عاشورا

می‌گویند تاریخ دو بار تکرار می شود: بار اول به صورت تراژیک، بار دوم به شکل کمدی. تاریخ ایران در حال تکرار شدن است. اما این بار به گونه‌ای دیگر: این تکراری تراژیک تر است. جامعه ایران نشان می‌دهد که در هیچ چیز با کلیشه های آشنا پیش نمی رود. سی سال قبل درست در زمانی که در نیکاراگوئه یک انقلاب چپگرا در حال وقوع بود و مدت کوتاهی پس از به قدرت رسیدن نظامیان چپگرا در افغانستان، در ایران انقلابی به وقوع پیوست که مرتجع ترین جریان اجتماعی موجود را به رأس قدرت پرتاب کرد. در آستانه گذار از نظام دوقطبی جهانی به نظام جهانی نئولیبرال، ایران راه دیگری برگزید. راهی که فوکو آن را نخستین انقلاب پست مدرنیستی نامید. همه چیز در اینجا در قالبی دیگر شکل گرفت. تراژدی انقلاب ایران از آخرین روزهای انقلاب آغاز شد. انقلابی که به ضدانقلابی خونین منجر شد. تصاویر عاشورای حسینی ۸۸ تهران در نگاه اول یادآور تکرار صحنه‌های انقلاب سی سال پیش است. این بار اما تراژدی از همان آغاز خود را اعلام کرده است. این بار انقلابی در کار نیست که به ضد انقلاب بدل شود. این ضدانقلابی است در دل ضدانقلاب پیشین که به وضعیتی خونین خواهد انجامید. عناصر این تراژدی از همان آغاز در بطن تلاطم پسا انتخاباتی موجود بود. عاشورا فقط آن را عیان کرد.

ورای تصاویر

تصویر جان جهان مدیائی امروز است. تصویر ابزار سلطه است، ابزار فریب است، ابزار برانگختن است، ابزار شعف است، ابزار لهب است، ابزار اندوه است و ابزار گریز از جهان واقعی و به همان اندازه هم ابزار پی بردن به حال جهان واقعی. تصاویر عاشورا نیز چنیند. سرتاسر خشونت. اگر تا دیروز تصاویر خشونت لجام گسیخته حاکمان در برابر مظلومیت معترضان از برابر دیدگان رژه می رفتند، در عاشورای حسینی خشونت در برابر خشونت قرار گرفت. تصاویر عاشورای حسینی در خیابانهای تهران بیش از هر چیز بیان روح خشونت بار جنبشی است که اساس آن بر حفظ نظمی غیر انسانی قرار گرفته است. خشونت معترضین خیابانهای تهران عارضه‌ای جانبی، پدیده‌ای ناگزیر در مقابل خشونت دستگاه حاکم نیست. این خشونت ذاتی آن جنبش است. عاشورای حسینی ۸۸ ادامه جنبه‌های ارتجاعی و خشونت بار جنبش ۵۷ است و نه تداوم جنبه‌های رهائیبخش آن. مردان و زنان جوانی که در خیابانهای تهران به تظاهرات دست زدند، برای تظاهرات به میدان نرفته بودند، برای بسیج زنی به میدان آمده بودند. یک هفته پیش از عاشورا یک هفته تدارک و آماده سازی روحی این مبارزان جوان برای جدال نهائی بود. منطق حوادث خود به اندازه کافی گویا است. عاشورای حسینی باید به تقابل بین «حسینیان و یزیدیان» می‌کشید و بین حسینیان و یزیدیان تنها خون حاکم است.

