اینک دو سال از جنبش ضد استبدادی و شورانگیز مردم ایران در سال ۸۸ میگذرد. جنبشی که بار دیگر جسارت و امید تغییر دادن و مبارزه کردن را در ابعاد تودهای به مردم بازگرداند و فصلی نوین از مبارزه با رژیم ضد بشری و ارتجاعی جمهوری اسلامی را گشود. ترسیم کردن روند رو به رشد جنبش از اواخر خرداد ۸۸ تا عاشورای خونین همان سال یعنی از لحظهی آغاز تا نقطهی اوج، بیانگرِ پروسهی تکاملی است که میتوان آنرا در سه نقطهی عطف و سه گسست کیفی جمعبندی کرد. نقاطی که جنبش به اعتبار گذار از آنها به سطحی بالاتر ارتقا یافت و تداومش را تضمین کرد. این نقاط عبارتند از: ۱) شکلگیری خیزش در خیابان، ۲) تظاهرات روز ۳۰ خرداد و ۳) قیام روز عاشورا.
جنبش در روز عاشورا به لحاظ پتانسیل های درونی و ابتکار عمل تودهها به نقطهی اوج شکوفایی و فعلیّت خود رسید و پس از آن نیازمند گسست چهارمی بوده و هست که تحقق یا عدم تحقق آن نقش تعیین کنندهای در تداوم حیات و تکامل بیشتر یا توقف و رکود و در نهایت مرگ جنبش دارد. در نوشتهی حاضر کوشیده شده است ضمن ترسیم خطوط عمدهی این نقاط و ماهیت تکاملی جنبش به بررسی نقطهی خیز چهارم و ضرورت سرنوشت ساز آن اشاره شود.
نخست: رخداد خیابان و گسست از انتخابات
جنبش ۸۸ به معنای واقعی و مردمی خود درست آنجایی آغاز شد که فریب انتخاباتی رژیم برملا شد و بازی انتخابات به پایان رسید و توهم دوباره فراگیر شده مبنی بر “انتخابات آزاد” و ایجاد تغییر و اصلاحات از طریق رفتن به پای صندوقهای رأی فروریخت. تا پیش از حضور میلیونی مردم در خیابان هیچ اتفاق ویژهای نیافتاده بود، بازی انتخاباتی رژیم و قواعد از پیش نوشته شدهی این بازی که پیش پای رأی دهندهگان گذاشته شده بود و چهار کاندیدای مورد اعتماد رژیم با سابقهی طولانیای در خدمت به نظام ولایت. رژیم ذاتاً ضد آزادی جمهوری اسلامی یک بار دیگر به امید و بهتر است بگوییم به توهم بخش وسیعی از مردم مبنی بر امکان “انتخابات آزاد” به رسواترین و وقیحترین شکل ممکن خیانت کرد و این مردم بودند که بار دیگر به سخره گرفته شده بودند. رژیم از رویای همیشه تعبیر نشدهی آنان برای حق انتخاب کردن و انتخاب شدن دیگر بار سوءاستفاده کرده و ویترین “مردم سالاری دینی” اش را دست کم برای یک دهه به آرای “شهروندان عزیز ایران اسلامی” آراسته بود. راه شکست خورده دوباره شکست خورد و به بن بست رسید. تودههای مردم به ویژه جوانانی که به امید ایجاد تغییر در روند فلاکت بار و تحقیرآمیز زندهگیشان به یکی از اعوان و انصار “نظام مقدس” دل بسته بودند در پایان ماجرا جز ۶۳ درصد معروف و مشتی که “آقا” به اعتبار رأی ۸۵ درصدی آنان حوالهی دشمنان داخلی و خارجیاش کرده بود چیزی نصیبشان نشد. محل بروز خشم ناشی از دور خوردن در این فریب تکراری و احساس سرخوردهگی و تحقیر به ویژه نزد جوانان، شورای نگهبان و ستاد انتخابات وزارت کشور و کمیسیون اصل ۹۰ مجلس شورای اسلامی و بیت فلان آیت الله و بعثه بهمان مرجع تقلید و روزهی سیاسی و “تحصن در مرقد امام” و غیره نبود، این خشم میدان بروزش را به درستی یافته بود؛ خیابان. آنجا که عرصهی نمادین سلطه و هژمونی تمام عیار رژیم است، آنجا که همهگان ملزم به رعایت دستِ کم ظاهری نمادها و ظواهر قدر قدرتی ایدهئولوژی اسلامی هستند، آنجا که در و دیوارش پوشیده است از تمثال و بیانات “امام و آقا” و تصاویر کشته شدهگان جنگ و احدایث دینی و سایر سمبلهایی که