درباره مارکسییسم وحقوق و مسئله حقوق بشر

بسیاری از موافقین ومخالفین مارکس بر این باورند ، که مارکس مخالف حقوق بوده است .

با توجه به گسترش جنبش حقوق بشردرسراسردنیا وبه چالش کشیدن بسیاری از رژیمهای سرکوبگر و دیکتاتور، از سوی دیگر یورش بورژوازی در کشورهای مدرن به حقوق پایه ای شهروندان و دخالت های پلیسی در زندگی خصوصی مردم که سبب اعتراضات  و واکنشهای  مردمی  ونهادهای حقوق بشری  میباشد، همچنین به علت گستردگی طیف های مختلفِ مخالفین وموافقین وفعالین حقوق بشربا گرایشات  وتعلقات سیاسی وطبقاتیِ متفاوت ازچپ و راست، از آزاد اندیشان تا تاریک اندیشان ،از ناقضین ومخالفینِ اشکار، تا قربانی و فعالین گرفتاردربند وزندان وحتی شرکت فعال نهادهای بین المللی و دولتی دراین جنبش سبب اشفتگی وتردیدها وسئولات اساسی است . همچنین نباید فراموش کرد درطیفِ مخالفین  حقوقِ بشر نیز به همین نسبت گستردگی، تفاوت وتناقض وجود دارد. به خصوص بخش مهمی از مردم  و گروهای چپ و رادیکال به بخاطر سیاست بازی و دورویی دولتها و نهادهای  بین المللی ومتجاوزین به حقوقِ مردم، به این پدیدۀ متناقض با تردید می نگرند .

 درمیان طیفِ سوسیالیستها  ومارکسیست ها نیز از دیر باز اختلاف وابهامات وجدلهای تئوریک در جریان بوده است. از این جهت پرداختن به این مباحثات برای ما اهمیت ویژه ای دارد. این بحث  و گفتگو در دو جلسه درکتابخانه پوینده  در کپنهاک برگزار شده است از این جهت نوشته زیر بیشتر به جمع بندی سمینار یا سخنرانی میباشد جهت عمومی شدن این بحث  بخشهایی که تکراری بوده است حذف شده و به صورت نوشته تنظیم شده است .  مسئولیت بحث ونوشته به عهده ارائه کنندۀ این بحث علی آزاد است. کتابخانۀ پوینده تنها مسئول برگزاراین نشستها را به عهده دارد.

************************

  قسمت اول گفتگو، جلسه اول :

 با توجه به محدودیتهای زمانی برای روشنتر و ساده تر شدن بحث  ابتدا  با طرح سوالات مشخصی آغاز میکنیم. وسعی میکنیم پیرامون پرسش وپاسخ  گفتگو داشته باشیم.

در پایان خلاصۀ این گفتگو به صورت  کتبی در اختیار سایر دوستان  وعلاقمندان قرار میگیرد.

 ۱ -برخورد مارکس نسبت به حقوق چه بوده است؟ آیا حقوق را رد کرد؟ یا آن را بسط داد ومفهوم جدیدی  از آن استنتاج کرد؟ اگر چنین است این مفاهیم جدید چه می باشند؟

۲-  آیا مخالفت وتحقیرِقانون ازجانب مارکس دال بر این هست که او به حقوق باورنداشت؟

۳  -آیا مارکس کلا مخالفِ حقوق بشربوده است یا مخالف حقوق بشرمندرج درقانونِ اساسیِ فرانسه وامریکا  که در سالهای ۱۷۹۱ ، ۱۷۹۳ ، ۱۷۹۵ نوشته شد ه است؟  از چه زاویه و نگرشی او مخالفِ این حقوقِ بشربود ه است؟ او چه الترناتیوی را جایگزین آن کرد؟ و چرا مارکس حقوقِ انسان را درتمایز وتقابل با حقوق بشرمندرج درقانونِ اساسیِ امریکا وفرانسه قرار میدهد  ؟

۴ – دفاعِ مارکس از حقّ رایِ همگانی، حقّ تشّکل، مخالفت با سانسور، حمایت از حقّ بیان، آزادیِ عقیده، دفاع از حقِّ زندگی ونفی مجازات اعدام، و مهمتر ازهمه حقّ مشارکت درسرنوشتِ سیاسی و دولت  ،  وبسیاری از حقّ وحقوق شهروندی که در جامعه بورژوایی از سوی دولت مورد تعرّض قرارمی گیرد. مبارزه  و تلاش های فکری وسیاسی مارکس برایِ تحقّق این حقّ وحقوق را چگونه باید توضیح داد.

*********************

                                                  مارکسیسم وحقوق

مسئله حق وحقوق یکی از مسائل مهم جدال برانگیزتاریخ بشری بوده است . دراین باب حکایتها، داستانها، شعر، نقاشی وکتابهای بیشماری در طول تاریخ چند هزارسال نگاشته شده است. در زبان و فرهنگ فارسی نیز این واژه معانی فراخ و گسترده ای را تداعی میکنند.

 کلمه حقّ عربی است وجمعِ آن حقوق به معنی راست ودرست، ضدّ باطل، کاری که البته واقع شود، یقین، عدل ،نصیب  وبهره از چیزی بردن، مالکِ مال، دستمزد و همچنین یکی از نامهای خدا نیز میباشد که با اضافه کردن پسوند یا پیشوند هایی مثل حقّ وحساب، حقّ تصرف و… این واژه به صورت گسترده ای در زندگی روزمره بکارمی رود.

 در جامعه ای که نابرابری وسرکوب وخشونت حاکم است واکثریت جامعه  یعنی طبقات محروم و فرودست ازابتداعی ترین حقوق اجتماعی محروم هستند. حقوق اهمیت مهمّ  و ویژه ای می یابد تا حدّ مقدّس واندازه خدا ارزش واعتبارمی یابد. فلاسفه، مذهبیّون، دولتمداران، سیاستمداران، خردمندان ومردم  وخلاصه هرکسی در این رهگذراز روی منافع خود سعی میکند آن را تفسیروتعبیرنماید. دراین کشمکش وجدل این مقوله به صورت تاریخی و طبقاتی کمتر مورد توجه قرارمیگیرد .

مارکس ازجمله کسانی است که سعی کرده است نقاب ازچهره رازآلودِ مذهبی و حماسه سازیِ فیلسوفانه  وغیرِتاریخیِ این واژه بردارد وازمنظرتاریخی وکشمکشهای طبقاتی آن را تحلیل کند. این نو آوری اواز جانب بسیاری به عمد یا به سبب مصلحت اندیشی سیاسی نا دیده گرفته میشود. شاید به همین خاطردیدگاه مارکس نیز رازگونه و در پرده ای ازابهام فرورفته و شاید به همین سبب است که هم در میان مخالفان سرسخت او وهم در میان موافقان او می توان بسیاری را یافت که بر این باورند که مارکس  به حقوق  اعتقادی نداشت وآن را رد می کرد.