سی سال قبل نیز خیابانهای تهران صحنه جدالهایی عظیم بود. سی سال قبل نیز مردمی به ستوه آمده در مقابل دستگاهی تا بیخ دندان مسلح قرار گرفته بودند. آن زمان نیز مردمی با شلیک گلوله از پا درآمدند. اما این تصاویر نمی‌توانند تکرار آن زمان را تداعی کنند. برای کسی که از نزدیک شاهد حوادث سی سال قبل بود، تصاویر امروز باید حسی غریب ایجاد کنند. در اینجا نه از شاخه‌های گل بر لوله های تفنگ خبری است و نه از «برادر ارتشی، چرا برادر کشی». در اینجا تحقیر طرف مقابل است که خود می نماید. شباهت عاشورای ۸۸ با جنبش ۵۷ در «می کشم می کشم، آنکه برادرم کشت» است و این شعار ارتجاعیون درون جنبش ۵۷ بود. از شعار «ایران را سراسر ویتنام می کنیم» در عاشورای ۸۸ خبری نیست. و چه تفاوت عمیقی است بین این دو. یکی شعار انتقام است، دیگری شعاری با افق آینده‌ای رهائیبخش. در عاشورای ۸۸ افق چپ، افق مبارزه‌ای رهائیبخش و عدالتخواهانه به کلی غایب بود و نمی‌توانست هم حاضر باشد. جنبشی که خود در تقابل با روایت مسخ شده عدالتخواهی شکل گرفت، نمی‌توانست از درون خود چنین افقی را شکل دهد و به میدان آورد. خشونت ذاتی جنبش ۸۸ بود و از همان آغاز در زبان و بیان این جنبش وجود داشت. در عاشورا این خشونت فقط ظاهر شد. امروز آنچه برای این جنبش باقی‌مانده است چیزی جز عطش انتقام نیست. سرکوب وحشیانه طرف حاکم ممکن است این خشونت را توضیح دهد، اما آن را توجیه نمی کند. هیچ علتی معلول را توجیه نمی کند. هر کنش اجتماعی علتی دارد، اما هیچ  کنشی را نمی‌توان بدون شناخت عوامل درونی خود آن توضیح داد.

جنبش ۵۷ جنبشی ساده لوح بود. رمانتیسیسم حاکم بر آن مانع از آن گردید که آن جنبش بتواند کابوس جمهوری آینده اسلامی را حتی حدس بزند. اما در آن ساده لوحی و در آن رمانتیسیسم قدرتی عظیم نیز نهفته بود. قدرتی که شاخص هر انقلاب اصیلی است. قدرت برانگیختن حس انسانیت حتی در صفوف سرکوبگران. عاشورای ۸۸ یک‌سره فاقد این قدرت است. این جنبشی است که نه ساده لوح است و نه رمانتیک. جنبشی است خشن، تحقیر‌آمیز و معطوف به قدرت و امتیاز. جنبشی معامله‌گر که فاقد حتی شائبه ای از انقلابیگری است. به همین خاطر نیز این جنبش حتی به آنچه که جنبش ۵۷ به سادگی دست یافت، یعنی به خلع سلاح ایدئولوژیک دستگاه سرکوبگر حاکم، هیچ‌گاه دست نخواهد یافت. برعکس. آن را بیشتر و بیشتر تحریک خواهد کرد. این دور مارپیچی خشونت باز هم فزونی خواهد یافت.

 

مبارزان معامله

مبارزان ۸۸ آرمانگرا نیستند. آنگونه که مبارزان ۵۷ بودند. مبارزان ۸۸ معامله گرند. معامله بنیان این جنبش است. این جنبش از همان آغاز با معامله و برای معامله شکل گرفت. معامله با موسوی، معامله با کروبی، معامله با رفسنجانی، معامله با تاریخ جمهوری اسلامی، معامله با خونهای بر زمین ریخته شده در این نظام، معامله برای آزادی معامله. بیان آن دختر جوانی که در ستاد انتخاباتی موسوی در پاسخ به سرزنش مربوط به اعدامهای سال ۶۷ به راحتی شانه بالا انداخته و اعدام را «لابد حق اعدام شدگان» دانسته بود، به بهترین وجهی ابعاد این معامله گری را نشان میداد.