مدام در کار یادآوری سلطه و هژمونی نظام دینی بر حیات و ممات مردم هستند و اکنون این نقطهی استراتژیک به اشغال تودههایی در آمده بود که خشم خفتهشان از ستم و تحقیر را به کف کوچهها و خیابانها آورده بودند. شاید آن چند صد جوان خشمگینی که با مشتهای گره کرده و ابروان در هم کشیده طول خیابانهای گرم تهران را در نخستین ساعات پس از اعلام پیروزی قطعی محمود احمدی نژاد طی میکردند خود نیز نمیدانستند در آن لحظه تاریخی نماد و نمایندهی خشم میلیونها ایرانی هستند از سی سال فلاکت و تباهی، از سی سال ممنوعیّت و شکنجه و زندان و اعدام، گویی این صدای مردم بود که در گلوی آنان جمع شده و طنین افکن میشد. جمع چند صد نفره اما مصمم این جوانان خشمگین سیل میلیونی مردم به جان آمده را در پس خود داشت و این جسارت چند صد نفره تور امنیتی رژیم را در ابعاد میلیونی درید و به تودهها برای جشن میلیونیشان در خیابان فراخوان داد. این شد که خیابانهای تهران و چند شهر دیگر ایران در هفته پایانی ماه خرداد به عرصه کشمکش واقعی میان مردم و رژیم تبدیل شد، این عرصهی نمادین باید از آن یکی از طرفین میماند؛ یا مردمی که نظم و امنیت سلطهگرانه رژیم را در خیابان به چالش کشیده بودند و یا قوای سرکوبگری که حافظ وضع موجود و ضامن ثبات رژیم بودند. آمدن مردم به خیابان همچنین معرف گذار آنان از اتمسفر سیاسیای بود که تمامیّت رژیم اسلامی اعم از اصولگرا و اصلاحطلب با بازیچهای به نام انتخابات پیش پای آنان گذاشته بود. بر اساس قواعد و قوانین بازی سیاست در چارچوب رفرمیستی پارلمان و انتخابات، مردم نباید پس از اعلام نتایج به خیابانها میآمدند چرا که حکمیّت و مشروعیت دستگاههای مجری و ناظر بر انتخابات رژیم را پذیرفته بودند و اینک این دستگاهها حکم بر صحّت پیروزی احمدینژاد داده بودند. مردم اما با آمدن به خیابان میز محقّر و محدود این نحو از سیاست ورزی را به هم ریخته و فعل و کنش سیاسی را به گونه دیگری معنا میکردند و امر سیاسی را به عرصه واقعی و راستین خود یعنی خیابان میکشاندند، خیابان به مثابهی تجلیگاه تحمیل اراده و خواست رادیکال مردم بر ضد مردم. نکتهی با اهمیت این بود که نه آن چند صد جوان و نه آن میلیونها نفر به اذن و ارادهی هیچ فردی از صاحبان دیروزین و امروزین قدرت در ساختار حکومت به خیابان نیامده بودند. این رخداد ناگهان خیابان و جسارت تودههای مردم بود که حتا سران محافظهکار و درون حکومتی اصلاحات را نیز جرأت به خیابان آمدن بخشید، اگر چه سودای به خیابان آمدن این دو اساساً و کیفیتاً متفاوت بود و در حالیکه مردم آمدند تا خود سرنوشتشان را در دست گرفته و مهر ابطال بر مشروعیت سیاسی رژیمی بزنند که تحقیر و ریشخند کردن آنان را به اعلا درجهی وقاحت رسانده بود، کاندیداهای سبز جناح اصلاحطلب جمهوری اسلامی آمدند تا در پناه این سیل میلیونی برگ قویتر برای لابی و چانهزنی با رقبایشان در جناح اصولگرا بخرند و از آن مهمتر امنیت جانی و حقوقیشان را از خطر واکنشهای محاسبه نشدنی “سرداران” خشمگین سپاه در اردوی احمدی نژاد حفظ کنند، بقای سیاسی و حتا فیزیکی ایشان مشروط به تداوم جنبش و همراهی با مردم در خیابان بود.
این مرحلهی آغازین جنبش که میتوان از آن به خیز خیابان نام برد از دو زاویه حایز اهمیت است: نخست گسست ذهنی مردم از توهم و فریب انتخاباتی رژیم و دوم گسست عینی از نظم و قواعد بازی سیاسی حکومت و آمدن به خیابان.