بسیاری بر این باورند که نگرش مارکس به حقوق تاریخی وطبقاتی است. شواهد ودلایل  تاریخی بسیاری  وجود دارد که نشان میدهد حقوق نه ازذات وسرشت آدمی است که طبیعت به انسان داده باشد و نه ازآسمان وجانب خدا برای بندگان خود فرستاده شده است. در تمامی دوره های تاریخی  حقوق به صورت مجموع قانون ومقرّرات، عرف واخلاق، مذهب وسنّت و فرهنگ درآمده است تا مناسبات اجتماعی مشخصّی را به نظم  وادارد. همراه  با دگرگونی مناسبات اجتماعی این قوانین وحقوق نیز منسوخ  وتغییر می نماید وحقوق و قوانین نوینی متناسب با مناسبات جدید اجتماعی جهت نظم دادن  جامعه به صورت قانون ومقررات ومجازات غیره بر جامعه حاکم میشود. مارکس درنقد برنامه گوتا میگوید: “حقّ هیچ گاه نمی تواند در مرحله ای بالا ترازساخت اقتصادیِ جامعه وتحولاتِ فرهنگی تابعِ آن قرار گیرد. ” 

مخالفت مارکس با قانون وحقوق درجامعه بورژوایی، مخالفت با مناسباتی است که این حقوق ضامنِ امنیّتِ آن است، ضامن استثمار و تداوم سرکوب وخشونتهای دولتی است که درقالبِ قانون علیه اکثریّتِ جامعه  اعمال میشود. مخالفت مارکس با بسیاری از قوانین وحقوق بورژایی به این سبب است که اکثریت جامعه نقشی درتدوین آن ندارند. فقط بردگان ومحکومین گوش به فرمان آن می باشند. زمانی مردم میتوانند  دران نقش ایفا کنند که دراثرمبارزه وجانفشانی حقوق خود را به بورژوازی تحمیل کنند. تاریخ گواه این است که هیچ یک از حقوقی که امروز مردم درجامعۀ بورژوایی به دست آورده اند بدون مبارزه وهزینه های زندان شکنجه وگلوله و… بدست نیامده است. حقِ رای عمومی، حق زندگی، حقّ تشکل، حقّ بیان واجتماعات ….هنوزهم دربخش بزرگی ازجهان ازآن محروم هستند وحتّی به  صورت روئیایِ دست نیافتنی درآمده است  ومردم نا چارند برای بدست آوردن آن ازجانشان هزینه کنند. برایِ نمونه ایران و بسیاری ازکشورهای جهان گواه این ادّعا می باشد.

مارکس مخالف حقوق غیرِانسانی و نا مردمی است. حقوقی که اسارت آوراست، حقوقی که با منافع ونیاز اکثریت مردم جامعه در تعارض است. به اعتقاد مارکس قانون در نظام سرمایه داری خود بخشی از  خشونتِ سازمان یافتۀ طبقۀ حاکم علیه کارگران واستثمارشدگان ومدافع استثمارگران است. ازاین جهت میتوان  مارکس را قانون گریز و مخالف بسیاری ازحقوقِ بورژوایی دانست، امّا او درعین حال مدافع پیگیر حقوق شهروندان از جمله حقّ دخالتِ مردم در سرنوشتِ سیاسی ودولت میباشد ومبارزه برای این مطالبات را امری ضروری در جامعه بورژوایی میداند. مارکس تلاش زیادی را برای کسب حقوق کارگران  از قبیل حقّ اعتصاب، حقّ تشّکل … نموده است.  

مارکس ازمخالفان سرسخت سانسور و دخالتگری های پلیسی در زندگی شخصی وکنترل پست، مسافرت و اقامت … بوده است. از این جهت می توان گفت مارکس نه تنها مخالفِ این نوع حقوقِ مردمی وانسانی نیست بلکه مبارزه برای بدست اوردن آن را ضروری می دانست، و این حقوق را به رسمیّت می شناسد.

به همین جهت مارکس نه تنها مخالف حقوق نیست  و برای به دست آوردن بسیاری از حقّ وحقوق مبارزه و تلاش نمود. مارکس ضرورتِ حقوق  را در جامعۀ سوسیالیستی  یا به قول خودش فاز اول جامعه کمونیستی به رسمیت میشناسد. مارکس در نقدِ پیروان لاسال در برنامه گوتا مینویسد:

” در جامعه ای که بر پرچم ان هرکسی به اندازه توانش کار وهرکس به اندازه کارش مزد دریافت میکند در چنین جامعه ای هنوز کار به عنوان معیار مورد استفاده قرار میگیرد. درنتیجه آن شّدت ومدّت ونوعِ کار به عنوانِ یک ملاکِ سنجش قابل استفاده است.  در چنین جامعه ای هنوز به استعداد های فردی ارج می نهند وتوانایی تولیدی را به عنوان یک امتیاز طبیعی قلمداد میکنند… .در محتوا مانند هرحقّ دیگری به حقّ نابرابر بدل میشود .اگر نابرابری  وجود نداشته باشد، تفاوتی نیز بین افراد دیده نمیشود. افرادِ نا برابر را فقط زمانی میتوان با معیار برابر سنجید که انها را از دیدگاه یکسان و فقط از جنبه مشخص و واحدی مورد ارزیابی قرار داد.

وقتی ملاکِ ارزش کارِ کارگر است  وباید به عنوان یک قانون عمل کند. دیگر جنبه های زندگی کارگر کاملا نا دیده گرفته میشود وبه حساب نمیاید. طبیعی است که کارگری توانایی بیشتری دارد، استعداد بیشتری دارد ، یا مجرد است یا یکی بچه بیشتری دارد.

در جامعه سوسیالیستی هیچ کسی نمی تواند چیزی جز کارِ خود اراعه دهد.  واز طرفی دیگر چیزی جز وسائل مصرفی برای تملک او وجود ندارد. در چنین جامعه ای دیگر کار فردی به صورت غیر مستقیم وجود ندارد بلکه مستقیما به عنوان جزئی از کلیّتِ کار ظاهر میشود. ” نقل  کوتاه شده از کتابِ  نقد گوتا صفحه ۲۰ و۲۱ و۲۲ ”

در جامعه سوسیالیستی هنوز نابرابری وجود دارد هنوزحقوق بورژوایی وجود دارد وهنوز معیار سنجش  ارزش کالا ومحصول تولید  با نیروی کارسنجده میشود  ودر نتیجه حقوق کماکان امری ضروری است و وجود دارد. ولی این حقوق همرام با تحولات اجتماعی واقتصادی وفرهنگی واخلاقی و… دگرگون میشود

وتا رسیدن به جامعه ای که هرکس به اندازه توانش کار وبه اندازه نیازش برداشت کند.

ودیگردولت وطبقات زوال یافته وقانون ارزش محوشده  وتقسیم کاراسارت وار وتضادّ کارهای یدی وفکری  و بیگانگی انسان درمناسبات تولیدی رفع شده باشد، همگامِ فرهنگ واخلاق نوین درجامعه با اتّکا با تکنیک  وباراوری بالا درخلقِ نعمات اجتماعی انسانهای نوینی پرورش میابنند. در چنین جامعه ای دیگر حقوق به معنی امروزی مفهومی ندارد زیرا  نا برابری وجود ندارد تا با اتّکا به حقوق به آن برخورد برابری صورت گیرد .

در چنین شرایطی اخلاق وآگاهی ومسئولیت  وعادت انسانی وتکنیک جای حقوق را میگیرد وبه جامعه نظم میدهد .

البته باید یاداوری کرد که مارکس برعکس سوسیالیستهای تخیلی عادت نداشت تا دربارۀ جامعۀ آینده خیالبافی کند تا انجایی که قوانین تکاملی جامعه بشری برخی ازجنبه های احتمالی جامعۀ  نوینِ کمونیستی را میتوانست توضیح دهد به آن اشاره کرده است .

تا هم اینجا روشن است که مارکس را نمی توان  بشکل عام مخالف حقوق دانست در هییچ یک از اثر مارکس نمی توان مطلبی دالّ بر ردّ حقوق دید. امّا این یک واقعیت است که مارکس بساری از جنبه های حقوق درجامعه بورژوایی را تحقیر کرد، با آن به مبارزه برخواست ومنتقد آن بوده است.  دلائل مخالفت را نیز به روشنی بیان کرده است. درعین حال برای بساری از حقوق اجتماعی مبارزه وتلاش نموده است وبر کسی نیز پوشیده نیست.

