تبلیغ شعر

فریدون گیلانى

gilani@f-gilani.com

 

نمى دانم دوباره چرا به یاد روزى افتادم

که پا گذاشته بود روى پایش

و لحظه هاى کوتاه را

برهنه در چشم هاى من مى دواند

 

شب از کدام سروى سرازیر شده است

که باران هاى سیل آساى انتهاى بهار را نمى بیند

عقربه هاى آماده در کدام توهمى متوقف شده اند

که به ساعت ها نگاه نمى کنند

و به این همه جاده پشت کرده اند

 

نمى دانم چرا دوباره سنگ هائى را برداشتم

که در گذرگاه هاى گیج

بر تن تو مىنشستند

و از کلمات بیهوده

برج و باروى مه آلود مىساختند

 

نمى دانم دوباره چرا

از کناره هاى بىقرارى گذشتم

که جاى پاى تو را در شن ها مخفى مىکرد

و دهانه‌‌‌ى موج شکن را

ناموس آبرومند مرداب مىپنداشت

 

وقتى سوار قطار بارى شدم

یادم آمد که در واگن هاى مجلل

کلماتم را در ازدحام کالاها سوزانده اند

و مسافران مرفه را

در ایستگاه هاى مشکوک

پیاده کرده اند

 

نمى دانم چرا دوباره به یاد روزى افتادم

که نگاهت به اشاره اى

مرا به مرزبان تحویل داده بود

و به نام من

براى تپه هاى شنى

به نام کوه برگه‌‌‌‌ى مرخصى صادر کرده بود

 

اگر دوباره تصویرى زبان گشود

و مجسمه سازى

یادش آمد که از خانه مى شود سنگواره ساخت

به یادم بیاور که شعرهایم را

در واگن هاى بارى

میان موش ها تبلیغ کنم

و امضایم را

به بارنامه اضافه کنم

درهاى آهنى را چنان به روى تو بسته اند

که تقویم قدیمى را

فاتح خط آهن مى پندارى

 

نمى دانم چرا به یاد روزى افتادم

که نامم را

در شناسنامه خط زدم

و عکس هاى تو را

به پنجره هاى قطار چسباندم.

تیرماه ۱۳۸۶