دوم: ۳۰ خرداد، شلیک به مغز ولایت
تا پیش از بعد از ظهر روز ۳۰ خرداد ۸۸ کمتر کسی در فضای عمومی و در دیدگاه همهگان مستقیماً به شخص خامنهای و “ولی فقیه” در ایران تعرض کرده بود. اگرچه هم مردم و هم عملهی سرکوب سالها میدانستند که آماج هر شعار و هر اعتراضی شخص علی خامنهای به عنوان سرکرده رژیم جهل و جنایت است اما فضا تا پیش از این روز فضا و مجال حمله مستقیم نبود و این هجمهی رو در رو از سوی انبوه مردم صورت نگرفته بود. سران اصلاحطلب نیز هیچگاه نه قلباً و نه حتی لفظاً چنین جسارتی را در حق “رهبر فرزانه انقلاب” نکرده بودند و بالاترین حدّ رودروییشان با خامنهای تلاش برای مشروط کردن مقام ولایت به قانون اساسی بود. روز ۲۹ خرداد ۸۸ خامنهای در مقام خطیب جمعه در دانشگاه تهران حاضر شد تا همانند تیر ماه سال ۷۸ با سخنرانی همراه با سوز و گداز و آمیخته با عجز و لابه و “معطر به نام آقا امام زمان” و آن سناریوی گریه و زاری کلام آخر را بزند و غائله را خاتمه دهد. خامنهای آمد تا در آن نماز جمعه “وحدت آفرین” آخرین برگ برندهی نظام را برای پایان دادن به یک هفته ناکامی و شکست مطلق در سرکوب خیزش خیابانی مردم رو کند. او در آن خطابه سه هدف را دنبال میکرد: نخست تلاش برای بند زدن به انشقاق و جرّخوردهگی جناحهای نظام در بالای حکومت و ایجاد آشتی و دست کم حالت موقت نه صلح نه جنگ تا “رفع فتنه” از خیابان و ایجاد ثبات نسبی. دومین هدف وی دادن تسلای خاطر و حفظ روحیهی هواداران مغموم و عملهی سرکوبی بود که به طور کامل در خیابان شکست خورده بودند، “آقا” خوب میدانست که این سگان شکاری و این گزمهگان جیرهخوار هر چه را که توانسته بودند از چماق و قمه و باتوم تا تیراندازی مستقیم و زندان و شکنجه برای سرکوب مردم انجام داده بودند و با این همه باز در فردای روز قبل ناکامان خیابانها آنها بودند و امدادهای غیبی این بار ناکار آمدشان! اما با اندکی دقت در خطبههای آن نماز جمعهی “تاریخی” میشد دریافت که اصلیترین مخاطبان خامنهای مردم بودند و مهمترین هدف نماز جمعه ۲۹ خرداد تهدید و ارعاب رزمآفرینان خیابان بود. خامنهای بر آن بود تا آخرین خط و نشانهایش را برای مردم بکشد و حجّت را بر آنان که هنوز سودای پایداری و استقامت داشتند تمام کند. از آن لحظه به بعد رفتن به خیابان یعنی ارتداد، یعنی لگد کردن جایگاه “مقام عظما”، یعنی به لجن کشیدن حرمت حرف “آقا”، یعنی محاربه با امام زمان و نایب بر حقش، یعنی اعلام جنگ به تمامّیت رژیم و نه فقط به یک جناح خاص و احمدینژاد و مشایی و این همه را تمامی آن جوانانی که بعد از ظهر روز ۳۰ خرداد پا به خیابان گذاشتند خوب میدانستند. آن روز، روز اعلام جنگ به تمامیّت رژیم بود، روز نبرد با اوباشی که با نیّت قتل عام و کشتار “دشمنان ولایت” به خیابانها آمده بودند، سی خرداد عرصهی یک نبرد همه جانبه بود، روز مواجهه با تمامیّت رژیم دار و شکنجه و از آن روز بود که ناگهان شعارهای “مرگ بر خامنهای” و “مرگ بر اصل ولایت فقیه” جنبش را به مداری کیفیتاً رادیکالتر و سطحی بالاتر برکشید. البته جنبش و جوانان رزمندهاش هزینهی سنگین این جسارت سیاسی را با بیش از سی کشته و صدها اسیر از بهترین فرزندانش در روز خونین سی خرداد پرداخت و این تاریخ است که گاهاً خود را چنین بیپرده تکرار میکند، ۲۸ سال پس از سی خرداد سرنوشت ساز سال ۱۳۶۰ بار دیگر خیابانهای تهران صحنهی رویارویی سیل جمعیت خشمگین با تمامیّت ستم و ارتجاع حاکم شده بود. اگر نسل قیام بهمن ۵۷ در سی خرداد ۶۰ اتمام حجّت خمینی و اعلام عمومی سرقت تمام و کمال دستآوردهای قیام ضدسلطنتی و کودتای سیاسی-نظامی حزب جمهوری اسلامی و اوباش چماقدار و غدّاره بندش را به سخره گرفت و با آمدن به خیابان جنگی تمام عیار و بیامان را به خمینی و خمینیان اعلام کرد، این بار نسل خیزش ۸۸ بود که در یک سی خرداد دیگر دست به کار تمسخر خط و نشانهای خامنهای شده و تمام قد برای یک قیام و اعلام جنگ دیگر در خیابان حاضر شده بود. بیدلیل نبود که از فردای سی خرداد، عکسهای خامنهای و خمینی برخلاف میل قلبی سران سبز و شعبدههای مطبوعاتی و رسانهای ژورنالیسم سبز مبنی بر عدم تعرض جوانان “سبز اندیش به امام راحل” یکجا و یکشکل به آتش کشیده میشد، بوی این آتش، رایحه خوش سوزاندن و در هم پیچیدن تومار تمامیّت رژیم اسلامی جهل و سرمایه بود، در تمامیّت تاریخیاش از خمینی تا به خامنهای.
