حرفی که هیچگاه زده نشد! …به یاد هفت نفر از دوستانم که در زندان تبریز اعدام شدند!

 اسماعیل یگانه دوست٬ ماجد مصطفی سلطانی٬ امجد مصطفی سلطانی٬ هوشنگ توحیدی٬ رضا یمینی ٬ فریدون برومند٬ رضا کارگر و…

مینا احدی
صبح یک روز گرم خرداد ماه در تبریز٬ چند مهمان از کردستان برای ما رسید. دو زن از خانواده مصطفی سلطانی که از طریق دکتر جعفر شفیعی معرفی شده و برای یک معالجه پزشکی به تبریز آمده بودند. با آنها همان روز نزد دکتر زنان رفتم و عصر در خانه من و اسماعیل یگانه دوست همسرم٬ دسته جمعی نشسته بودیم و هندوانه ای را که بسیار شیرین و قرمز بود را به مهمانان تعارف میکردم. از نگاه و قیافه اسماعیل حدس میزدم که ناراحت و دلواپس است. بعد از شام برای مهمانان جا انداخته و من و اسماعیل به اطاق خودمان رفتیم. آنجا یک جر و بحث باهم داشتیم در مورد اینکه او معتقد بود نباید با لباس کردی مهمانان را نزد دکتر میبردم و لباس کردی در خانه مخفی ما میتواند باعث لو رفتن خانه و دردسرهای جدی بشود. من توضیح میدادم که بالاخره اینها با همین لباس آمده و فکر نمیکنم چیز عجیبی پیش بیاید و بعد از کمی جر و بحث گفتم ” فردا صبح زود ساعت پنج باید سر کار بروم٬ این بحث را فردا ادامه میدهیم و رفتم خوابیدم…”

من در کارخانه پپسی کولای تبریز کار میکردم٬ من و اسماعیل حدود یکسالی بود که باهم ازدواج کرده بودیم. او دانشجوی فیزیک بود و من پزشکی٬ هر دو در دانشگاه تبریز بودیم. ما هر دو فعال سیاسی بودیم. در دانشگاه تبریز در دوره شاه٬ علیه خفقان آریامهری مبارزه میکردیم و مشکلات جدیی نیز با ساواک شاه داشتیم و از فعالین اعتراضات دانشجویی و سپس فعالین تظاهراتها در تبریز علیه حکومت شاه بودیم. ما از همان روزهای اول که حزب اللهی ها و فالانژهای بسیجی در شهر جولان میداند٬ با دوستان زیادی که اکنون هم خوشبختانه با هم در حزب کمونیست کارگری هستیم٬ علیه اینها بودیم. ما انقلابیونی چپ بودیم که برای آزادی و رفاه و رسیدن به یک زندگی آزاد و انسانی مبارزه میکردیم. از همان روز اول علیه حکومت فاشیست اسلامی بودیم. از همان لحظه بسته شدن نطفه نامیمون حکومت اسلامی در صف اول مبارزه علیه این حکومت بودیم.

من در میتینگهای اعتراضی علیه حجاب و در اعتراضات دانشجویی در دانشگاه تبریز فعال بودم و از دانشگاه اخراج شدم و در یک کارخانه کار میکردم. اسماعیل سرپرست دو برادر جوان و خواهرش بود٬ چرا که پدر و مادر آنها هر دو فوت کرده بودند. او رانندگی میکرد و مخارج خانواده اش را تهیه میکرد.
صبح روز بعد ساعت پنج بیدار شدم و سر کار رفتم. فکر میکنم یک روز پنجشنبه بود. ساعت دو بعد از ظهر با سرویس کارخانه به خیابانی رسیدم که خانه ما در یک کوچه فرعی در آنجا بود. از اتوبوس پیاده شدم و در فکر بودم. سرم را پایین انداخته و زمین را نگاه میکردم . از آنطرف خیابان به این طرف آمدم و یکباره چشمم به پوتین های یک پاسدار افتاد از پایش شروع کردم به نگاه کردن و سپس قنداق اسلحه و قیافه نکبتش را دیدم. ریش و پشم داشت و مسلح به کلاشینکف بود. با قدمهای شمرده و محکم ٬ وارد کوچه بزرگی شدم که خانه ما در یک فرعی آن بود٬ نگاهی به خانه انداختم ٬ در پشت بام خانه  چند مسلح را دیدم. قلبم شروع کرد به تند تند زدن٬ آنها خانه ما را قرق کرده بودند.

