلی خبر شد که سماکان قدیمی، عین مناسبات زمان شاه را با شیلات آخوندها برقرار کرده‏اند. فقط رقم بالا رفته است و سماک هم شده است برادر و حاجی، و ریشی گذاشته است و تسبیحی به دست گرفته است و دم به ساعت، پای روضه « آقایان» در مساجد شهر نشسته است، یا در کمیته ها و مراکز سپاه و شهرداری و فرمانداری، خبرچینی و فرمانبری می‏کند. بازاری‏های‏ ایران هم، از همین « تحول!» اجتماعی برخوردار شدند و استخوان بندی آخوندها را تقویت کردند تا « مشروع تر» و اسلامی تر چپاول کنند.

انجمن صیادان بندر انزلی، اول به شیلات و مقام‏های‏ قد و نیم قد حکومت اسلامی نامه نوشت تا جلو « ادامه روش استثماری گذشته» را بگیرند. حریف نشد. اصلا تحویلش نگرفتند. صیادان می دیدند که آن‏ها را در فصل تخم ریزی از صید محروم کرده‏اند، اما سماکان و شیلاتی ها افتاده اند به جان دریا. هنوز نُه ماه از روی کار آمدن آخوندها نگذشته است، اما از اواخر سلطنت پهلوی هم تندتر

می‏روند. آن چه در حساب نمی‏آید مردم اند.

پس جمع می‏شوند و به اعتراض می‏روند غازیان جلو شیلات.درست در لحظه‏ای که صیادان در اعتراض به پیمان شکنی دولت و صید پنهانی سماکان و شیلاتی ها در خیابان جمع شده بودند، کامیونی پر ازماهی که بوسیله عوامل سماکان بزرگ صید شده بود، برای تخلیه‏ی‏ بار، می‏رود که وارد شیلات شود. صیادان که می بینند شیلات با تحقیر آن‏ها زیر قول و قرارها زده و تازه به آن‏ها دهن کجی هم دارد می‏کند، جلو ورود کامیون به شیلات را می‏گیرند، ماهی ها را از کامیون می ریزند بیرون و میان مردمی که دورشان جمع شده بودند، تقسیم می‏کنند. کمیته چی‏های‏ مستقر در شیلات، به طرف صیادان شلیک می‏کنند. دو صیاد، جا به جا جان می سپرند. صیادان که برای برخـورد متقابل مسـلح نبـودند، جنازه ها را بر می‏دارند و راهی بیمارستان می‏شوند.

فردای آن روز که بیست و سوم مهر ماه سال ۱۳۵۸ باشد، صیادان قرار می‏گذارند جنازه‏ی‏ آن دو صیاد را به گورستان بندر انزلی تشییع کنند. خبر همه جا پیچیده. اوضاع شهر به هم ریخته است. نیروی دریائی شمال، که هنوز پاسداری با درجه دریا سالاری فرمانده‏اش نشده بود، واکنش نشان می‏دهد. کادرهای دریائی، سر آن دارند که به سود صیادان وارد عمل شوند. جماعتی از دریافران، با صیادان تماس می‏گیرند و اجازه می خواهند تا جنازه‏ی‏ آن دو صیاد، بردوش آنان حمل شود. صیادان از این اتحاد عمل استقبال می‏کنند، اما ‏می‏گویند چون آن دو کشته صیاد بودند، بهتر است صیادان جنازه شان را بر دوش ببرند. و از دریا فران می خواهند تا با آرایش خودشان در تشییع جنازه شرکت کنند. شهر را بوی در گیری برداشته است. سپاه پاسداران جا خورده است. صیادان مسیری را برای تشییع جنازه انتخاب می‏کنند که سپاه عکس العمل نشان می‏دهد. رسما ‏می‏گویند حق ندارید از این مسیر حرکت کنید. مسیری که صیادان انتخاب کرده بودند، از جلو دژبانی و مرکز سپاه پاسداران بندر انزلی می‏گذشت. پاسداران ترسیده بودند و مردم اصرار داشتند که از همان مسیر بگذرند. سپاه حریف مردم نمی‏شود. حرف سپاه پیش نمی‏رود. مردم جنازه‏ها را به دوش می‏گیرند و از همان مسیر حرکت می‏کنند. وقتی به جلو سپاه می‏رسند تا از خیابان حاشیه‏ی‏ بلوار انزلی عبور کنند، پاسداران از مرکز خود به سوی آن‏ها شلیک می‏کنند. بعضی پراکنده می‏شوند و بعضی می‏روند پی اسلحه. در چشم به هم زدنی، باقی مانده ها به سپاه حمله‏ور می‏شوند تا بقیه با اسلحه برسند. سپاه پاسداران شکست می‏خورد و در جنگ و گریزی مضطرب، پا به فرار می گذارد. بعضی شان به شهربانی پناه می‏برند، پناهشان نمی‏دهند. بعضی ها به نیروی دریائی پناه می‏برند، دریائی ها هم پناهشان نمی‏دهند.