نطفه این جنبش در دو خرداد ۷۶ بسته شد که چیزی جز معامله بزرگ نظام اسلامی با جهان سوداگر نبود. بده و بستانی بود برای حفظ نظام: من کمی از اسلام خود را می‌دهم و از لیبرالیسم تو می گیرم، تو هم کمی از اسلام من بگیر و از لیبرالیسم خود بده. این معامله نطفه آغازین جنبش سبز امروز بود. تا آن زمان تردیدی در این نبود که رهایی جامعه نه در معامله با حکومتگران که در مقابله با آنان، در گسست از نظام میسر است. معامله گران این را به نام خشونتگرائی پس زدند و وعده رهایی بدون خشونت دادند. اما به همان انداره که آن گسست پاک و صریح و بی شیله پیله بود، به همان اندازه نیز این معامله حقه‌بازی و فریب و دورویی بود. معامله دو خرداد ورود اخلاق فاسد و زراندوز دوران سازندگی به عرصه سیاست و تحمیل آن بر پهنه زندگی عمومی بود، جنبش ۸۸ واکنشی در برابر اعلام فسخ این معامله. مثل هر معامله دیگری، بر این معامله نیز از آغاز حقه و حیله و فریب و دروغ حاکم بود. پشت لبخندهای ظاهری، طرفین در حال تیز کردن سلاحهای خویش برای بریدن زیر پای دیگری بودند. ملتی مدرن و سکولار که کرور کرور پای صندوقهای رأی حاضر می‌شدند تا سیدی خندان از اولاد پیغمبر را به ریاست جمهور خویش برگزینند تا رهبری عمیقاً معتقد به ولایت آسمان که از مردم سالاری دینی سخن به میان می آورد. رفسنجانی روح این معامله بود و احمدی نژاد اعلام فسخ آن. بیهوده نیست که هم این رفسنجانی به اقتدار معنوی همان جنبش تبدیل شد. شعله های آتش خیابانهای تهران همان دود سینه‌های مؤمنان رفسنجانی است که به آسمان برخاسته است. در هیچ کجای تاریخ معاصر جهان سابقه نداشته است که جنبشی به نام آزادی جلادان را به مقام اعتبار معنوی خویش ارتقا دهد. در تمام کشورهای آمریکای لاتین دیکتاتوریهای نظامی جای خود را به دمکراسی های تماماً بورژوائی دادند، در آفریقای جنوبی نظام نژادپرستی سرنگون شد، در اروپای شرقی انقلابات مخملی جغرافیای سیاسی جهان معاصر را از بیخ و بن تغییر دادند، اما در هیچ کدام از این‌ها جلادانی در رأس این جنبشها نبودند که مرتکب جنایت علیه بشریت شده باشند. حتی در دست راستی ترین آنها. این افتخار نصیب جنبش سبز ایران شده است. این جنبش سمبل فساد در تاریخ معاصر ایران را به عنوان تکیه گاه و عمود خود برگزید تا بتواند آزادی فساد را جاودانه کند.