با قدمهای آهسته و بدون اینکه اضطرابی را نشان دهم٬ راهم را ادامه دادم و در همان نزدیکی  وارد یک مغازه شدم٬ صف بود و تعدادی میخواستند خرید کنند٬ منهم کمی آنجا ایستادم و مجددا برگشتم و خانه خودمان را نگاه کردم مطمئن شدم خانه لو رفته و اتفاق بدی افتاده است. فورا با یک تاکسی به خانه یکی از دوستانمان رفتم و چادرم  و کفشهایم را عوض کردم و مجددا به خیابان خودمان برگشتم.

در اطراف خانه خودمان در خیابان روبرو راه  میرفتم و نگاه میکردم. چشمم دنبال اسماعیل میگشت. با خود میگفتم و فکر میکرد. آیا کسی را می بینم. چه اتفاقی افتاده چه کسانی دستگیر شده اند٬ اسماعیل کجاست؟ دهها سوال بی جواب و  سناریوهایی مختلف در ذهنم مرتب جابجا میشد.

در این لحظه بطور اتفاقی یکی از دوستان  را دیدم  که سوار یک موتور بود و میخواست به طرف خانه ما برود با عجله و تند تند به او گفتم خانه لو رفته است از اینجا برو٬ او رفت. 
من تا شب در همین مسیر میرفتم و می آمدم و مواظب بودم کس دیگری از دوستانم به خانه نزدیک نشود و در تله پاسداران نیفتد. آنزمان تلفن همراه نبود که به دیگران خبر بدهیم و امکان تماسی نبود و بهمین دلیل خطر دستگیری تعداد بیشتری بود. پاسداران یک ماه در خانه ما نشسته بودند و متاسفانه تعداد دیگری را بعدا دستگیر کردند که از چند و چون آن هنوز خبر دقیقی ندارم. اما میدانم که دستگیر شدگان بیشتر از این تعداد بودند که بالاتر اسم بردم. 

در خانه ما همان روز اسماعیل٬ امجد٬ هوشنگ و دو زن از خانواده مصطفی سلطانی را دستگیر کردند. دو زن دستگیر شده را بعدا آزاد کردند. من و اسماعیل یگانه دوست نیز آنزمان با کومه له بودیم. از خانه ما دارو و لباس به کردستان فرستاده میشد و ما در تبریز در عین حال فعال دانشجویی  و کارگری بودیم و یک کمیته شهری در تبریز داشتیم.
شب منزل یکی از دوستان بودم و یک هفته بعد تبریز را ترک کردم. در ترمینال با یک ساک دستی کوچک از دوستان دیگرمان در تبریز خداحافظی کردم. یکی از دوستان به شوخی گفت: ببین از همه زندگیت یک ساک دستی داری که هیچی هم تویش نیست.

عکسم را پخش کرده بودند و دنبال من میگشتند. در خانه ما ماشین تحریر و چاپ پیدا کرده بودند و لباس و دارو و… نحوه لو رفتن خانه نیز ظاهرا اینطور بود که یک نفر ساعت ۱۰ صبح برای کنترل مصرف برق ما آمده و کنتور را نگاه کرده و لحظاتی بعد از آن پاسداران ریخته بودند آنجا و همه را دستگیر کرده بودند.

