در رویایی کودکی

در رویایی کودکی 

بی راه‌ و بی نشان
بی راه و بی رویا
من راهم را گم کرده ام
اسامی آسان یارانم را
نامم را ، سنگرم را
 و رنگ دریا و رنگ پیراهن  تو را
دیگر چیزی به یاد ندارم!
حتئ همان  چند سوسوی نور جادها را

که در خواب مسافران مرده بودند .
من راهم را گم کرده ام !

چرا بی  دلیل سخن می گوئید؟
این همه علامت سوال برای چیست؟
یعنی می گوئید فکر هم نکنم؟
اما از میان تمام نامها
نمی دانم که‌ چرا هنوز  کلمه‌(( عشق )) را فراموش نکرده ام؟
آیا همین واژه‌
چیزی از جرم رفتن به سوی رویا را کم نخواهد کرد ؟
من راهم را گم کرده ام
بگو رهایم کنند ، بگو راهم را به یاد خواهم آورد!…
آیا میان آن همه اتفاق !
من از سر اتفاق زنده ام هنوز؟
بگذار ‌ حداقل به رویاهای‌ بچگیم برگردم!

در لالایی مبهمی زاده می شوم
کنار گلدان و سوالات ده سالگی  که‌ چیده بودم

بازگشت به کوچه‌ های تنگ و حیاط قدیمی
بوی حنای مادرم می آید!
بوی حنا ، هفت سالگی ، سوال ، سفره‌ ، ستاره …
بوی ریواس و رازیانه
می خواهم به‌ بوی ریحان  و پونه‌ بیندیشم
به بوی نان ، به بوی شمعدانی
 بوی فتیله و فانوس طاقچه‌
به رنگ  و بوی گیاهان هرز شب عید
 در کوه‌ پایه‌ آبیدر
می خواهم به باران ،
 به بوی خاک در سیزده‌ بدر بیندیشم
به اشکال کنار جاده
به سنگچین  چشمه‌ها به‌
ترانه ، لچک  کوردی ،
 به‌ بوی لباسهای کوردی قدیمی مادرم در صندوقچه‌ خانمان ،

طعم چای استکان های کوچک ،رنگ عقیق چای

می خواهم به صداقت و راستی
 به‌رویا و عدالت آدمی بیندیشم
کوچه های  کهنسال، خانه‌ های قدیمی و
علف های خودرو در حیاتشان
به‌ گیسوان بلند دختران جوان در پانزده سالگیم
به صبح بخیر آدمها و بوی
 نان تازه‌ در دستان پینه‌ بسته‌ شان
به خواب آب حوض در نصفه‌ شب تابستان
به‌ چوب های بریده‌ کناره‌ دیوار
 به‌ دعواهای همسایه‌ در خاموشی شب
به‌ بانگ بچه‌ های فقر  در صبح های تابستان
و باقلاوه‌ فروختنشان.

چرا زبان خاموش مرا
کسی در لهجه های فراوان این دیار  نمی یابد؟
چرا مجبورم می کنید حقیقت را در پس گریه‌هایم پنهان کنم؟

گفتگو و فکر کردن درجنگل بهتر از تماشای تلوزیونیست  که‌ بی وقفه‌  اخبار دروغ پخش می کند!
 در میان راه‌ از پوزش پروانه‌ و گلسرخ سخن می گویم

در  میان راه  کابوس هایم را
 برای  گیاهان خسته‌ از سرمای این دیار  تعریف می کنم!
خنده‌ هایم را هم از آدمیان پنهان می کنم
بعد هم  بر می گردم به‌ خانه‌ تنهایم که‌ سهمش 
موزیک وکتاب و تبسم و فریاد است !
می نشینم برای خودم قصه می گویم
تا کبوتران  اهلیمان
 از دامنه آبیدر و آریز
 به لانه برگردند!

دیدار ما و دیدار دیگرانی که ما را ندیده اند
تا دیگر آدمیان برای دفاع از حرمتشان سالها  نگریند!
دیگر سفارشی نیست!
تنها ، جان تو و جان پرندگان پر بسته ای که شهریور ماه به ایوان
خانمان پناه می آورند.

م شکیب
استکهلم
۲۰۱۱,۰۶,۱۷