تاریخ مکارترین مکاران است. چه طنزی تلخ تر از این شوخی تاریخ که بورژوازی ایران نخست راه گذار از آزمون مذهب را برگزید تا در لوای آن سکولاریسم را کشف کند و اکنون همان سکولاریسم ابزار قدرت همان مذهبی شده است که سکولارها قصد کشیدن آن به زیر کنترل اینجهانی را داشتند؟ مشکل بورژوازی سکولار ایران در این است که این سکولاریسم هم دیر به دنیا آمده و هم فاسد بود. سکولاریسم ایرانی محصول جنبشی روشنگرانه از طبقه ای در حال عروج نبود. سکولاریسم ایرانی زائیده فرزندان طبقه ای پروار شده بود که به یمن حکومت اسلام به همه چیز دسترسی داشت به جز حوزه عمومی. این سکولاریسم پیستهای اسکی شمال تهران بود که جمهوری الله برای سرگرمی فرزندان «نخبگان» ایجاد کرده بود. این سکولاریسم موجودیت خود را مدیون این جمهوری بود و از همین رو نیز بود که در معامله با همان جمهوری به قصد تصرف حوزه عمومی خیز برداشت. این سکولاریسم خود در لوای مذهب قرار داشت و مبشران آن عمامه به سر بودند. بخت بد این سکولاریسم در این بود که اعلام پایان ایدئولوژی از جانب آن درست با زمانی مقارن شد که اعلام کنندگان پایان تاریخ خود به پایان «پایان تاریخ» رسیده بودند. عصر پایان ایدئولوژی خود به پایان رسیده بود. اگر پاپ می‌تواند ادعانامه بیعدالتی سرمایه داری را در دست بگیرد و در همان حال با سقط جنین و ازدواج همجنسگرایان به مخالفت بپردازد و میلیونها نفر را در هر سفری به گرد خود جمع کند، چرا خامنه ای نتواند؟  چرا احمدی نژاد نتواند؟ پاسخ سکولاریسم به عدالتخواهی احمدی نژادی چه بود؟ تحقیر و باز هم تحقیر عدالت. کینه جنبش سبز به احمدی نژاد و خامنه ای کینه کسی است که احساس غبن در معامله می کند. تقلب احمدی نژاد نه پای صندوقهای رأی، بلکه در به هم ریختن قواعد معامله ای بود که سکولار معامله‌گر هنوز در فکر تداومش بود. سکولارهای سبز هیچ‌گاه نتوانستند پخش سهام عدالت و گونی های سیب زمینی و بالا بردن حق بازنشستگی و کشیدن جاده به روستاهای پرت و دورافتاده را به احمدی نژاد ببخشند. همه این‌ها بر هم زدن قواعد معامله بود. اعتراض آن‌ها به بذل و بخشش دولتی نبود. خود آن‌ها از جمله از قبل همین بذل و بخششها در شمال ایران ویلا خریدند و تعطیلات تابستانی و زمستانی خود را در کانادا و اروپا گذراندند. اعتراض آنان به این بود که چرا به جای پخش لپ تاپ در میان ژورنالیستها دولت به پخش سیب زمینی در یتیمخانه ها دست زد. سبز از این قاعده شکنی کینه به دل گرفت: هم کینه پخش کننده و هم کینه دریافت‌کننده را. و چنین شد که حمله سبز به احمدی نژاد حمله به پابرهنه ها و حاشیه نشینان هم شد: «هر کی که بیسواده، پیرو احمدی نژاده» و «دولت سیب زمینی نمی خوایم». سبز بسیج را منسجم کرد.