در بازگشت از نیروی دریائی، بین پل انزلی و ژاندارمری، و سرپل انزلی‏، در محاصره مردم قرار می‏گیرند. درگیری اصلی، روی پل انزلی بود که غازیان را به بندر وصل می‏کند. چند پاسدار که تک تیرانداز بودند، از روی پل مردم را به رگبار می بندند. دختر هفت ساله‏ای گلوله می‏خورد و زخمی می‏شود. رسول امانی، کوماندوی نیروی دریائی بوشهر که برای دیدن خانواده اش به بندر انزلی آمده بود، دخترک را می‏گیرد که از مهلکه به در برد. رسول مسلح نبود. گلوله می‏خورد و جان می سپرد. غلام کماندو، تکاوری که می‏گفتند برای خودش اعجوبه ای بود، با شنیدن این خبر، خودش را از غازیان به انزلی می‏رساند و به پل حمله ور می‏شود و در حال پریدن از روی پل به مرداب انزلی، و میان زمین و هوا، تک تیرانداز سپاه را می‏زند و راه باز می‏شود. هیچ کس، دیگر هیج خبری از غلام کوماندو به من نداد. فقط شنیدم خودش را رسانده بود به کردستان و داشت با رژیم می‏جنگید. همین .

اصغر آشورنویردوست، معروف به اصغر مگز، که از سرکردگان صیادان معترض بود و در درگیری جلو شیلات، پس از کشته شدن آن دو صیاد، به شیلات کوکتل مولوتف انداخته بود و در جدال روز بعد هم نقش فعالی داشت، فردای آن روز به همراه هفت صیاد دیگر، در شهر پراکنده می‏شوند و به کاسبکاران و کارمندان و بقیه مردم خبر می‏دهند که آن روز را عزای عمومی اعلام کنند. چنین می‏شود. اصغر را نشان می‏کنند، همانطور که رهبران ستاد فرهنگی خلق ترکمن: توماج و مختوم و جرجانی و واحدی نشان می‏شوند.

پانزده روز بعد، رادیو گیلان ضمن اعلام این خبر که مقصر شورش پاسداران بودند، از اصغر و پنج صیاد دیگر می‏خواهد که بی درنگ خود را به دادگاه انقلاب معرفی کنند. این ها به رادیو نوشتند که اگر پاسداران مقصرند، چرا ما را احضار کرده اید؟ و خودشان را معرفی نمی‏کنند. درحالی که مردم پاسداران را از شهر  بیرون کرده‏اند، چند بار خواستند اصغر را با اتومبیل زیر کنند و یک بار هم، در مسابقه مشت زنی، با حکم دادگاه انقلاب رشت آمده بودند دستگیرش کنند که رفقایش از مهلکه درش می‏برند.

صیادان نشسته بودند به تدارک چهلم ۳۸ صیاد و دانش آموز که با گلوله پاسداران اسلام به خون غلتیده بودند.

اول آذر ماه سال ۱۳۵۸ بود. مسجد‏ها را دیده بودند و قرار‏های‏ اولیه را گذاشته بودند و حالا، هر جماعتی جائی نشسته بود به هماهنگی. قرار بر این بود که از مساجد مختلف که برای شهدای مختلف ختم گرفته بودند، و از نقاط چندگانه، شاخه‏های‏ مردم به سمت میدان شهرداری در مرکز شهر، سرازیر شوند، آن جا قطعنامه ای بخوانند و به گورستان بروند. در آخرین لحظه ها، دو خبر آمد و قرار و مدار ها را به هم زد ، شهر به هم ریخت.

خبر اول این بود که پاسداران اسلام، پس از کشتار بی رحمانه و فرار از انزلی، دزدانه به شهر آمده‏اند، برچهره نقاب کشیده‏اند، رفته‏اند درِ خانه‏ی‏ استوار رفیع نیا درجه دار نیروی دریائی، به صورتش اسید پاشیده اند و گریخته‏اند.