سی خرداد به عنوان دومین خیز تعیین کنندهی جنبش، آن نقطهی عطفی بود که دامنه و گسترهی رویارویی مردم را از فلان جناح رژیم به تمامیّت سیاسیاش یعنی مقام ولایت و رهبری کشاند و این تهاجم همهگانی و عمومی به ولایت فقیه که خود را در به آتش کشاندن عکسهای خمینی و خامنهای و شعارهای علنی نشان میداد روحیهای مضاعف و انگیزهای دو چندان به تودهها داد. دستآورد این مقطع از خیزش شلیک سیاسی به مغز ولایت به عنوان ستون و عمود سیاسی رژیم بود.
سوم: قیام عاشورا، روزنههای نبرد
از روزهای پایانی خرداد ماه تا روز ششم دی سال ۸۸ خیابان کماکان عرصهی اصلی مبارزه میان مردم و رژیم بود. روزهای آیینی جمهوری اسلامی که هر ساله به عنوان نشانههای تسلط و هژمونی سیاسی رژیم بر زمان و بر مکان(خیابان) جشن گرفته میشد، هر یک به کابوسی پریشان کننده و ویرانگر برای رژیم تبدیل شده بود. این روزها نیز همچون پهنهی خیابانها به اشغال مردم درآمده و مصادره شد. ۱۸تیر، روز قدس، ۱۳آبان، ۱۶آذر هر کدام به نوعی صحنهی نبرد مردم با دیکتاتوری حاکم بودند. رژیم دار و شکنجه در این فاصله هر چه را که توانست برای سرکوب مردم و ارعاب مبارزین انجام داد؛ از زندان و شکنجه و قتل و تجاوز تا واداشتن به اعتراف و کهریزک و اعدام. اما نشد که نشد، غول جسارت تودهها از شیشه به در آمده بود و طلسم ترس و سرکوب رژیم شکسته شده بود. جنبش به خون”شهیدان” آغشته شد و نام ندا و سهراب و اشکان و محمد و مصطفا و کیانوش و پریسا و ترانه و بهمن و محسن و یعقوب و امیر و دهها جاودانه خونین بال دیگر بر کوچههای قیام و اذهان مردم ثبت شد. میان مردم و ضد مردم اینک خون بود که به داوری مینشست و سرخی این خون را هیچ ایدهئولوژی منفعلانه و هیچ تسلیمطلبی رفرمیستی توان شستن نداشت. از اواسط دهه ۷۰ شمسی و پس از آنکه رژیم جمهوری اسلامی به یُمن بیش از یک دهه کشتار و سرکوب تمام عیار و یک جنگ ویرانگر بالاخره ثبات نسبی سیاسی و اجتماعی یافت، بخش وسیعی از کارگزاران و حامیان دیرینهی “خط امام” که پس از مرگ خمینی و در جریان تضادهای درون حاکمیّت از امارت قدرت و سفره غارت اسلامی تا اندازهای رانده شده بودند تحت نام اردوی اصلاحطلبان متشکل شده و رهبری بخشی از مطالبات و خواستههای برخی از اقشار جامعه را در دست گرفتند. اصلاحطلبان و به ویژه ایدهئولوگها و تئوریسینهای “به سر عقل آمده” و “متجدّد” شدهشان پس از مشارکت و معاونت در یک دهه شکنجه و جنایت دستهای آغشته به خون را شستند و یک شبه بدل شدند به مبلغین و مروجین “جنبش عدم خشونت” و “مبارزهی مسالمت آمیز” و “اسلام رحمانی”!! در یک تحلیل کلی هدف ایدهئولوگهای رفورم از توصیهی کنش مسالمتآمیز تلاش برای گرفتن روحیهی تعرض و مبارزهی انقلابی از مردم بود تا در این سکون و رکود سیاسی انحصار رهبری تحرکات اجتماعی جامعهی بحران زده و ماهیتاً رادیکال ایران را برای خود و خط رفورم تضمین کنند. این شد که بیش از یک دهه فضای فکر و کنش سیاسی در ایران مشحون بود از واژهگان و ادبیات فعالیت سیاسی غیر خشونتآمیز و پاسیفیستی. البته این فراخوان رفورمیستی عمدتاً از سوی بخشهایی از تودهها و به ویژه اقشار خُردهبورژوازی و مُزدبگیران متوسط شهری بنا به دلایل گوناگونی از جمله تنفر از خشونتورزیِ ارتجاعی رژیم و پیآمدهای جنگِ ویرانگر ضد مردمی مورد پذیرش قرار گرفت. سران اصلاحات با همین ادبیات یک بار در ۱۸ تیر ۷۸ انبوه خشمگین مردم و به ویژه جوانان را از خیابان به خانه باز گرداندند تا در فضایی “مدنی و قانونی” از بالا چانه زنی کنند و به گروکِشی از جناح مقابل بپردازند. این خبرهگان دیروزی جنگ و جنایت و مبلغین و مروجین امروزی صلح و آشتی از ابتدای خیزش سال ۸۸ نیز “دلنگران بروز خشونت و خونریزی” بودند و در حالیکه نیروهای سرکوبگر رژیم هر روز بر شدت خشونت و توحش خود میافزودند سخنگویان و بیانیهنویسان سبز مردم را هر لحظه به خویشتنداری و راهپیمایی سکوت و دادن گل به بسیج و سپاه ضد مردمی دعوت میکردند. با این وجود خیزش سال ۸۸ بنا به ماهیت رادیکال و رو به گسترشش خیلی زود و تقریباً از همان بعد از ظهر روز ۲۵ خرداد به خون کشیده شد و مردم و جوانان خشمگین از ستم و تحقیر اسلامی بیتوجه به آیات تسلیمطلبانه اردوی اصلاحات به رویارویی قهرآمیز با نیروهای سرکوب پرداختند. اوج این مبارزه همراه با خشونت مردمی، قیام خونین و شبه مسلحانهی روز عاشورا در ۶ دی ۸۸ بود. آنان که در عاشورا پا به خیابان نهادند خوب میدانند که جنس مقاومت مردم در آن بعد از ظهر زمستانی از جنس رفورم و صلح و آشتیهای باسمهای و بزدلانه سران سبز نبود. برای نخستین بار از آغاز جنبش عمله سرکوب طعم خشم تودهها را چشیدند و این بار مردم نه به مقاومت و عکسالعمل محدود بلکه به تعرض قهرآمیز و حمله و محاصره و خلع سلاح پلیس ضد شورش و سایر گلههای سرکوبگر بسیج و سپاه پرداختند. چهرهی بُهتزده و صدای در گلو خفه شدهی رادان فرمانده نیروی انتظامی تهران از این تعرض نابههنگامِ قیامآفرینان را در بعد از ظهر آن روز خوب به خاطر داریم. در عاشورا توهم مبارزه “مدنی و مسالمتآمیز” دود شد و به هوا رفت، حقیقت جنبشهای ماهیتاً رادیکال سیاسی و اجتماعی در ایران مردم را پس از ماهها کش و قوس و تجربه مستقیم پراتیک مبارزه با رژیم تا بن استخوان وحشی اسلامی به این نتیجه رساند که ایستادن و گلوله خوردن و مورد تجاوز قرار گرفتن و دستگیر شدن و بعد گل دادن و لبخند زدن به این رژیم ضد بشری توهم محض و خیالی خام است. باید توجه کرد که این گرایش مردم به اعمال قهر انقلابی علیه دشمن را نه یک تفکر و خط سیاسی منسجم و حاضر در صحنه خیزش بلکه تجربه خود پراتیک مبارزه و آگاهی تاریخی مردم از مبارزات سیساله با رژیم در اختیارشان گذاشت و این میل خود جوش به اعمال قهر به تنهایی و خود به خودی نمیتوانست به سطح متکاملتر و پیچیدهتری از مقاومت و تعرض قهرآمیز ارتقا پیدا کند. قیام شبه مسلحانهی روز عاشورا نقطهی عطف دیگری در خیزش مردم بود، نقطهای که تودهی حاضر در خیابان نشان داد که برای گذار به سطحی دیگر از مبارزهی سیاسی، به سطحی فراتر از رفورم و مبارزهی حداقلی، به سطحی فراتر از انتخابات و قانون اساسی رژیم آمادهگی و استعداد کامل را دارد. بعدازظهر عاشورا حتا رهبران و سران اردوی سبز رژیم نیز دریافتند که درِ این خیزش ضرورتاً تا به آخر بر پاشنهی رفورم و حفظ نظام و فقط اصلاحات نمیچرخد، شبح انقلاب و رادیکالیسم سیاسی خواب آنان را نیز آشفته کرد و درست به همین دلیل بود که در فردای روز عاشورا اردوی رنگارنگ رفورم از سران و رسانههای سبز در داخل کشور تا ایدهئولوگها و سایتها و کمپینهای خط سازش و تسلیم در خارج از کشور، از جرس و کلمه و بیبیسی تا سحابی و بهنود و فرخ نگهدار همه و همه در مذمت خشونت و خطر اعمال قهر و ضرورت”هوشیاری سیاسی” و فرصت سوزی نکردن لابهها سر دادند. ویژهگی منحصر به فرد قیام مردم در روز عاشورا نه فقط در ضرب شصت نشان دادن به عمله سرکوب بلکه در گسست از توهم مبارزهی آشتیجویانه و مسالمتآمیز با رژیم سیساله دار و تازیانه بود. عاشورا بار دیگر نشان داد خیزش مردم در پروسهی تکاملیاش هر لحظه بیشتر از اصلاحطلبان و ایدهئولوژی رفورم دور شده و ماهیتی رادیکالتر مییابد. البته که این گسست از توهم اصلاحات و سران اصلاحطلب خودبهخودی و صد درصد اجتنابناپذیر نبود اما در عاشورا تحت یک “امکان” و ” “احتمال” دیگر مطرح و منعکس شد.
