چشم و آشیانه

می خواست در بلندترین نقطه ی چشم من بنشیند
و تا جهان به طعنه زبان بگشاید
از روزهائی که به زودی می بارند حرف بزند
حرفی میان حریم پرواز او
و آفتاب رنگ پریده پائیزی
باقی نمانده بود
گویا صدای پای برف چنان بلند شده بود
که چابک از زمین بلند شدن را قبول نمی کرد
و در محله ی ما همه می گفتند که این پرنده دیگر
با روزها کنار نمی آید
و روزگار را چنان سرد می بیند که دیگر
از هفته های کنار جاده بوسه نمی خواهد
می خواست به قدر پنجره ی کوچک من
در برگ های زرد برای خود آشیانه بسازد
می خواست لانه اش چنان بزرگ باشد
که روزهای سرد زمستان را در آن
با دست های من برای گلدان های خشک نامه بنویسد
هر وقت چشم باز می کردم
برشاخه ی بلند سپیدار همسایه نشسته بود
و دانه دانه نفس های مرا به صدای بلند می شمرد
تا من نگاه نافذ این پرنده ی پائیزی را به خانه نبرم
و آشیانه اش را مثل شعر حافظ حفظ نکنم
معلوم نیست که صبح فردا
با چشم من به ساقه بگوید که باز دو باره مثل عشق خواهد روئید.

مهر ماه ۱۳۹۰