کنار دریا، در جمع صیادان بی قرار نشسته بودم که خبر دوم رسید. هدف من این بود تا در جمعی که با ایشان رفاقت و رابطه‏ی‏ تنگاتنگ داشتم و حرفم را می خریدند، درست‏ترین شیوه‏ی‏ برخورد و موضوع شکیبائی و متانت در عمل را تبلیغ کنم، مبادا که در حرکات هیجان زده و خشمگین، پاسداران و حزب‏اللهی‏هائی که با لباس‏های‏ عادی در گوشه و کنار پراکنده اند، دست به شلیک‏های‏ غافلگیرانه بزنند و با استفاده از شلوغی و دستپاچگی، عده‏ی‏ بیشتری از صیادان و مردم انزلی را به

قتل برسانند.

موضوع جمع ما، بحث در باره خونسردی و لزوم سازماندهی مشخص بود. من مامور هیچ سازمانی نبودم، اگر چه با بعضی‏شان ارتباط تنگاتنگ داشتم. خودم بودم. من اهل همین بندرم. صیادانی که به خون خود غلتیده بودند، رفقای من بودند، پدران و مادران دانش آموزان به قتل رسیده هم، از نزدیکانم بودند. من کار خودم را می‏کردم. در زندان هم، اتهامم همین بود: ارتباط نزدیک با مردم، و با سازمان‏های‏ انقلابی با هدف تائید و تشویق ایشان به سرنگون کردن حکومت اسلامی. اتهام من هنوز هم همین است.

در جمع صیادان، به نتیجه معقولی رسیده بودیم که ناگهان جوانی کوتاه قد و چقر، با دستپاچگی از در درآمد. بی سلامی و نیازی به اجازه. بغض فرو خورده‏اش ترکید. هر دو دست را به صورت گرفت. به تلخی گریست و از چهرهِ پنهانش این حرف ها در آمد:

« اصغره بوکوشته ده. –  اصغر را کشتند-».

و تمرکز جمع از هم پاشید. بعضی ها به گریه و بعضی ها به پرسشی بغض آلود از آن جوان صیاد، از موضوع مورد بحث دور شدند. یکه خوردم. دیدم رشته از کف به در رفته است و خودم هم مثل بقیه بغض کرده‏ام. خودم را جمع و جور کردم. اما هرچه کردم نتوانستم آن جماعت بی قرار را آرام کنم. اصلا نمی‏دانستم چه شده، کدام اصغر را می‏گوید و این اصغری که او می‏گوید، چگونه و کجا کشته شده است؟ یک ساعتی طول کشید تا آرام‏شان کردم که دست کم خودم بدانم بر ایشان چه رفته است که آن گونه بر آشفته‏اند.

از طرفی، تیمسار سید ‏احمد مدنی، معروف به جلاد خلق عرب، خودش را سرآسیمه از خوزستان به انزلی رسانده بود و هم‏صدا با بعضی آخوندهای دستپاچه‏ای که می‏دیدند گیلان هم دارد مثل کردستان از دست می‏رود و بازی را در این خطه هم باخته‏اند، با تزویر و عقب نشینی‏های‏ مزورانه‏ی‏ آخوندی، اعلام کرده بود که در جریان اعتراض صیادان « آدم‏های‏ غیر مسئول در کارها دخالت کرده‏اند.» اما از آن طرف به صورت استوار رفیع نیا که با صیادان همکاری کرده بود، اسید پاشیده اند و اصغر آشورنویردوست را، شبانه با لباس مبدل دزدیده اند و برده‏اند و کشته اند.

سی و پنج روز پس از کشتار صیادان و دانش آموزان بندر انزلی، اصغر آشورنویردوست و چند رفیق صیادش، در کومه‏ی‏ کنار دریا نشسته بودند تا سپیده بزند و بروند پای دام. صیادان، معمولا روزها در فاصله‏ای از ساحل، در دریا تور می‏گسترند و در هوای گرگ و میش که دریا آرامتر است، با قایق به آب می زنند و می‏روند سراغ تور که به پای دام معروف است. به تور رسیده، تن به آب می زنند، به عمق می‏روند و شبکه‏های‏ تور را می‏گردند که اگر ماهی داشته باشد، بگیرند و به سطح آب بیاورند. بسیار هم شده است که غرق شده‏اند و به جای ماهی، جنازه خودشان را موج به

ساحل آورده است.

