به یاد جمیل امین

جمیل، رفیق و دوست قدیمی من بود. دوستان ورفقای زیادی در کردستان عراق داشته و دارم. اما هر وقت وارد سلیمانیه می شدم، جمیل و خانواده اش، محل کار و خانه اش را پیش چشم داشتم. وقتی به این فکر می کردم که از کجا شروع کنم، که را ببینم، با که مشورت کنم، برای کارم به چه احتیاج دارم، برای مسکن و هر چیز دیگر، چهره صمیمی، صبور و جدی جمیل، محبت های همسرش لیلا و مهربانی و شیطنت کوچولوهایش را جلو چشمانم داشتم.
بدون اطلاع قبلی و سرزده به محل کار جمیل می رفتم. کافی بود کسی به جمیل بگوید، فلانی اینجاست. دقایقی بعد و بدون معطلی، جمیل با آن اندام ریز و چشمان عمیقش با لبخندی بر لب، آهسته از کریدورهای شرکت بزرگ تلفنی ای که کارهای فنی اش را برعهده داشت پیدایش می شد. و دیگر همه چیز روبراه بود.

یا هر وقت شب و دیر وقت از سفر طولانی با چمدانی در دست بدون اطلاع و سرزده زنگ درب خانه جمیل را به صدا در می آوردم، لیلا از پنجره اطاق مشرف به خیابان در طبقه دوم فوری مرا میشناخت و دقایقی بعد در میان آن خانواده صمیمی و ساده و بی آلایش و بی تعارف خستگی هایم می رفتند.

جمیل کمونیست  انساندوستی بود که اگر چه او را در مدیا و میادین شهرهای کرکوک و سلیمانیه در سخنرانی و غیره نمی دیدی اما در جامعه ای که کار می کرد، در محله ای که زندگی می کرد و در جمع دوستان و رفقایش،  یک الگو و نمونه انساندوستی، رابطه گرم و جدی اجتماعی و با  اتوریته سیاسی و محبوب بود. معمولا در بازی فوتبال گل زن ها مشهورترند، اما  بازیکن هایی هستند که در بازی دستجمعی و امکان سازی برای موفقیت تیم نقش کلیدی دارند. این ها در مدیا مشهور نمی شوند، اما ستون تیم اند و بدون آنها پیروزی ممکن نیست. جمیل کمونیستی بود که با جرات می توان گفت یک ستون برای جریان چپ و انساندوست بود که می توانستی برای هر کار و امکان سازی و رابطه اجتماعی روی او حساب کنی.

آخرین بار جمیل را روی تختخواب اطاقش دیدم. وقتی من را دید با همان چابکی همیشگی که از کریدورهای محل کارش می آمد، از تخت پایین آمد و همدیگر را در آغوش گرفتیم. همزمان دردی تا مغز استخوانم را سوزاند. مگر می شود جمیل را اینطور دید. بیرحمانه بود. تقصیر کیست؟ نمیدانم.

اما لحظاتی بعد چشمان امیدوار به زندگی و لبخند همیشگی اش که نشان از اعتماد به نفس بالای این انسان بزرگ بود دردها را تخفیف می دادند. سراغ همه را می گرفت. تک تک کسانی را که می شناخت و از اوضاع و کار و بار می پرسید…
جمیل جان، یک خانه میخوام، تلفن و کارت می خوام و… لیلا پیشدستی می کرد، همینجا هستی فعلا، خانه زیاده و جمیل معطل نمی کرد و از شرکت سفارش کارت تلفن و همه چه را داده بود. “دیگه چه میخوای؟”. سلامتی!
و واقعا از آن لحظه به بعد سلامتی جمیل تنها خواست و آرزوی من بود. و این  آرزوی همه دوستان و آشنایان و رفقای جمیل بود. اما متاسفانه …
اگر کسی از من بپرسد، چه چیزی از جمیل برای تو باقی مانده است، می گویم. یک الگو!
الگوی متانت و صبوری و سادگی و کاردانی و توانایی در انجام هر کاری و بدون هیچ ادعا و شیله پیله ای. الگوی یک انسان محکم، جدی، با اراده و اجتماعی و صمیمی. اگر الگوی کار و زندگی و کاردانی و تلاش جمیل را بتوان  به دست گرفت و گسترش داد، کمونیسم و انساندوستی به سرعت اجتماعی می شود.
مراسم بزرگداشت جمیل در استکهلم را در جمع دوستان و رفقایش متاسفانه از دست دادم. و فردا روز که به سلیمانیه برمی گردم، دیگر جمیل را نمی بینم. اما شکی ندارم که در همان لحظات اول، قلبم  قدم هایم را به جایی می برد که جمیل آنجا است. چیزی در عوض برای جمیل ندارم، او هیچ وقت منتظر عوض گرفتن نبود. تنها و تنها  قطرات اشکی و شاخه گلی و یک تشکر و  قدردانی که هیچوقت جواب و شایستگی این مرد  بزرگ را ندارد برایش دارم.
اما لیلا و بچه های جمیل و خانه ای که همیشه دربش به روی من و همه کسانی که به جمیل احتیاج داشتند، برای من یادآور همه خاطرات دوران با افتخار دوستی با جمیل خواهد بود.
نمی توانم به  لیلا و بچه ها تسلیت بگویم، این درد و فقدان بزرگ را با تسلیت نمی توان تخفیف داد. اما فقط می توانم بگویم که،
 لیلا و بچه های عزیز جمیل!
 شما و من، بهمراه همه دوستان و رفقای جمیل به این  انسان شریف و بزرگ و دوست داشتنی افتخار می کنیم و یادش را گرامی می داریم. این کم ترین پاداش تلاشهای این انسان بزرگ است.      
مظفر محمدی
اوت ۲۰۱۱ – استکهلم