مخالفت وانتقاد مارکس به حقوق بشر در وحلۀ نخست این است که این حقوق تنها به برخی از جنبه های حقوق فردی واجتماعی شهروندان محدود شده است  و سایر حقوق شهروندان را نادیده میگیرد وتنها به نیازهای خودخواهانه انسانهای خودخواه جواب میدهد  زیرا با تقدس مالکیت خصوصی ورسمیّت شناختن  بهره بری  واستثمارانسان ازانسان ومحروم کردن اکثریّت جامعه ازنعماتِ اجتماعی درنهایت برای حفظ مناسبات استثمارگرانه است. ودرعمل نیز حقوق شهروندان وازجمله همان حقوقی که خود به عنوان حقوق بشر قلمداد میکند نادیده میگیرد. برای همین است که درکنار پذیرفتن حقوق بشرازجانب دولتها ومجامع بین المللی  تفتیش عقاید، سانسور، شکنچه، اعدام، سرکوبگریهایِ قومی وملّی، مذهبی، نابرابریهای جنسی و  نژادی  ودخالت گریهای پلیسی در زندگی مردم به بهانه حفظ نظم و امنیت  وغیره نادیده انگاشته میشود.

انتقاد مارکس به این حقوق بشراز این زاویه است، این خواستها محدود وناچیز وحقیرانه است. درمقابل باید حقوقِ شهروندی و بخصوص حقّ دخالتگری درسرنوشت سیاسی واقتصادی را مطالبه کرد. خواسته هایی چون، حقّ انتخابات عمومی که درآن زمان اکثریتِ جامعه وکلّ زنانِ جامعه ازاین حقّ محروم بوده اند. حقّ تشکّل، حقّ اعتصاب، حقّ تجمع، حقّ زندگی وممنوعیتِ مجازاتِ اعدام، حقّ بیان وآزادی نشر وممنوعیّت سانسور، حقّ آزادی رفت وامد ومسافرت  وده ها مطالبۀ حقیقی که شهروندان جامعه ازآن محروم بوده اند وکماکان نیز بیش ازیک قرن هنوزهم اکثریّت جهان از آن محرم هستند. دربرخی ازکشورهای آزاد که بامبارزه وتلاشِ مردم توانسته اند برخی ازاین مطالبات را بدست آورند، متاسّفانه  دائما این دستاوردها از جانب دولتها واحزاب راست  درمعرض تعّرض و بازپس گرفتن می باشد .

همچنین نباید فراموش کرد مخالفت مارکس وانتقاد او به حقوق بشرمربوط به بیانیه ای است که  در سال۱۷۹۳ به دنبال انقلاب فرانسه مطرح شد وبه عنوان بخشی از قانون اساسی فرانسه  وامریکا درآمده است می باشد، نه منشور جهانی حقوق بشرفعلی درسال ۱۹۴۸ به تصویب رسیده است که به نوعی بسیاری از حقوق شهروندی را به رسمیت شناخته است.

همچنین نباید فراموش کرد که مخالفت وانتقاد مارکس از حقوق به مفهوم انتزاعی آن است.  برای مثال ممکن است  در جامعه ای حق آزادی بیان ونشر را برای عموم به رسمیت بشناسد. اما هیچ توجّهی به اینکه  ایا همگان امکان برابراستفاده ازاین حق را دارند؟ در بسیاری ازکشورهای پیشرفته ازجمله امریکا  وایتالیا  و انگلیس غولهای بزرگ مالی و سیاسی بزرگترین  رساناهای گروهی را در اختیار دارند این غولهای بزرگ مِدیا افکارعمومی را مهندسی میکنند. این درحالی است که طبقات فرودست حتی توانِ انتشار یک هفته نامۀ منظّم را ندارند. اگر حقوق نخواهد به شکل فُرمالیته وانتزاعی باشد باید مستقیم به سراغ امکانِ برابر جهت دستیابی واستفاده ازحق را درنظرگرفت، نمی شود به انسانها حق غذا خوردن داد اما غذا را از انها دریغ کرد. میلیونها انسان گرسنه این حق را دارند اما امکان آن را ندارند. دیدگاه وبینشِ بورژایی حقوق چنین روشی را با خّلاقیّتها و توانایی های فردی توجیح می کند.

همه از حق نوشیدن، خوردن و لذّت بردن و نعمات  درمان وآموزش برخوردارند اما اگر کسی توانایی آن را ندارد امری است شخصی، میلیونها انسانِ کارگر وزحمتکش  و فرودست ازاین ابتدایی ترین نیاز زندگی محرم هستند. اینها حقوق واقعی بشراست وباید از نظر حقوقی کسانی که به این حق انسانی تعرض میکنند به عنوان ناقضین به حقوق بشر محاکمه  ومجازات شوند. نه اینکه  قیام وتعرضِ گرسنگان واستثمارشدگانِ جان به لب آمده از امکانات انحصاری بورژواها را ناقض حقوق بشربدانیم.

 

                                       مخالفت مارکس با حقوق بشر

انچه که امروز به عنوان اعلامیه جهانی حقوق بشرمینامند. حاصل یک دورۀ طولانیِ کشمکش هایِ سیاسی واجتماعی درعرصۀ ملّی و بین المللی است که بعد از جنگ جهانی دوّم در سال ۱۹۴۸  به تصویب رسیده است  وبعدها نیز متمّم هایی به آن اضافه شده است  وهمچنان هنوز بخشی از جدال های بین المللی وملّی  است که  گاه درحالِ پیشروی و گاه پس روی میباشد.

به عبارت دیگر متنِ منشورِ حقوقِ بشرِ فعلی متنی است که ۶۵ سال بعد از مرگ مارکس ونزدیک  به یک قرن بعد از مقالۀ مسئله یهودِ مارکس و بیش از ۲۲۰سال  بعد از اولین سندِ حقوقِ بشر مندرج در قانون اساسی فرانسه وامریکا است و مقاله انتقادیِ مارکس به متنی است که ۲۲۲ سال قبل تدوین شده است نه متن فعلی منشور حقوق بشر مصّوبۀ ۱۹۴۷٫ امّا با این وجود روح و جوهرِنقدِ مارکس را میتوان به منشور فعلی وچه بسا آینده حقوق بشرتعمین داد. به عبارت دیگر تا زمانی که قوانین حقوق بشر حقّ مالکیت  وحقّ بهره گیری  واستثمار انسان از انسان را به رسمیت میشناسد وآن را حقوق طبیعی انسان می شمارد وخود را موظف به حفظ وحراست از این حقوق انسان خودخواه  میداند  (ماده ۲  و۶ و۱۶ حقوق بشر)اساس نقد مارکس همچنان باقی است و نقد رادیکالِ او راهنمای فعّالینِ حقوق بشر می تواند باشد. می توان همچون مارکس مبارزه برای کسب حقوق پایه ای مردم وبخصوص کارگران در جهت رفع تبعیض، حقّ دخالت در سرنوشت سیاسی واجتماعی، آزادی های سیاسی ـ اجتماعی ـ صنفی  و آزادی بیان، نشر اندیشۀ مذهبی  واجتماعات و مهمتر ازهمه حق برابر ازبهره بری از نعمات اجتماعی از قبیل مسکن، آموزش و پرورش، بهداشت، تغذیه ،رفاه وآسایش و غیره  در عرصه ملّی وبین المللی تلاش کرد.