عروج رفسنجانی به مقام اعتبار معنوی جنبش سبز و ریش سفید پشت پرده آن نشان می‌داد که این جنبش فاقد هر گونه صلاحیت اخلاقی است. این ستون جنبش در عین حال چشم اسفندیار آن نیز بود. هیچ چیز بهتر از شخص رفسنجانی نمی‌توانست نماد فساد جمهوری اسلامی باشد. فسادی همه جانبه. از قتل و کشتار تا غارت و چپاول، از حیله و نیرنگ تا توطئه و بند و بست. جنبشی با چنین تکیه گاهی هیچ گاه نمی‌توانست بازندگان تاریخ سی سال اخیر را خطاب قرار دهد. برعکس، این جنبش از همان آغاز کاراکتر جنبشی علیه محرومان جامعه را به خود گرفت. تبختر روشن‌فکر مآبانه موسوی، زیبائی شناسی همین جنبش و تداوم تحقیر نخبگان جامعه بر علیه مردم کوچه و بازار بود. تحقیر الیت هنری، فرهنگی و اقتصادی جامعه بر علیه بیسوادان. این الیت جامعه چهار سال تمام خود را در معرض تحقیر آهنگرزاده کوچکی می‌دید که سالوسانه بوسه بر دستان پینه بسته کشاورزان را آشکارا بر نشست و برخاست با این الیت ترجیح می داد. موسوی پاسخ تحقیر‌آمیز این الیت به آن «بی ادبی» بود. سبز با همان زبان لب به سخن گفتن گشود که طرف مقابل آن. زبان دروغ و تحقیر و فریب. سبز اما در احمدی نژاد استاد خود را یافت. کسی را یافت که در بازی با قواعد جهان مدیایی و فریب افکار عمومی بسیار تواناتر از آنان عمل کرد. احمدی نژاد استاد کانالیزه کردن خشم توده محروم از محرومیت سی ساله به نفع نظام بود. نظامی که سی سال محرومیت را بر وسیع‌ترین توده های کارگر و زحمتکش تحمیل کرده بود، نظامی که یکی از بارزترین نمونه‌های شکاف بین فقر و غنی در جهان معاصر را ایجاد کرده بود، یکباره در هیأت تقابل با الیگارشی سبز به زعامت رفسنجانی از فرصتی طلائی برای بازسازی خود برخوردار شد. سبز بزرگترین خدمت را به بازسازی ایدئولوژیک جمهوری اسلامی کرد. شعار آزادی جنبش سبز بیش از آن بوی تعفن منجلاب فساد مالی و سیاسی و حتی مذهبی را می‌داد که الهام بخش توده های وسیع جامعه شود. چگونه می‌شود جنبشی را با حمایت چماقداران شناخته شده‌ای مثل غفاری ها به راه انداخت و مدعی آزادی بود؟ چگونه می‌توان برای تقویت جنبش به فتاوی مراجع مرتجع حوزه ها مراجعه کرد که در احمدی نژاد امام زمانی خطر حکومت سکولار را دیده اند و در عین حال مدعی آزادی بیان بود. چگونه می‌توان در مقابل ولی فقیهی که حکم بر ممنوعیت قمه زنی را داده بود به فقیه مرتجع تری مثل صانعی آویزان شد که قمه را مباح و گوارا می‌داند و در عین حال داعیه دفاع از دینی پیشرو داشت؟ این جنبش از همان آغاز عقیم بود. جنبش برای آزادی، جنبشی بود برای آزادی معامله و ساخت و پاخت. این بر پیشانی آن نوشته شده بود و هیچ درجه از فداکاریهای مبارزان جوان آن در خیابانها نمی‌توانست و نمی‌تواند این واقعیت را بپوشاند. راز آشکار دور ماندن توده مردم محروم از این جنبش در همین واقعیت نهفته بود.

جنبش خیانت

سبز اما فقط این نبود. سبز جنبش خیانت بود. خیانت به آرمانها و خیانت به زندگی. سبز توده‌ای از جوانان طبقه متوسط را به مصاف مرگ و زندگی کشاند و به این ترتیب سؤال مربوط به مرگ در راه اهداف را یک بار دیگر به سؤال روز جامعه تبدیل کرد. برای چه هدفی؟ برای کدام آرمان؟ برای کدام آینده؟ هیچ. برای آزادی معامله.

نظام جمهوری اسلامی به مثابه حکومت بورژوازی حریص ایران بدون تردید بزرگترین مانع بر سر راه انکشاف نیروهای خلاق و برای دستیابی به یک زندگی انسانی و با نشاط در جامعه ایران است. این نظامی نیست که به سادگی از قدرت کنار برود. گذار از این نظام به یک نظام انسانی گذاری خواهد بود دشوار و چه بسا خونین. ریختن حتی یک قطره خون در مبارزه اجتماعی، ریختن یک قطره خون اضافی است. جان انسان بسیار پر ارزش تر از آن است که در هر مبارزه‌ای به راحتی به عنوان وجه المصالحه به میان کشیده شود. هیچ انقلاب اصیلی به راحتی به چنین دورانی گذر نمی کند. سبز اما با طیب خاطر جان جوانان را به میدان انداخت. با دروغ و فریب و برای منافع حقیری از قبیل حفظ حرمت علما و حفظ موقعیت بورژوازی رانت خوار فاسدی که حاضر به گذشت از منافع سی ساله‌اش نبود. سبز جوانان را در اعتراض به این به میدان کشاند که پاسپورت ایرانی در فرودگاههای غربی بی‌ارزش شده است. کاربدستان سبز یا در حریم امن قدرت و یا در قلمرو امن استودیوهای لس آنجلس و لندن و پاریس از هیچ کوششی برای دامن زدن به آتش کینه در جامعه خودداری نورزیدند. نه برای بنای جامعه‌ای انسانی، نه برای تأمین یک زندگی شرفتمندانه برای توده محرومان، نه برای بهداشتی عمومی و رایگان، نه برای آموزش عمومی و رایگان، بل برای رفع سانسور و برای لغو گشت ارشاد. سبز برای اولین بار در تاریخ ایران مبارزه برای آزادی و مبارزه برای عدالت اجتماعی را از هم جدا کرد. مبارزه برای آزادی برای سبز نه همراه با مبارزه برای عدالت اجتماعی، بلکه در تقابل با آن بود. آزادی اسم رمز حفظ مزایای الیتی بود که دیگر به هیچ وجه حاضر به پذیرش قید و بندهای باقی‌مانده از رسوبات انقلابیگری خط امامی آغاز جمهوری اسلامی نبود.