یک ماه بعد از این دستگیری در تهران بودم که واقعه هفت تیر اتفاق افتاد. گفته شد بیش از هفتاد نفر از مقامات حکومت اسلامی در این انفجار کشته شدند. تلویزیون را نگاه میکردیم و رجز خوانی حکومت علیه فعالین سیاسی و خبر اعدامهای گسترده را.

یک روز گرم تیرماه در تهران بود٬ روز ۱۲ تیر ماه که با جمیله رحیمی بطرف خانه آنها درشرق تهران میرفتیم. گفتم یک روزنامه بخرم و او گفت نه لازم نیست حتما در خانه روزنامه هست٬ چیز زیادی متوجه نشدم. به خانه آنها رفتیم. شب در حال شام خوردن بودیم که همسر جملیه از راه رسید.

رنگش پریده بود و قبل از اینکه حرفی بزند گفت یک دقیقه سکوت میکنیم. با نگرانی به بقیه نگاه میکردم. بعد از یک دقیقه سکوت گفت که امروز رفقای ما را در زندان تبریز اعدام کردند. اول اسم امجد و ماجد را گفت و نفر سوم اسم اسماعیل را برد و بعد هوشنگ و بقیه را …
نمیدانم چه احساسی داشتم. فقط میدانم که تا صبح گریه کردم این همه اشک انگار پایانی نداشت٬ با صدای هق هق گریه من مهمان دیگری که در همان جا خوابیده بود بیدار شد و مرا دلداری میداد و صبح وقتی همه بیدار شدند٬ اولین بار یک کلمه شنیدم که این از همه بیشتر ناراحتم کرد. مهمانی که شب مرا دلداری میداد گفت باید به تبریز برویم و جسدها را تحویل بگیریم. میلرزیدم و میگفتم چطور دلت می آید اینو بگی؟ جسد چه کسانی را؟ و…

اسامی اعدام شدگان را در روزنامه نوشته بودند و بهمین دلیل جمیله نگذاشت روزنامه را بخرم… هر روز در روزنامه کیهان اسامی بیست و سی و پنجاه نفر را اعلام میکردند که آنها را اعدام کرده بودند. دوره “طلایی” خمینی و دوره موسوی و شرکا بود. بیرحمی و جنایتکاری از بارزترین خصوصیات امامشان بود و امروز هم با افتخار اعلام میکنند که گفت بکشید همه آنها را و از کشتن “ضد انقلاب” واهمه نداشته باشید. او کاملا میدانست که این حکومت با خون ریختن پا میگیرد و با خون ریختن و جنایت و وقاحت میتواند دوام بیاورد و این همان دوره طلایی امامشان است که امروز اصلاح طلبان حکومتی با افتخار میخواهند به آن دوره برگردند.

درست بخاطر ندارم چند نفراز دوستان روز بعد  به تبریز رفتند. می دانستیم که اینها نمیتوانند برای  تحویل گرفتن پیکرهای اعدام شدگان به محل زندان بروند٬ چرا که همه در لیست سیاه حکومت بودندو و خطر اعدام همه آنها را تهدید میکرد. یکی از دوستان فکر میکنم دم در خانه ما رفته بود و از دم در با مشکلات زیاد موفق به فرار شده بود. هر یک از ما به دست جلادان می افتادیم حتما اعدام  میشدیم. اینرا همه میدانستیم.

بعد از دستگیری اسماعیل٬  برادر بزرگش رضا٬  یکبار موفق به دیدار با او شده بود. برادران دیگرش به خاطر تحت تعقیب بودن خودشان نمیتوانستند به ملاقات بروند. متاسفانه دو برادر او حیدر و محمد یگانه دوست نیز بعدها اعدام و کشته شدند. رضا به من گفت اسماعیل را در حالی آوردند که به دست و پایش زنجیر بسته بودند این آخرین دیدار او بود و برادرش گفت به او با صدای بلند و از راه دور گفتم همه به تو سلام دارند. اسامی را یکی یکی گفتم و وقتی اسم ترا آوردم و گفتم ” مینا به تو سلام دارد٬ برگشت و نگاهی بمن کرد و بردندش و…