اگر نقش واهمیتی که مارکس برای مبارزه تودها جهت بهبود شرایط کار و زندگی  ومبارزه آن درعرصۀ بین المللی وملّی قائل بوده است را کنار دو فاکتور ذکرشدۀ  دیگر( نقد انتزاعی حقوق ونفی مالکیت ) قرار دهیم انگاه می توان به یک تحلیل منصفانه از دیدگاه مارکس ازمقولۀ حقوق بشر رسید و همچنین می توان کاربستِ این دیدگاه را در یک پراتیک پویا و رادیکال درعرصۀ ملّی و بین المللی ارائه داد . به عبارت دیگر اساس نقد مارکس ومبارزه برعلیه مالکیّتِ خصوصی و استثمار انسان از انسانِ دیگر، که منشورِ حقوق بشر نه تنها آن را به رسمیت نمی شناسد بلکه تعرض به حقِ مالکیّتِ خصوصی را نیز نقض حقوق بشر می پندارد، که باید به عکس آن بدل شود. این منشورِ واژگونۀ حقوقِ بشر باید بربنیان، قاعده و سرشتِ واقعیِ انسان قرارگیرد. تا مادام که این منشور در جهتِ حفظِ مالکیت و مناسبات استثماری ایستاده است  ناگزیز است که غیر پیگیر بوده و مذبونانه از حقوق بشر دفاع کند. ویا گاهی  ریاکارانه از عواقب ونتیجۀ بلافصلِ مناسباتِ استثمارگرانه از قبیل فقر، گرسنگی، بی درمانی، آوارگی و جنگ وقتل عامّ … چشم پوشاند.

**************************

 

        شرایطِ تاریخی که منشورِ جهانیِ حقوقِ بشردرسالِ ۱۹۴۸ به تصویب رسید!

 

تصویب منشور جهانی حقوق بشر در سال ۱۹۴۸ در یک کشمکشِ تاریخی در شرایط  وفضای سیاسیِ بعد از جنگ ِدومِ جهانی صورت گرفت. شرایط، موقعیّت و توازن قوا درعرصۀ بینُ المللی و ملّی و بخصوص افکارعمومی دراروپایِ بعد از جنگ، تلاشها و کوششهای آزادی خواهان، سوسیالیستها، کمونیستها، نیروهای مدافع صلح و جنبش های عظیمِ ضدّ استعماری در کشورهای مستعمره وکشورهای امپریالیستی وغیره… همگی زادۀ شرایطِ ویژه ای بودند و جهان  یک قصّابیِ خونین را تجربه کرده بود، بنابراین بدون در نظر گرفتنِ اینها نمیتوان از پیچیدگی شرایط  سر درآورد.

نفوذ واعتباری که شوروی درشکست فاشیسم به دست آورد و درکنارآن مبارزه قهرمانانه کمونیستها  ونیروهای چب ومردمی علیه فاشیسم دراروپا وکشورهای مستعمره سبب به وجود آمدنِ شرایطِ انقلابی  و شور و شوق تحولات بنیادی درسراسرجهان شد که توازن قوا به نفع نیروهای انقلابی ومردمی در سراسرجهان  شد. یعنی شرایطی که هرگز تا این حدّ به نفع مردم نبوده است.  دربستر چنین شرایطی منشورِ جهانیِ حقوقِ بشر تهیّه و به تصویب رسید. از این جهت مهر و نشانِ زمانِ خود را داراست. نیروهای ارتجاعی از ترس انقلاب  ناگزیر به رفرم شدند، و از طرف  دیگر نیروهای بالنده ومترقی سعی نمودند تا مطالبات بیشتری را به دولتها تحمیل کنند،  و آن را به صورت قانون  درآورند. اگرچه بعد از مدتی بنا به دلایل زیادی این توازن قوا به ضرر نیروهای مردمی شد و روند پیشروی ارتجاع فراهم گردید.  بورژوازی با آسودگیِ خاطرِ بیشتری درجهت باز پس گرفتنِ این دستاوردها برآمد. امّا مبارزه برای به رسمیّت شناختن این حقّ و حقوق  و رعایت این حقوق بخشِ جدا ناپذیری از مبارزاتِ آزادی خواهانه ومردمی علیهِ ناقضینِ این حقوق و رژیمهایِ دیکتاتور، سرکوبگر و حامیانِ بین المللیِ آن در سراسرِ جهان شده و کماکان میباشد.

در برخورد با این پدیده گرایشهای متفاوتی به وجود آمده اند. برخی از دولتها با توسّل به همین بیانیه جنایتهای بیشماری را توجیح می نمایند. برخی تا انجایی که امکان دارد سعی در رقیق کردن واستفاده ابزاری از آن برآمدند و برخی سعی در مراعات آن دارند و برخی از بنیان آن را نادرست وغلط  میدانند .

اما با این وجود درمیان مردم وافکارعمومی واکثریّتِ مردمی که حقوق آنهان نادیده انگاشته میشود از چهار گرایش بزرگ  می توان نام برد.

 ۱: برخورد چپ روانه ای که عاجز از شناخت  واقع بینانه  و تاریخی  این جنبش  میباشد. از این جهت از سیاست روشن و پراتیک فعّال محروم است. گاهی به میخ وگاهی به تخته میزند ومیدان را برای گرایشات رفرمیستی خالی میکند و از جهاتِ بسیاری در این طیف هنوز نقد ریشه ای به  بی حقوقی ها  و سرکوب گریها  و نقض اشکار و نهانِ پایه ای ترین حقوق  شهروندی و حقوق بشر در کشورهای  به اصطلاح اردوگاه  سوسیالیستیِ سابق  نپرداخته اند و همچنان جامعۀ سوسیالیستیِ آنها با حقوق شهروندی  و آزادی های سیاسی و اجتماعی  وحقّ مشارکت عمومی  ودمکراسی در تضاد میباشد.

 ۲ : رویگرد دیگر برخورد رفرمیستی  وراست روانه ای است که منشورِ حقوقِ بشر را  به صورت آئین  ومذهبِ جدید  درآورده است.  نه تنها ضعف های این منشور را نادیده می گیرد بلکه سدّ رشد و پیشرفت  و رادیکالیزه شدن مطالبات میباشند. این گرایش نقش سوپاپ اطمینان را بازی میکند. از زیاده روی های حاکمان و از انفجار اجتماعی نگران است. نظر به اینکه در بسیاری از کشورها به صورت نهادهای علنی  وقانونی و بعضا ازحمایتهای دولتی و امکانات گسترده ای بهره مند بوده و به همین سبب از تواناییِ کنترُل  و تاثیر گذاری قویتری برخوردارند بیشتر نقشِ سوپاپ اطمینان دوجانبه را ایفا مینمایند.

 ۳ : همچنین بخش دیگری از فعالین حقوق بشر بدون در نظر گرفتن شرایط  وموقعیت تاریخی در تصویبِ این منشور با جنبش های عظیم ضد استعماری و مبارزه برای استقلال وحق تعیین سرنوشت وعدم دخالت گری در امور ملتهای دیگر همراه بودند که البتّه این گرایش در زمان خود امری ضروری بوده و میتوانست به نفع استقلال و مردمِ سرزمینهایِ مستعمره بود باشد. امروزه این کشورها استقلال یافته اند و متاسّفانه در  اکثرِ آنها حاکمان و دولتهای دیکتاتور بر مسند قدرت نشسته اند و خود  ناقضِ  آشکار و عنان گسیختۀ حقوق بشر شده اند. این  دولتها با سوء استفاده از برخی مصّوباتِ مندرج در منشورِ حقوقِ بشر به سرکوبِ مردم و نقضِ حقوقِ آنها توسّل می جویند. متاسّفانه توجیهات این جنایتکاران در بخشی از روشنفکران ضدّ استعماری با سکوت یا گاهی با تائید همراه میشود.