جنبش سبز در حالی خود را نماینده کل جامعه معرفی می‌کرد که خود میدانست چنین نیست. آنهمه شعار بر علیه بیسوادان احمدی نژادی و این داعیه نمایندگی مردم فقط و فقط یک معنا داشت: مردم در قاموس سبز همان الیت «فرهیخته»ای است که کمترین وقعی به حال و زندگی توده حاشیه نشینان و میلیونها کارگر نمی گذارد. سبز برای این جوانان طبقه متوسط را به میدان تقابل با رژیمی کشاند که اتفاقاً در رویارویی با همین سبز یک بار دیگر در قامت مدافع محرومان جامعه ظاهر شده بود و حقیقتاً نیز بخشهای وسیعی از این محرومان را به نفع خود به میدان کشانده بود. سبز به مبارزان خود دروغ گفت، به آنان خیانت کرد. سبز به ایده جان باختن در راه آرمانهای والا خیانت کرد. سبز با داعیه اصلاح ظاهر شد تا با ایده انقلاب بازی کند. سبز یک جنبش خیانتکار است.

ابرهای شوم

آسمان ایران را ابرهایی شوم فرا گرفته است. آنچه در راهست وحشتی است بزرگ. منطق حوادث بر هیچ چشم انداز روشنی گواهی نمی دهد. این را می‌شد از همان اولین روز آغاز این جنبش دید و ما پیش از روز قدس نیز اعلام کردیم. آن «برخورد بزرگ» در راهست. این را به راحتی می‌شد دید. مسخ شدگان جنبش سبز اما لم داده بر قدرت درونی نظام و نشئه در عالم هپروتی پیشرویهای مدام اینترنتی و مدیایی و محبوبیت روزافزون در پایتختهای غرب، نخواستند این حقیقت ساده را ببینند که رژیم جمهوری اسلامی بادکنکی نیست که با یک سوزن بترکد. آن‌ها نخواستند واقعیت قدرت بنیانهای ایدئولوژیک جمهوری اسلامی را که یک بار دیگر در تقابل با «اشرافیت» خواص صیقل یافته و میلیونها نفر را در حمایت از احمدی نژاد به میدان کشانده بود ببینند. آن‌ها جمهوری اسلامی را بمب از کار افتاده‌ای نشان می دادند که فقط باید چاشنی اش را کشید. سناریوی خونین انفجار این بمب را آن‌ها به مردم نگفتند.  ساحران و جادوگران جنبش سبز شعبده بازانی بودند که در مقابل چشمان متحیر جامعه اینترنی هر روز در حال محو کردن خرگوش ترسان جمهوری اسلامی و ولایت فقیه از زیر دستمال تحلیلشان بودند. آن‌ها به همه دروغ گفتند، برای اینکه جنبششان برای پیشروی به این دروغ‌ها نیاز داشت.

