عادت

من عادت عجیبی دارم
هر وقت در خیابان تنها می مانم
بی اختیار سراغ گلی را می گیرم
که هیچ وقت به سینه ام ننشسته
و چشم هایم را به قاب پنجره ای می دوزم
که هیچ وقت برای دیدن من باز نشده

  گاهی به این فکر می افتم که شاید شهری را
در خاطرات شلوغ من به راه رفتن در خواب
محکوم کرده باشند
و احتمالا کسی می خواهد مرا در عادت هایم
از ریشه بگسلد

من عادت عجیبی دارم
هر وقت در خیابان تنها می مانم
شب را چنان دور دست هایم می پیچم
که واقعا نمی فهمم چرا باید در سرما راه رفت
و زیر خاک های قدیمی
دنبال آفتابی گشت
که سال هاست خودش را پشت کوه پنهان کرده

شهری که من در آن گرفتار شده ام
اصلا به آفتاب اجازه نمی دهد از راه دور
تا دشت های منتظر یک قدم بر دارد
و فکرهای قدیمی‏ی خانه های یخ زده را
از پایه بشکند

گاهی دلم می خواهد به رسم رهگذری
که خانه اش را
در پیچ کوچه ای گم کرده
از آفتاب بخواهم که مثل رفیق قدیمی
با شهر های منجمد کنار بیاید
و هیچ کاری به کار آرزوهای خاموش نداشته باشد

من عادت عجیبی دارم
وقتی که می بینم چشمی کنار جاده
با شاخه ی قشنگی قرار ملاقات دارد
و با نگاه کردن به یک برگ گل هم
مثل جوانی های مجنون به وجد در می آید
با یک بغل سلام صمیمانه از کنارش می گذرم
و آن همه زیبائی را به بهار خجسته می سپرم

من احتمالا گاهی که دیگر نمی توانم
با شاخه های برهنه و چشم‏های زیبا
در جاده راه بروم
و دست های قشنگ کسی را که دوستش دارم به دست بگیرم
بین خودم و عادت هایم
دیوار می کشم
من عادت عجیبی به نقاشی کردن روی دیوار دارم
هر وقت در خیابان تنها می مانم
عکس خودم را از روی دیواربرمی دارم
و عکس ماهی های قرمز را به خیابان می آویزم.

شهریور ۱۳۹۰