۴ : گرایش چپ و رادیکال و مارکسیستیِ:  این گرایش ضامنِ استواری در نقد پایه ایِ خودِ این عرصه از مبارزۀ مردمی و بین المللی را به سمت رادیکال تر شدن و تحمیل کردن خواسته ها و مطالبات انسانی  پیش می برد. تلاش آنها در جهتی است  که دیگر حقوق انسان تنها به حقوق انسانی خودخواه محدود نشود، بلکه حقوق انسانی شود.  ودر عین حال ضمانتهای واقعی در جهت اجرای آن به صورت جهانشمول درآید. این گرایشات موتور اصلیِ تکامل وپیشروی جنبش حقوق بشر میباشند. در عین حال  ریاکاریِ جنایتکاران وناقصانِ حقوقِ بشر را افشاء نموده وانها را وادار به رعایت حقوق بشر میکنند. به این طریق از  قربانیان حقوق بشر نیز حمایت می نمایند. این گرایشات با درس گیری از انقلاباتِ قرن گذشته بخصوص  شوروی وچین وکشورهای اردوگاهی وانقلاباتِ ضدّ استعماری تلاش برای تبیینِ سوسیالیسم مُدرِن وُ حقوقمند وآزاد وُ دمکراتیک مبتنی بر مشارکتِ تودها وشهروندان درامورِ جامعه بر پایۀ دستاوردهای نظریِ مارکس  و تجربیّاتِ  انقلاباتِ  قرن ۲۰ در دستورکار خود دارد.  

 

پایان قسمت اول

 

قسمت دوم

 

  این گفتگو ادامۀ بحثِ جلسۀ اوّل است که سعی می شود پیرامونِ پُرسشها و پاسُخهایِ زیر بپردازیم.

یکی ازمسائلِ مهّم که همواره مورد جدال مارکسیسم ولیبرالیسم بوده است، مسئله فردیّت و رشد و شکوفایی فردی است. بخش مهمّی از نقد مارکس به حقوق بشرمندرج درقانون اساسی فرانسه و امریکا به باور مارکس این است که این حقوقِ بشرنیست، بلکه حقوق یک انسان خودخواه است …!

     طبقِ روالِ بحث نخست به طرح سولاتِ مشخّص می پردازیم

۱ایا مارکس به حقوقِ شخصی باورداشت؟ علّتِ مخالفتِ مارکس با حقوقِ شخصی چیست ؟

۲ – به باورِمارکس رشد و شکوفایی جمعی واجتمایی ضامنِ رشد وشکوفاییِ فردی است؛ ایا میتوان گفت که مارکس مخالف هرگونه رشد  وخود پروری وشکوفاییِ فردی است؟ آیا میتوان فرقی بین فردگراییِ خود خواهانه با شکوفایی فردی قائل شد؟ آیا فلسفه فردگراییِ لیبرالیسم (اندیویدوالیسم) خود مانع اصلی شکوفایی فردی نیست ؟

۳ -سرنوشتِ حقوق درجامعۀ سوسیالیستی و کمونیستی  چگونه خواهد شد؟ باتوجه به اینکه حقوق جهان شمول است  درجامعه سوسیالیستی حقوق بورژواها  و دشمنان  ومخالفین سوسیالیسم چه خواهد شد ؟ آیا آزادی تشکل، آزادی اجتماعات و آزادی مطبوعات برای آنها به رسمیت شناخته میشود؟ آیا آنها نیز از حق برابر وشهروندی برخوردارمی باشند ؟

 ۴  – سرنوشت حقوق بشرچه خواهد شد ؟ آیا دولت سوسیالیستی ناگزیر نخواهد شد که برخی از قوانین  حقوق بشرِ فعلی را رعایت نکند یا به عبارت دیگر آن را نقض کند. مثلا حق مالکیت ، حق استثمار  وبهره بری از کارِدیگران ؟

۵  – برخورد مارکسیسها به جنبش حقوق بشر چگونه خواهد بود؟ نقاط قوّت وضعف این جنبش در چیست ؟ چگونه می توان آن را رادیکال کرد و با جنبش ضدّ سرمایه داری پیوند زد ؟

 دراین بحث وگفتگو سعی میکنیم به این پرسشها  پاسخ  دهیم .

منابعی که میتواند به این بحثها کمک کندّ، اعلامیۀ حقوق بشروتاریخچۀ آن. ۲ پرسش وپاسخ از زنده یاد محمد جعفر پوینده  پیرامن حقوق بشر. ۳ از آثار مارکس، مسئله  یهود، نقد فلسفه حق هگل، نقد برنامه گوتا.  

 

*********************

 

                                     مارکس و فردگرایی

همنطوری که قبلاً توضیح داده شد بخشی از انتقاد مارکس به حقوق بشر از زاویه اینکه این حقوق بر بنیان همکاری واتحادِ انسان با انسان نیست، بلکه بر بنیان جدایی انسان از انسان استوار است. حق انسانی است که به درون منافع شخصی خود خزیده است، حق انسانی است که صاحب مالکیت خصوصی وتوانایی اقتصادی خود است. وبالا ترازاین حق انسانی است که میتواند از این توانایی خود برای استثمار انسان دیگر استفاده کند. این حق انسانی است که می تواند به راحتی برای رشد توانایی  و گسترش دامنۀ فعالیتش هزاران نفر را از نانِ بخورنمیرِ روزانۀ شان محروم کند. حقوق بشر نه تنها این را حق طبیعی اومیداند بلکه امنیت آن را تضمین میکند وتعرض به آن را خلاف حقوق بشر میداند و قانون ودولت را مکلّف  وموظّف می دارد که با خاطی آن ومتعرّضین مقابله کند. به عبارت دیگر قیامِ گرسنگان را تعرّض به حقوق بشر میداند.

به همین سبب این حقوق انسانی که خودخواه است بی دغدغۀ خاطر میتواند میلیونها انسان را در فقر، گرسنگی، بی پناهی و بی درمانی محکوم کند  وضعیتی که همه ما شاهد وخود قربانی آن هستیم.

حقوق بشر و پیروان لیبرالیسم  بخصوص نئولیبرالیسم  این قدرتِ فائقه را محصول تلاش، فکر، ابتکار، خلاقیت و توانمندی انسان میدانند. این موجودادتِ فرا انسانی هرکول نژاد ازکدام سیاره و از کدام نژاد برتری هستنند که میتوانند روزانه میلیونها دلار در آمد داشته باشند، در حالی که میلیونها انسان روزانه درامدی زیر پنج دلار دارند. کافی است به زندگیِ خصوصی، شخصی، تفریحات  و توانایی های ذهنی  و فیزیکی این اقلّیت چند درصدیِ اَبَرانسانی توجه شود. شواهد وخبرهای درج شده یا لورفته در رساناهای گروهی نشان میدهد که بسیاری ازاین مافوق بشرها نه تنها تلاش وکوشش آنها از حد معمول کمتر وزندگی انگلی واری دارند  بلکه  توانایی فکری  وفیزیکی آنها نیز از حدّ متوسّط  پائین ترمی باشند. بساری ازاین موجودات فرا زمینی از نظر ذهنی نه تنها سالم  ونرمال نیسند بلکه مجنون و خطرناک هستند و باید بستری ومداوا شوند. منشاء این قدرت همانا توانمندیِ عظیمِ استثمار و مالکیتِ خصوصی است که قانون، حقوق ودولت  در خدمت آن می باشند.