خیز چهارم، ضرورت و تضادها
جنبش ضد دیکتاتوری مردم ایران از آغاز تا روز ششم دی مسیر پیچیده اما رو به تکامل و رشد یابندهای از مبارزه با رژیم را پشت سر گذاشت. این پروسهی تکاملی که بر نبوغ تودههای مردم و بر آگاهی اولیهی آنان مبنی بر نفی دیکتاتوری و سرکوب رژیم بنا شده بود با اتکا به گذار از سه خیز کیفی و سه نقطهی عطفی که از آن صحبت شد، ماهیتی به واقع جنبشی و رادیکال یافت. این خیزش خیلی زود از اعتراض به نتایج بازی انتخابات و موضعگیری در برابر جناح پیروز آن به جنبشی رادیکال علیه تمامیّت سیاسی رژیم حاکم تبدیل شد. تا این مرحله فداکاری و پایداری و نبوغ تودهها هر آنچه را که میتوانست برای به پیش بردن خیزش انجام داد اما تضاد آشتیناپذیر مردم و رژیم از روز عاشورا به بعد خصلتی کاملاً متفاوت یافت، خصلتی که نیاز به پاسخهای نوین داشت و جنبش با اتکا به اندوختهها و توان ابتداییاش، با اتکا به تاکتیکها و استراتژی فقط خیابانیاش، با اتکا به بافت طبقاتی و مردمی اولیهاش نمیتوانست و نمیتواند به آنها پاسخ دهد. ضرورت پیش پای جنبش بعد از روز عاشورا لحظهی یک جهش و یک گسست تمام عیار است؛ لحظهی خیز انقلاب. بعد از عاشورا خیزش مردم یا باید خصلتی انقلابی با تمام ویژهگیها و ابزار انقلابی در پیش میگرفت و یا محکوم به عقب نشینی، در جا زدن، سکون و رکود بود. این واقعیتی است که پس از دی ماه ۸۸ به وضوح خود را به همهگان تحمیل کرده است و نخستین نشانههای ضرورت این تغییر همه جانبه در راهپیمایی ۲۲ بهمن خود را نشان داد. روز ۲۲ بهمن مردم به خیابان آمده با آرایش جدیدی از نیروهای سرکوب روبرو شدند و ایدهی “اسب تروا” نیز به طور کامل شکست خورد و از آن پس تلاش مردم برای باز پس گیری خیابان از رژیم با ناکامی رو به رو شده است و هر گونه کوشش برای احیای جنبش و تسلط دوباره بر خیابان در طول سال ۸۹ نیز بی نتیجه ماند؛ از روزهای سالگرد خیزش تا ۲۵ بهمن ۸۹ تا “سهشنبههای اعتراض”. همچنانکه پس از عاشورای ۸۸ زندانها و احکام صادر شده برای دستگیر شدهگان حدّت و شدت بیشتری یافت، این یعنی رژیم ضرورت بقایش را دریافته است و با تمام قوا و تمام نیرو برای حفظ حیات ضد مردمی و ضد انسانیاش مقاومت میکند. دستگیری و سرکوب “سران سبز” نیز که بسیاری میپنداشتند رژیم هیچگاه از ترس تحریک دوباره مردم دست به چنین کاری نخواهد زد به همراه اعدامهای فلهای متهمین عادی و اعدامهای ادواری متهمین سیاسی نشانههای دیگری هستند بر عزم جزم رژیم در سرکوب حداکثری مردم. بعد از عاشورا دو راه پیش پای جامعه قرار دارد: یا تن دادن به وضع موجود و کرنش در برابر تاج و تخت دارالخلافه تهران و فشارها و فلاکت دم افزونش و یا مقاومت و مبارزهی سرسختانه برای سرنگونی این رژیم و انقلاب برای رهایی! بنا بر این خیز چهارم، خیز انقلاب است و جنبش اگر بخواهد کماکان جنبش بماند و در سیر تکاملش توقف نکرده و عقب نشینی نکند جز گذار به انقلاب راه دیگری ندارد. تحقق آرمان تاریخی اکثریت مردم ایران برای آزادی و عدالت و حل این تضاد علیه رژیم استبدادی جمهوری اسلامی و مناسبات استثمارگر و ضد عادلانه آن از این مرحله به بعد جز از مسیر انقلاب ممکن نخواهد بود و هر گونه تأکید بر رفورم و امکان اصلاحات در حکم بازگشت به الگوهای شکست خورده پیشین و یک رجعت ارتجاعی در جهت حفظ وضعیت موجود و دست کم بیطرف و عدم تعرض به دشمن است.