من هیچگاه نتوانستم ٬ با او بحثی را که باید میکردم انجام دهم. حرفی که هیچگاه زده نشد. او را گرفتند و جلادانی بیرحم به نام خدا و اسلام و پیغمبر و هر کثافتی که در ذهن داشتند٬ این انسانهای نازنین و عزیز را  کشتند و تنها لباسهای خونین آنها را٬ با وقاحت و بیشرمی  تحویل خانواده دادند. وقتی در تهران با وجود خطر دستگیری خودم یکباره در مراسمی که خانواده اش برای گرامیداشت او برپا کرده بودند و بصورت اعتراضی در روزنامه کیهان اطلاعیه داده و اسم مرا هم بعنوان دعوت کننده نوشته بودند٬ حدس میزدیم که مزدورانشان را آنجا بفرستند٬ ولی با وجود همه اینها ۲۴ ساله بودم و مغرور به آنجا رفتم. وقتی وارد سالن مراسم شدم حاضرین به احترام اسماعیل به پا خاسته و یاد او را گرامی میداشتند. نیم ساعت بیشتر آنجا نماندم و رفتم. فقط در همانجا برادر کوچکترش یک بسته  را به من داد و گفت مینا اینها برای تو است. این بسته لباسهای اسماعیل بود.

شب در منزل یکی از دوستانم٬ لباسها و کفش اسماعیل را بغل کرده و گریه میکردم. در پیراهنش یک بیست تومانی بود که خونین بود و همه اینها را نه فقط من ٬ بلکه یک نسل تجربه کردیم. نسلی که بر علیه حکومت دیکتاتور شاه جنگید و برای یک زندگی بهتر به خیابان رفت و در نهایت از طریق یک ضد انقلاب اسلامی شکست خورد. کاری که اذهاری و ساواک شاه نتوانستند انجام دهند٬ خمینی و اسلام و جنبش اسلامی به کمک دولتهای غربی انجام دادند. ما را در میدان های تیرباران و در حالیکه به کودک و زن حامله نیز رحم نمیکردند٬ در حالیکه به دوستان جوان ما قبل از اعدام تجاوز میکردند و سپس تیرباران نمودند٬  پس راندند و حکومت اسلامی را سازمان داده و تثبیت کردند. با جنایتی سازمان یافته و وقیحانه و با بیرحمی غیر قابل تصوری یک انقلاب را شکست دادند. 

من بعدها شنیدم که مادر امجد و ماجد به تبریز رفته و عزیزانش را تحویل گرفته است. همه اعدام شدگان تحویل خانواده ها داده شدند و من فکر میکنم که در خانه ما که یک ماه بعد نیز مزدوران آدمکش حکومت اسلامی آنجا بودند٬ تعداد بیشتری دستگیر شدند. ولی تا جای که من خبر دارام از این دستگیر شدگان هفت نفر بطور قطع اعدام شدند.