حال اگر بنیان حقوق بشر بر مبنای انسان به عنوان موجودی اجتماعی دراتّحاد و همبستگیِ منافعِ مشترک و یگانکی با هم نوعِ خود استوار شود، انگاه رشد و توانمندیِ  جمعی زمینۀ رشد  و شکوفاییِ فردی میشود.  یا به عبارتی دیگر یکی برای همه و همه برای یکی! نه اینکه من برای خودم و همه برای من. انتقاد مارکس در این رابطه  برعلیه منافعِ خودخواهانۀ حقوق بشر می باشد.

بسیاری شاید برمارکس خرده میگیرند “پس حقِ توانمندیِ فردی، شکوفایی و خودپروریِ  فردی چه میشود ؟  این واقعیّتی است که برخی از توانایی ذهنی و فیزیکی  و از استعدادهای مناسب تری برخوردارهستند ودر موردِ معاش تلاش بیشتری دارند. انسانها متفاوتند واین تفاوتها برغنای جامعه انسانی می افزاید.  چرا جامعه انسانی باید بشکل کارخانه جوجه کشی درآید که همه وهمه در شرایطِ  دمای یکسان، برابر، هم شکل  و یک  رنگ تولید شوند. البته  ذات  و سرست بشر با جوجه ماشینی یکی نیست  و نباید باشد. “

البته که  تبدیل شدنِ جامعه انسانی  به کارخانۀ جوجه کشی یک فاجعۀ بشری است. بنیان نقد مارکس به جامعه سرمایه داری برهمین بیگانگی  وماشین شدن انسان بنا شده است. اوّلین نوشته های مارکس که زمینه وشالودۀ تفکراتِ او را پایه ریزی کرده است  کتاب دست نوشته هایِ اقتصادِ  فلسفی ۱۸۴۴ اوست که به نقد از خود بیگانگیِ مناسباتِ سرمایه داری پرداخته است. به باورِ مارکس شیوه تولید سرمایه داری از طریق تقسیم کارِ اسارت آور انسانها را به ماشین تبدیل کرده است. این تقسیم کار استثمارگرانه است که خلّاقیتها  وتوانمند یهای آدمی را تنها در یک محدودۀ حرفه ایِ مشخّص قرار داده است، آن هم در اکثر موارد انسانها را بدون علاقه  ومیل به این یا آن حرفه  محکوم به  پذیرفتن مشاغل میکند. یک عمر راننده، یک عمر بنّا، ورزشکار، کارمند ، تن فروش، خبرنگار، سیاستمدار، هنرمند  وغیره … که با ماشینی شدنِ کار وتولید رفته رفته حتّی جایی برای خلّاقیتِ حرفه ای نیز نمی ماند.  نگرانی بشر امروز از بکارگیری  رُبات ها و ماشین وکامپیوتر با تکنولوژی پیشرفته  در جوامعِ سرمایه داری و تسلطِ ماشین و اشیاء  بی روح  بر انسانِ حقیقتی کتمان ناپذیراست. چنین جامعه ای به مراتب  بی روح تر از کارخانه های جوجه کشی است. شاید تنها  برتریی  آن با کارخانه جوجه کشی  در این است که تولیداتش از یک کارخانه و تحتِ شرایطِ  کاملا یکسان و یک شکل نیسند. برخی قویتر وبرخی مردنی تر وبا رنگهای متفاوت امّا با روح  وامیال خودخواهانه و تملّک جویانه و بیگانه با خود وهم نوع، بیگانه با طبیعت، بیگانه با ثمرۀ فکر وکارخویش، یعنی انسانی به تمام معنی  شیئی.

 اساس نقد مارکس به مناسبات سرمایه داری است  مناسباتی که  سبب شده است تا  انسان به صورت  شِئِ  بی جان درآید نقد او به همین مناسبات ماشینی است نه خود ماشین!  رفع از خود بیگانگیِ انسان  ویگانه شدن انسان با خود وباهم نوع خود و با طبیعت  و یکی شدن با سرشت خود رهائی از چنگالِ مالکیّتِ  خصوصی  ومناسبات سرمایه داری است. متاسّفانه حقوق بشرِ امروز در چمبره تضمین امنیّتِ  این مشکلِ تاریخیِ بشر گرفتار است  .

مارکس نه تنها مخالف خودپروری و شکوفایی فردی نیست بلکه سرمایه داری را مانع بزرگی بر سر راه تکامل بشری وخلاقیتهای فردی واجتماعی می شمارد. تا جایی که بسیاری از مخالفان مارکس او  را به نظریه  پرداز رویایی وتخیّلی متهم  میکنند. زیرا به باور مارکس در جامعه کمونیستی  زمانی که انسان از تقسیم کار اسارت آور رهایی  مییابد، آنگاه هیج کس انحصاری برای فعالیت انسانی ندارد، هرکس در هررشته ای که بخواهد می تواند به کمال برسد؛ وهرانسانی  توانایی آن را دارد که  خلاقیّت ها واستعدادهای خود  را گسترش داده وشکوفا کند؛ و جامعه این امکان را برای همه فراهم میسازد، درچنین جامعه ای یک فرد میتواند  عین اینکه  صبح نجار است  بعداز ظهر دست به قلم ببرد و نویسنده، یا فیلسوف، یا  نقاد باشد و یا به هر چیز مفید درجهتِ جامعۀ انسانی که علاقند است به پردازد. به باور مارکس  هدفِ انسان  از کار وتلاش  تنها برای سیرکردن شکم و تولید مثل  نباید باشد. انسان از طریق کار و تلاش باید به نیازهای خلاقانه و هوشمندانه، علاقمندانه ، وزیبا شناسانه وسایر نیازهای درستِ انسانی  جوابگو باشد. تفاوت کار وتلاش انسانی با  فغالیت حیوانی برسر همین خصوصیات است. انسان  از طریقِ کار خود را باید متحوّل کند نه اینکه صرفاً تلاش برای معاش موردِ هدف او قرار گیرد. که این عمل با ذات  و سرشت و طبیعتِ  انسانی بیگانه است. این نگرش به کار و تلاشِ انسانها نه  تنها مانع بزرگی  بر سرِ شکوفاییِ  جمعی و اجتماعی است، بلکه مانع شکوفایی  فردی و خود پرواری است. صدها میلیون انسان اگر شانس پیدا کردن کار وفعالیت را داشته  باشند تازه  موفّق می شوند  که در این  جنگ تنازع  بقا از پس معاش برآیند.  طرف داران چنین نظام حیوانی تنها برای توجیحِ منافعِ خودخواهانه  و حفظِ امتیازهای انحصاریِ خود می اندیشند. باورِ این دسته  نه منطقی است نه انسانی، حتی آنها با طبیعتِ انسانیِ خود نیز بیگانه هستند. هدفِ آنها ازکار وتلاش و استثمار حتی برای بر آوردن نیازِ شخصی  وطبیعی از قبیلِ  بیشتر و بهتر خوردن و لذت بردنِ خود وخانوادۀ شان … نیست. هدفِ  غایی تصاحب کردن و در قدرت ماندن و تبدیل  کردنِ کار وتلاش انسانها به عد د وارقام  نجومیِ ثبت شده و محبوس در بانکها میباشد.تبدیل کار زنده به کار مرده . متاسفانه  حقوق بشرِ امروز ضامن امنیّتِ این حماقتِ بشری است. وتعرّض به ان را تجاوز به حقوق بشر میداند. حال انکه استثمار وبهره گیری از کار وتلاشِ انسانها  یعنی تبدیل کار زنده به کارمرده، تجاوز به زندگیِ انسان است که  نقضِ حقوقِ واقعیِ بشری است و باید غیرقانونی وجرم محسوب شود. با امید به تلاشی که سرانجام  بتوان در قوانین حقوق بشر این عمل نا انسانی را به عنوان نقض حقوق بشراعلام شود.