امروز ساعت فاجعه در حال فرا رسیدن است. تمام وحشیگری نظام اسلامی که برای سالیانی لااقل کمی رام شده به نظر می رسید، امروز دوباره زنده و فعال شده است. فریاد «اعدام اغتشاشگر» در پهنه سیاست در ایران پیچیده است و رژیم جمهوری اسلامی کمترین تردیدی در اجرایی کردن این فریاد به خود راه نخواهد داد. همه این‌ها قابل پیش‌بینی بود. سبز با همه یال و کوپال واقعی و ساختگی اش، با همه مدیا و افکار عمومی جهانی اش، نمی‌توانست و نتوانست آن شکافی را در ساختار رژیم حاکم و جامعه ایجاد کند که پیش شرط پیروزی هر جنبشی است. ذره‌ای حقانیت در این جنبش بی‌اعتنا به سرنوشت میلیونها مردم محروم جامعه وجود نداشت. پنج سال قبل کارگران واحد و اسانلویی که امروز در زندان است، قدرت و حقانیت دفاع از حق زندگی را نشان داده بودند که چگونه پایه توده‌ای خود رژیم را میتوان جذب و در مقابل آن قرار داد. آن‌ها سندیکایی ایجاد کردند که شصت درصد اعضای آن را بسیجیان و رزمندگان جبهه ها تشکیل میدادند و به اتکاء آن در مقابل ارگانهای رژیم صف آرائی کردند. آن‌ها نشان دادند که در دفاع از زندگی شرافتمندانه چه قدرت بسیجی نهفته است. سبز تماماً فاقد این قدرت بود، برای اینکه فاقد این حقانیت و فاقد این رسالت بود. سبز فاسد بود.

امروز دستمالهای شعبده بازان سبز کنار رفته است و همه با حیرت شاهد آنند که خرگوش ترسانی زیر این دستمالها نبود. سبز گرگ نهفته در جمهوری اسلامی را بیدار کرد و به میدان کشاند. قربانیان این وضعیت بیش و پیش از هر کس جوانان صدیقی اند که در عشق به آزادی در خیابانها به مبارزه دست زدند. زنانی اند که برای رهایی از آپارتاید جنسی به این جنبش دغلکار دخیل بستند. دانشجویان و دانش آموزانی اند که فقط برای تنفس در هوایی آزاد به خیابانها ریختند. این‌ها غیر خودی هایی اند که پیش از هر کس بر مسلخ جان خواهند باخت. اینها وجه المعامله فی الحال رهبران سبز خواهند بود. اما فقط این‌ها قربانیان تحول نخواهند بود. انکشاف مبارزه طبقاتی و باز شدن افقهای رهائی بخش در جامعه قربانی بزرگ‌تر تحولات خونین روزها و هفته‌های آینده خواهد شد. صرفنظر از اینکه رژیم بماند یا منفجر شود، مبارزه توده مردم حق طلب، آزادیخواه و عدالتخواه، جنبش کارگران و میلیونها انسان شرافتمند جامعه، در پس این حوادث به عقب رانده خواهد شد و با شرایطی بسیار دشوارتر از پیش از آن روبرو خواهد گردید. خصلت یک جنبش را فقط با اهداف آن نباید سنجید، با نتایج بلاواسطه آن نیز باید سنجید و سبز می‌رود که به نتایجی فاجعه بار منجر شود.

جنبش سبز میان پرده خونینی از مبارزه طبقاتی در ایران برای گذار به یک نظام پایدار سیاسی است. نه این جنبش و نه آن نیروی سرکوبگر حاکم، هیچ یک به جنبش رهائیبخش کارگران مربوط نیستند. اما عمل‌کرد هر دو در مقابل جامعه در پرونده آنان ثبت خواهد شد. هر قطره خونی که امروز بر زمین ریخته شود، جنایتی دیگر در پرونده هر دو کنشگران کنونی خواهد بود. چه حاکمان پیروز و چه فریبکاران سبز.

بهمن شفیق

۲۹ دسامبر ۲۰۰۹

۸ دی ۸۸