رضا یمینی معروف به “مه شتی” ٬ متولد زنجان بود دانشجوی دانشگاه تبریز٬ یک انسان بسیار مهربان و صمیمی و رزمنده و یک کمونیست دوست داشتنی که در بین دانشجویان محبوب و معروف بود. فریدون برومند معروف به ” قهرمان” ٬ دانشجوی تبریز٬ پسری کوتاه قد و بسیار فعال و سرشناس. شنیدم که او ابتدا به ۱۰ سال زندان محکوم شده بود ولی زیر شکنجه او را کشتند.
البته من از کسانی که جسد اسماعیل را دیده بودند٬ شنیدم که او هم در بدنش جای گلوله نبود٬ جای اطوی داغ و سیگار و شکنجه های زیاد و احتمالا اسماعیل  نیز زیر شکنجه کشته شد. هوشنگ توحیدی ٬ دوست بسیار عزیزم٬ جوان لاغر اندام و خوشفکر و مدرنی بود که هیچگاه قیافه و مهربانی هایش را از خاطر نبرده ام.
امجد مصطفی سلطانی پسر جوان و کم سنی بود که دستگیر شدن او باعث شد که ماجد را که قبلا در جریان فعالیتهای دانشجویی دستگیر کرده بودند ودر زندان بود٬ بشناسند و پرونده ماجد مصطفی سلطانی  که او هم دانشجو بود بیشتر برای رژیم و جلادان اسلامی روشن بشود. این دو برادر را همزمان در زندان اعدام کردند. برادر بزرگ اینها فواد مصطفی سلطانی از بنیانگذاران کومه له و یک فعال سیاسی بسیار سرشناس  و یکی از رهبران جنبش کمونیستی دوره خود بود. تا جایی که من خبر دارم حکومت اسلامی هشت نفر را از خانواده فواد مصطفی سلطانی اعدام کرد.

در خانه ما یکی از دوست صمیمی اسماعیل به اسم  رضا کارگر هم دستگیر شد. رضا  درکارخانه چرمسازی تبریز کار میکرد  و ساعتها با اسماعیل در خانه ما بحثهایی در مورد مذهب و خدا و بی خدایی و  ..  انجام میداد و یک فعال سرشناس کارگری بود. گفته شد او را هم  زیر شکنجه کشتند. 

اکنون سی سال از این واقعه گذشته است. حکومت اسلامی سی و دو ساله شده و هنو هم یک حکومت درگیر بحران و فقط با زور سرنیزه و کشتار مخالفین خودش سر پا مانده است. حکومتی که با تکیه به خدا و مذهب و امروز علاه بر این با اتکا به سرمایه و قدرت مافیایی سیاست و اقتصاد هر آنچه که رذالت و وقاحت بوده بکار بسته است. این حکومتی که با اعدام نفس میکشد و با خون ریختن و ایجاد وحشت  زنده مانده است٬ یک مشت مفتخور و آخوند و پاسدار و گزمه به قدرت و ثروت چنگ انداخته و یک جامعه ۷۵ میلیونی را به بند کشیده اند.
 