 

 

                                     جامعه سوسیالیستی وحقوق شهروندی :

 

در قسمت های نخست  در باره سرنوشت حقوق در جامعه سوسیالیستی از نگاه مارکس توضیح داده شده است وبه ضرورتهای وجودی آن نیز اشاره کردیم . ازهمین زاویه یعنی رسمیت دادن به حقوق درسوسیالیسم به حقوق شهروندی واجتماعی از قبیل آزدیهایِ سیاسی و اجتماعی  ومدنی  وفردی از نگاه مارکس به این مسله می پردازیم .

 یکی از جنبه دهای مهّم  اختلاف سوسیالیسم مارکس در تقابل با بلانکیستها  وآنارشیستها  برسر مقوله دولت  وضرورتهای وجودی دولت  وچگونگی زوال آن  ، نه انحلال آن در جامعه سوسیالیستی میباشد تا زمانی که طبقات  ومبارزه طبقاتی وجود دارد دولت به عنوان  ابزار سیادت طبقاتی وجود دارد  در دمکراتیک ترین دولتهای بورژوایی یا مردمی یا سوسیالیستی دولت به عنوان دستگاه سیادت طبقاتی طبقه مسلّط اعمال میشود. همراه با زوال طبقات دولت نیز زوال میبابد.

تفاوت دولت  در جامعه سوسیالیستی بردولت در جامعه بورژوایی در این است که ،  دولتهای بورژوایی ارگانی هستند که از فراز سر مردم بر جامعه حاکم می شوند وبیگانه با اکثریت مردم  وشهروندان است و همواره  از دخالتگری  مردم در ساختار قانونگذاری  واجراعی وحشت دارند. در مطلوبترین شکل  تودها به برگه های  رای تقلیل میابند که هر چهارسال یک بار تعدادی را به عنوان نماینده تام الاختیار وغیر قابل عزل بر سرنوشت سیاسی خود مسلّط کرده و درمطلوب ترین شکل  هر چهار سال یک بار  فقط حاکمان خود را به میل خود انتخاب میکنند .

 در نظام سوسیالیستی نیز  دولت همچنان به عنوان ارگان سیادت طبقاتی عمل میکند،با این تفاوت  که اقلیت بورژواها برجامعه حاکم  نیسند ، بلکه  طبقه کارگران ومزدبگیران و زحمتکشان یعنی اکثریتِ مطلقِ جامعه هستند که سیادت طبقاتی خود را اعمال میکنند.  مهمترین و اساسی ترین بخش این سیادت در عرصه اقتصادی است. البتّه درشکل وشیوه ومحتوای این نوعِ  دولت از اساس با دولتهای ما قبل سوسیالیسم متفاوت است . در درجه نخست دولت از فراز سر مردم به ارگان در دست مردم بدل می شود. مردم برگه های رای نیستند که هرچهارسال یک بار به بازی گرفته شوند  بلکه مستقیم هم قانون گزار وهم مجری هستند و هرزمان که انتخاب کنندگان اراده کنند  میتوانند مسئولین را عزل کنند  و در مدت خدمت خود از درامد وامتیاز ویژه ای بر خوردار نمی شوند .همچنین دولتِ سوسیالیستی برخلاف دولتهایِ گذشته جهت حفظ واقتدارخود احتمام نمی ورزند. دولتهای کارگری موظف هستند از طریق دخالت دادن مستقیم وبی واسطه و گسترده تر مردم در امورجامعه و تقویتِ فرهنگ و اخلاق آزاد منشانه  ومسئولانه زمینه های مادّی  ومعنوی و تکنیکی  زوال خود را فراهم سازند . دولت ازنگاه سوسیالیسم منفی است و تلاش  وآرمان  وآرزوی بزرگ  سوسیالیستها رهایی از دولت وطبقات است.  اما این آرمان بنیادی بشر از طریق صدورحکم  دولتی یا غیره به فرجام نمی رسد بلکه باید از طریق تکامل اجتماعی و فراهم کردن شرایط اجتماعی واقتصادی، تکنیکی و فرهنگی آن فراهم شود . این رسالتی است که  تاریخ به کارگران  و دولت کارگری داده است.

ازاین جهت سوسیالیسم مارکس یک نظام انارشی  وبی قانونی نیست. جامعه مبتنی به قانون وقانون مداری است.

 در جامعه سوسیالیستی همه کسانی که توانایی کار کردن دارند باید  از طریق کار وتلاش خود زندگی کنند.  کسی نمیتواند از طریق اجاره وبهره مالکانه وسود بانکی یا بورس بازی وسرمایه گذاری واستثمار دیگران زندگی کند. همه شهروندان به کارکنان جامعه بدل میشوند. هرکسی به اندازه کارش  وبه نوع کاری که انجام داده است  پس از کسری مخارج اجتماعی مزد دریافت میکند.

همه شهروندان از طریق ارگانهای محلّ کار و زیست از جمله شوراها، کمیته ها، اتحادیه ها … درسرنوشتِ سیاسی، اجتماعی، اقتصادی و قانون گزاری واجرایی شریک و دخالتگر میشوند.

در جامعه سوسیالیستی فعالیتهای صنفی وحرفه ای مسقل از دولت امری ضرواست نه تنها دولت حقّ دخالت در آن را ندارد بلکه موظف است  امکانات  وسرویسهایی را برای این امر مهم در اختیار اتحادیه ها و سندیکا ها … قراردهد .

مارکس  در نوشته های  مختلف به سانسور معترض بوده است  وبارها مقاله یا نوشته او به  زیر سانسور رفته  در هیچ یک از نوشته های او اثری از تایید یا ضرورت سانسور به هردلیلی خوب یا بد دیده نمیشود. مارکس به نفس سانسور اعتراض داشت، نه با خوب یا بد آن یا به سانسورچی،  با بیان روشن در مقاله تفسیرهایی در باره اخرین دستور العمل سانسورِ پروس مینویسد.ص ۱۸

“شما تنوع لذت بخش وغنای  پایان ناپذیر طبیعت را می ستایید. از گل سرخ نمیخواهید بوی بنفشه بدهد .پس چرا روح انسان، این ارزشمندترین ثروت، باید به یک شکل وجود داشته باشد … من بی پرواهستم اما قانون به من امر میکند تا سبک نوشته ام ملاحظه کارانه باشد. خاکستری، صرفا خاکستری تنها رنگ قانونی است … اما خورشید معنوی باهمۀ گونه گونی انسانها وتمام اشیا یی که نور آن را باز میتابد، باید تنها رنگ رسمی را ایجاد کند شکل ذاتی  روح سرخوشی  و نور است اما شما سایه را به تنها تجلی در خور تبدیل مکنید …!

سانسور مبارزه را نابود نمی کند بلکه ان را یک جانبه میکند. مبارزۀ اشکار را به مبارزۀ پنهان تبدیل میکند. مبارزه بر سر اصول را به مبارزۀ اصولِ بدون قدرت با قدرتی بدونِ اصول تبدیل میکند. سانسور نه چاقوی تیزخِرَد،  بلکه قیچیِ کندِ  خود سرانگی است! سرانجام  هنگامی که  انقدر غیر انتقادی است که به نادرست فرد را جایگزین خِرَدِ عمومی، فرمانهای مستبدانه را جایگزین اظهارات منطقی  ولکه های مرکب را جایگزین لکه های نور خورشید ….وقدرت زمخت را جایگزین استدلال …!”