اما مختصات و ضرورتهای این خیز چهارم چیست؟ برای حل تضادها و موانع پیش روی این گسست کیفی چه باید کرد؟ دادن پاسخی صریح، سر راست، آسان و از پیش مشخص به این پرسشها ، ساده انگارانه و غیر واقعی است. با این وجود دیدن ضرورت انقلاب، گسستن از بیراهههای رفورمیستی و توهمات سبز و تلاش برای پاسخدهی به این ضرورتها یعنی پا نهادن در راه انقلاب و پراتیک انقلابی، خود بخشی از این گسست و نخستین گام ضروری است. اگر چه عنصر ذهنی رویداد انقلاب را خلق کرده و بیافریند با این وجود میتوان بحران سیاسی رژیم را که به شکل انشقاق و چند دستهگی در سطوح بالایی جناحهای قدرت و مهمتر از آن در سطح رویارویی هر روزه با توده مردم نمود مییابد را در پیوند با بحران حاد اقتصادی و تضادهای بین المللیاش به اضافه جوّ خیزش و قیامهای مردمی در منطقه به یک موقعیت حاد انقلابی و دست کم یک محیط مستعد جهت تدارک انقلاب تبدیل کرد و ارتقا داد.
اگر از توهمات ظاهراً رادیکال اما ماهیتاً پاسیو و تسلیمطلبانه “تغییر جهان بودن کسب قدرت” بگذریم، انقلاب در گام نخست یعنی تلاش برای کسب قدرت سیاسی و سپس ایجاد تغییرات ریشهای همه جانبه. اما کسب قدرت سیاسی به یک نقشه راهنمای عمل و یک استراتژی جامع نیاز دارد و وظیفهی انقلابیون تهیهی این نقشه و گام نهادن در مسیر آن است و جنبش مردم ایران نیز اگر تمایل به تداوم و تکامل بیشتر دارد باید به چنین ضرورتی پاسخ بدهد. طرح چنین استراتژیای نخستین گام جهت پیشگیری از انحراف دوباره خیزش مردم به سمت تسلیم و رفورم و شکست است. اما جنبش پیش از طرح یک استراتژی انقلابی نیازمند حل تضادهایی است که هر کدام به مثابهی موانعی در مسیر طرح این استراتژی و حرکت به سوی انقلاب عمل میکنند. در این بخش به اختصار و در حد طرح مسأله به این تضادها اشاره شده است:
۱ ) تضاد ایدهئولوژیک ـ استراتژیک: برای انقلاب باید ایدهئولوژی و استراتژی انقلابی در پیش گرفت و برای این دو ابتدا باید از مبانی ذهنی و عینی غیر انقلابی یعنی رفورمیسم و اصلاح طلبی گسست. هر کس به راستی در ایران امروز خواهان ایجاد تغییر و تحول باشد به وضوح شکست تمام عیار خط رفورم را پس از ۱۴ سال سراب اصلاحات در رژیم جمهوری اسلامی دریافته است. سخن گفتن از رفورم و تأکید بر قانون و قانونمداری با رژیمی که در برابر خواستهای مسالمتآمیز و به واقع حداقلی دو یا سه میلیون نفر از شهروندانش سر سوزنی عقب نشینی نمیکند پا فشاری بر توهم شکست خوردهی چندین ساله است. بخشی از توهم رفورم را پراتیک و عینیت کار سیاسی در ایران به ویژه پس از خیزش سال ۸۸ به روشنی از بین برده است، با این وجود مبارزهی تئوریک با بقایای خط رفورم مانند مبارزهی مسالمت آمیز سیاسی، فعالیت غیر رادیکال و اصطلاحاً مدنی، تمسک به قانون اساسی رژیم، باز گشت به “دوران طلایی” خمینی ضد بشر و جامعه مدنی اسلامی و غیره یک ضرورت عاجل برای گسست آگاهانه جامعه از خط رفورم است. یافتن یک ایدهئولوژی و استراتژی انقلابی که به سرنگونی قهر آمیز تمامیّت رژیم اسلامی بیانجامد بدیل این توهم اصلاحات است.