اصغر و رفقای صیادش منتظر چنین لحظه‏ای بودند که یکی از صیادان متوجه حرکت نورهای مشکوک می‏شود. پاسداران بودند. با لباس مبدل و نقاب برچهره کشیده، مسلح می ریزند توی کومه. همراهان اصغر را، جز یکی که می‏گریزد، می زنند و تهدید می‏کنند که اگر صدای‏شان درآید، خانواده‏هاشان را قتل عام خواهند کرد. و اصغر را می‏برند. حتی نمی‏گذارند لباس بپوشد. خانواده اصغر به همه خبر می‏دهند که اصغر گم شده است. سه روز بعد، بزازِ دوره گردی که از زیر پل رودبار می‏گذشته، جنازه باد کرده‏ای را دیده و به ژاندارمری محل خبر داده است. رودبار صد و پنجاه کیلومتر با ساحل انزلی فاصله دارد. با رهبران خلق ترکمن هم، چنین کرده بودند.

از جنازه عکس می‏گیرند. جنازه را به پزشکی قانونی رشت می‏برند و در گورستان رشت دفن می‏کنند. علی آشورنویردوست، معروف به علی آشوری، برادر اصغر، همراه رفقایش به رودبار می‏رود. از روی عکس و شورتکی که آن شب پای اصغر بوده، می فهمند که آن جنازه‏ی‏ مشکوک، صیاد معترض بندر است. بر می‏گردند رشت سراغ پزشک قانونی شهر دکتر لادن. آقای دکتر برای ایشان هفت تیر می‏کشد که مزاحم من نشوید. صیادان که فراوان بودند، به گورستان شهر می‏روند، نبش قبر می‏کنند و جنازه را، درست ظهر روز دوم آذر ماه که چهلم شهدای انزلی بوده، به بندر می‏رسانند.

همه‏ی‏ شهر تعطیل می‏شود. همه‏ی‏ مردم فریاد می‏کشند. حزب‏اللهی ‏ها، حتی جرئت نمی‏کنند از خانه هاشان در آیند. ساعت سه بعد از ظهر که جنازه اصغر به میدان شهرداری می‏رسد، جای سوزن انداختن نیست. نیروی دریائی، در سازماندهی و کنترل اوضاع و آرایش عزای دریافران و درجه داران، سنگ تمام می‏گذارد. شهر، یکپارچه شعار می‏شود:

« اصغر ما رو کشتن       این سند جنایت فالانژها »

« با ورود پاسدار                       انزلی را به خاک و خون می کشیم »

« مرگ براین حکومت فاشیستی»

« مرگ بر پاسدار                      مرگ برپاسدار»

اما فردای آن روز، از رادیو و تلویزیون گیلان شنیدم که:

« مردم انزلی، طی تظاهرات پرشوری، تقاضای بازگشت پاسداران به بندر انزلی را داشتند.»

هرطور بود، خودم را به دم در غسالخانه‏ی‏ گورستان انزلی رساندم. جمعیت چنان فشرده ایستاده بود و خشمگین پا برزمین گورستان می‏کوفت و شعار مرگ بر پاسدار سرداده بود که اصلا با کسی نمی‏شد حرف زد. و حتی یک سانتیمتر نمی‏شد جلو رفت. ضبط صوت و دوربینم را روی دست بلند کردم و یکسره فریاد کشیدم و نامم را بلند برزبان راندم و گفتم که من خبرنگارم تا سانتیمتر به سانتیمتر جلو رفتم. نمی گذاشتند وارد غسالخانه شوم. صیادان آشنائی که به حساسیت وظیفه‏ام پی برده بودند، سرانجام مرا به درون بردند.

 باید به چشم می دیـدم بر ما چه رفته است. ده دقیقه و بیشتر ایستادم و به جنازه‏ی‏ آن صیاد چشم دوختم. آن شور و التهاب ، به سرمائی کشنده بدل شده بود. تنم مثل آن میت یخ زده بود. محال است بتوانم ذره‏ای از حال آن لحظه‏ام را به شما منتقل کنم. گاه است که کلمات سخت حقیر می آیند و آدمی باید واقعیت را به چشم ببیند.

پنج گلوله به سینه‏ی‏ اصغر زده بودند. جای گلوله ها معلوم بود. بعد بسته بودندش به اتومبیل و روی سنگ و خاک کشیده بودندش. صورتش صاف بود؛ صاف صاف. بی دماغی و بی چشمی و حتی حفره‏ی‏ چشمی. انگاری که استخوانی را از سنگ یک دست تراشیده باشند. اگر آن شورتک آبی نبود، حتی خانواده‏اش، پس از پنج روز، محال بود جنازه اش را بشناسند. 

 

۱۷ مهر ماه ۱۳۹۰