از این جهت میتوان گفت مارکس  به نفسِ سانسور معترض بوده است نه با شیوه ویا شخص سانسورچی!

مارکس همین بینش ونگاه را در عرصه  نقد  وعرصه های  مختلف هنر به رسمیت میشناسد  وروح و جوهرِ این گوناگونی را می ستاید. بخش مهمّی از نقد اوعلیهِ مناسباتِ سرمایه داری، مربوط به چگونگیِ  انحصاری کردنِ آنها ومحروم کردنِ اکثریّتِ جامعه از پرورشِ آزادانه وخلاقانۀ  خود میباشد.

          سوسیالیم مارکس و کثرت گرایی  سیاسی وآزادی های سیاسی  و اجتماعی

 

اساس و بنیان نقد مارکس به سیاست در جامعۀ بورژوایی بیگانگیِ نهادهایِ اجتماعی  وارگانهای سیاسی ازجمله دولت، خانواده، مذهب، ارگانهای قضائی و اجرائی، با اکثریت شهروندان بخصوص کارگران جامعه می باشد. این نهادهای سیاسی و اجتماعی به عنوان عنصری بیگانه بر فراز سر مردم بر جامعه  تحمیل و حکومت می کنند. این رابطۀ واژگونه ایست که بجای کنترُل و حاکمیّتِ مردم بر این نهادها، این ارگانها تبدیل به ابزاری برای   کنترُل و حاکمیتِ مردم بخصوص کارگران شده اند. که خود مانع جدّی جهت دخالتگری اکثریت جامعه  بخصوص اکثریتِ کارگران در سرنوشتِ سیاسی می باشد. رفع این رابطۀ واژگونه و یگانگی نهادهای سیاسی با جامعه  در گروِ دخالتگری گسترده تر و مستقیم وبی واسطه  و کنترُل ونظارتِ  هرچه بیشتر و تسلطّ جامعه  بر این نهادهای اجتماعی می باشد.

به باور مارکس کمون پاریس نمونه ای از حکومتِ کارگران بوده است. مارکس با  بررسیِ موشکافانه از شکستها  و پیروزی هایِ  آن  دورنمای جامعۀ نوین را ترسیم نمود.

علی رغم وحشی گری وبی رحمیهای بورژوازی وممنوعیت هرگونه نشر حتی نقل و انتقالاتِ مُراسِلاتِ پُستیِ مربوط به مطبوعاتِ کارگری و اِعمال سانسور و جعلِ خبر و دروغ و فریب علیهِ کارگرانِ پاریس، با این وجود کمون مانع انتشارِ مطبوعات و روزنامه های بورژوازی تالان گر نشد به آنها حق داده شد که روزنامه خودرا در پاریس  منتشر کنند.

علی رغم همۀ جنایات و توطعه های بورژوازی علیه مردمِ گرسنۀ پاریس کمون بورژواها را از حقّ انتخاب محروم نساخت. این درحالی بود که کمونِ پاریس با دشمنِ بیرحم در نبردی نابرابر و درگرسنگی و فقر و آتشِ توپخانه های بورژواهای ورسای درگیرِ جنگِ نابرابر بوده است.

در هیچ یک از نوشته های مارکس در باره محروم کردن طبقات و اقشارِ دیگر از حقوق شهروندی یا حق انتخاب نیست. انچه که در انقلاب روسیه به وجود آمده است، بحثِ جداگانه ای است. همینقدر اشاره کنم که طبقه بورژوا و اپوزسیونِ مخالفِ شوروی  تا موقع ای که در شوراها  دست بالا داشته اند شوراها را به رسمیت می شناختند و در درون شوراها نقش فعالی ایفا می نموداند، اما از زمانی که به اقلیت تبدیل شده اند شوراها را تحریم کرده و از تصمیمات شوراها سرباز زداند و در نهایت شوراها را به رسمیت نشناختند. تنها در مناطقی که در اشغال آنها و نیروهای گارد سفید و ضدانقلاب بود شوراهای بدون بلشویک را برسمیت می شناختند.  دوم اینکه بارها لنین در نوشته ها وسخنرانی های خود از جمله در نقدِ کائوتسکی این پدیده  را به خاطرِ شرایط  و ویژه گیِ روسیه از جمله جنگ داخلی وتحریم شوراها از جانب مخالفان شوروی پدیده را کاملا روسی می دانست و از کپی برداری وتعمیمِ آن به سایر کشورها برحذر میداشت.

مسئله مهم درک این پدیدۀ جدید است که مفهومِ دولت و طبقات در جامعۀ سرمایه داری با حکومت کارگری و سوسیالیسم متفاوت است. در حکومت کارگری بورژوازی در مقام وجایگاه کسی که اجازه دارد از کار و تلاش دیگران کسب سود یا زندگی کند به رسمیت شناخته نمیشود وهمینطورموقعیت طبقۀ کارگر به عنوان یک کالا مشروعیت ندارد. همۀ شهروندان بر حسب توان و مهارتشان به کارکنان جامعه بدل میشوند. تنها ممکن است  بنا به شرایط ساختاری و مشکلات تحمیلی به عنوان سازش اجباری برخی از جوانب اقتصاد بورژوایی را به عنوان امتیاز ویژه برای بورژوازی بپذیرند. مانندِ طرحِ نپ در شوروی که بحث جداگانه ای است.

اساس بنیان نقد سیاسی مارکس به جامعه بورژوایی بیگانگی سیاسی شهروندان با نهادهای اجتماعی به ویژه دولت است. نهادهایی که بر فراز سر مردم همچون اختابوس بر اکثریت جامعه حکم می راند و مانع دخالت مردم در سرنوشت سیاسی است. با توجه به رشدِ تکنولوژی و امکاناتِ ارتباطاتِ انسانها به راحتی میتوانند در کلیّۀ مسائلِ سیاسی دخالت  وشرکت ورزند. بدون شک آیندۀ  نه چندان دور این امکانات انچنان گسترده وقابل دسترس  وقابل اطمینان برای همه در هرکجای جهان که حضور داشته باشند میتوانند در تمامی مسائل اجتماعی وسیاسی مستقیم و بی واسطه  دخالت کنند.

پیش شرط تحقق این دخالت گری در گرو رهایی جامعه از حاکمیت طبقه بورژوازی و ماشین دولتیِ سرکوبگر وبورکراسیِ عریض و طویل و فاسد می باشد. رهایی جامعه از این انقیاد سبب خواهد شد تا سرشتِ اجتماعیِ انسان با جامعۀ انسانی یگانه شود و آنگاه هر فرد از  جامعه یک عضو سیاسی جامعه  خواهد بود که بدون واسطه مستقیم در مدیریتِ جامعه شریک خواهد شد. دخالتِ شهروندان در مسائل اجتماعی  و سیاسی نه تنها جرمی محسوب نمی شود بلکه به عنوان یک وظیفه اجتماعی و به صورت عُرف  واخلاقِ اجتماعی خواهد شد. همه شهروندان می توانند آزادانه و اگاهانه بدور از سیاست بازی های رایج جهان کنونی جامعۀ بدون دولت را مدیریت میکنند  و تازه تاریخ واقعی  بشر آغاز میگردد.

علی آزاد aliazad_2000@yahoo.com