سی سال بعد از اعدام اسماعیل همسرم  و شش نفر از بهترین دوستان و بهترین انسانها وقتی نگاه میکنم  و میبینم که لیست اعدامها و قربانیان رژیم اسلامی از مرز چند صد هزار نفر گذشته است٬ تنها نتیجه ای که میگیرم این است که باید جهان متمدن و انسانیت این قرن را تکان داد و به این خونریزی پایان داد.
 این حکومت با مرگ و زندگی دست و پنجه نرم میکند و بر دریایی از خشم و نفرت مردم نشسته است. مردمی که در ابعادی میلیونی دو سال قبل به خیابان رفته و به درست عکس جلاد بزرگ خمینی را آتش زدند. مردمی که در میتینگها قران آتش میزنند و جوانانی که در این حکومت چشم به  دنیا گشوده  با وجود اینکه از مبارزه قهرمانانه نسل من با این جنایتکاران خاطره ای ندارند٬ اما این نسل معترض و جوان و مدرن  به پا خاسته و حکومت اسلامی نمیخواهد. این نسل به همان نتیجه ای رسیده است که ما جوانان انقلابی و چپ همان سالهای اویل انقلاب گفتیم و به خاطر آن انسانهای بسیاری جان باختند.
نسل جوانی که به خیابان رفت و سر سازش با این حکومت ندارد در حقیقت  ادامه دهنده راه اسماعیل ها و امجد هاو هوشنگ ها و… است٬ نسل جوانی که از زندگی همه چیز را میخواهد و حاضر نیست زیر چکمه پاسدار و حزب الله ٬ زندگی کند و  خواهان سرنگونی این حکومت و جدایی کامل مذهب از دولت است و نه فقط این بلکه خواهان مذهب زدایی از جامعه و یک زندگی آزاد و مرفه است.
این حکومت رفتنی است. اگر تجربه ای باید از این درس تلخ آموخت اینست که مذهب و اسلام و خدا٬ ساخته ذهن انسان در دوران تاریکی است و در قرون وسطی جامعه بشری این نوع حکومت را در بعدی وسیعتر و در دنیانی متفاوت تر دیده و تجربه کرده است. امروز از این حربه برای قدرت گرفتن باندهای مافیایی و چاپیدن دسترنج کارگران و مردم در جامعه تحت سلطه سرمایه استفاده میشود و اگر مردم ایران درسی باید بیاموزند همین است که خرافات و دستگاه مذهب ٬ وسیله ای است در دست یک عده جنایتکار تشنه قدرت که با آن جنایت مقدس میکنند و این سبعیت را توجیه اللهی میکنند و می چاپند و ثروتهای افسانه ای می اندوزند. همه اینها از خامنه ای تا رفسنجانی و تا خاتمی و احمدی نژاد و سپاه و همه اراذل و اوباش  خیابانی و دارو دسته های در قدرت و در اپوزیسیون اسلامی همگی از خدا و پیغمبر برای چاپیدن ثروت و سرمایه جامعه و سوار شدن بر سر مردم استفاده میکنند.
 باید به  جنایت و وحشیگری اینها پایان داد.این کار فقط میتواند با یک انقلاب در ایران و با هدف سرنگونی کامل این حکومت و پایان دادن به این کابوس وحشتناک اتفاق بیفتد. 
با حکومت اسلامی و به همراه آن باید خدا و پیغمبر و قران و اسلام را به زباله دان انداخت و پاسخ خیل کلاه مخملی ملی اسلامی را داد که زیر عبای آخوند و به امید تکه نانی و رزق و روزی در مقابل این دستگاه جهنمی جنایت سکوت کرد و آنها را همراهی نمود و امروز نیز زبانش از نقد اسلام و مذهب و این دستگاه جنایت الکن است.جماعتی که با این تجربه خونین و با نفرت عمیق نسل جوان از حکومت و از مذهبش کماکان به امید یک حکومت اسلامی اصلاح شده و رام و یا حکومتی اسلامی از نوع سوم است. جوان معترض امروزی باید بلند شده  و اعلام کند در ادامه نسلی که جنگید و جان باخت٬ ما یک ذره کوتاه نمی آییم از زندگی همه سهم خودمان را میخواهیم و آزادی و مدرنیته و لذت بردن از زندگی حق ما است. حکومت مفتخوران و جلادان را به زیر میکشیم و بدون دخالت مذهب و اسلام در زندگیمان  زندگی بهتر و انسانی تری خواهیم کرد.
کسانیکه خود را اپوزیسیون قلمداد میکنند و نقش اسلام و ایدئولوژی اسلام سیاسی و البته ناسیونالیسم و ملی گرایی و قومپرستی را در خلق چنین جهنمی نادیده و یا بی اهمیت میبینند٬ فقط کودنان تاریخ نیستند٬ اینها فریبکارانند. در بهترین حالت اگر بخواهیم با ارفاق به چنین افرادی برخورد کنیم باید آنها را ساده لوحان و ایدئولوژی پرستان و ذهنی گرایانی دانست که نه از تاریخ چیزی فهمیده اند و نه از مکانیسم تغییر جامعه تجربه ای اندوخته اند.

گرامی باد یاد هزاران رزمنده قهرمان که به دست جلادان حکومت اسلامی اعدام شدند.
گرامی باید یاد عزیز امجد و ماجد مصطفی سلطانی٬ اسماعیل یگانه دوست٬ هوشنگ توحیدی٬ رضا یمینی٬ فریدون برومند و رضا کارگر و….
۱۴ تیر ۱٣۹۰