۲ ) تضاد تشکیلاتی: یکی از ویژهگیهای خیزش مردمی سال ۸۸ این بود که از آغازش تا به امروز فاقد یک تشکیلات منسجم پیشرو بوده است. خیزش ۸۸ مانند هر جنبش مردمی دیگری انرژی اصلی و حیاتی خود را از تودهها و نبوغ و شور و انگیزهی مبارزاتی آنان میگرفت. اما هم تاریخ انقلابات و قیامهای مردمی ایران و جهان طی دو قرن اخیر و هم خود پراتیک و حقیقت مبارزه طی دو سال گذشته نشان داده است که جنبش شاید با نبوغ تودهها آغاز شود، شاید بتواند با انگیزه و انرژی خود به خودی مردم تداوم یابد اما با اتکا صرف به ابزار و انرژی تودهها به انقلاب و پیروزی منجر نخواهد شد. برای پیشبُرد امر انقلاب به سازمانی متشکل از پیشروترین و مصممترین بخشهای مردم نیاز است تا چکیدهی اراده، انگیزه، تجارب و دستآوردهای توده جهت پیشبُرد امر انقلاب باشد. این که ماهیت و شکل تشکیلات پیشگام جنبش در ایران چگونه باید باشد به نیروهای طبقاتی و سیاسی بستهگی دارد و اینکه کدام طبقه و کدام تفکر بهترین سازمان را برای پاسخ دادن به نیازها و ضرورتهای طبقاتیاش بسازد. اما در این نمیتوان شک داشت که ضرورت یک تشکیلات منسجم و مصصم برای پیشبُرد جنبش را تقریباً تمامی جناحها و اندیشههای حاضر در خیزش پس از دو سال دریافتهاند. آنان که تا مدتها دلخوش و مسرور از “بیتشکیلاتی” و “غیر حزبی” بودن جنبش بودند به مرور و در اثر برخورد با واقعیت سفت و سخت مبارزهی طبقاتی به ضرورت حزب و سازمان پی بردند. شبکههای اجتماعی توان بسیج مردم برای آمدن به خیابان را دارند اما پتانسیل رهبری جنبش برای سرنگونی رژیم و انقلاب را ندارند.
۳ ) تضاد رهبری: مسأله رهبری یکی دیگر از تضادهای پیچیده پیش روی جنبش در دو سال اخیر به ویژه پس از قیام عاشورا بوده است. واقعیت این است که خیزش ناگهانی و دور از انتظار مردم در آغاز هیچ نشانی از رهبری و ضرورت رهبری شدن نداشت. سران سبز خود دقیقاً در پی مردم راهی خیابانها شدند و تا مدتی مبهوت از ماوقع بودند. با این وجود بنا به الزامات کار سیاسی تودهای در یک جامعهی طبقاتی و اجبار باز سفت و سخت پراتیک مبارزهی طبقاتی پس از مدتی “رهبری” به یک ضرورت عینی تبدیل شد که نیاز به پاسخدهی داشت. جنبش بیشکل و بیخط تودهای خیابان به ایدهئولوژی و رهبری نیاز داشت و اصلاحطلبان دمِ دستترین و آمادهترین نیروی سیاسی برای این پست بودند. کاندیداهای جناح رفورمیست جمهوریاسلامی چنان که پیشتر گفته شد منافع و مصالح خط خود را در همراهی با برخی از خواستههای مردم دیدند، آنان که در قحط الرجال سی ساله ناشی از قتل عام و کوچ اجباری الیت سیاسی جامعه ایران دردهه ۶۰ به سردمداران و مدعیان دروغین آزادی و رفورم تبدیل شده بودند در سایه حضور پی در پی در عرصهی سیاسی کشور و داشتن تریبونهای داخلی و خارجی و البته نمایندهگی مطالبات بخشی از اقشار متوسط شهری و بورژوازی ایران به “سران” جنبش تبدیل شدند. گر چه تا مدتها این نقش ویژهی خود را پشت واژهگان بی معنا و مزورانه “جنبش بیرهبر” یا “سخنگویان جنبش” پنهان کردند اما در عالم واقع نقش رهبری را دست کم با دادن بیانیه و یا با توصیهی برخی کنشها و مذمت برخی دیگر بر عهده گرفتند. البته این لاف رهبر نبودن مدتی است که از نقاب به در آمده و چهرهی واقعی و حقوقی به خود گرفته است. “شورای هماهنگی راه سبز امید” بهترین نمونهی این تلاش برای قبضهی رهبری جنبش از سوی اردوی راست رفورم است و ندیدن و گژدیسه تأویل و تعبیر کردن آن سر زیر برف کردن است! همچنانکه فراخوان موسوی و کروبی برای راهپیمایی ۲۵ بهمن نشانهی ردای رهبری بود که به قامت آقایان دوخته شده بود. اما مسألهی اصلی و مشکل اصلی این است اصلاح طلبان نه از نظر ذهنی و نه به لحاظ عینی کمتر صلاحیتی برای رهبری کردن جنبشی که به پیروزی منجر شود را ندارند. دلایل این عدم صلاحیت عینی و ذهنی را میتوان چنین جمعبندی کرد: جنبش ماهیتاً رادیکال مردم ایران که به سرعت از سطح اعتراض به یک جناح حکومت به رویارویی با تمامیّت رژیم و شعار “مرگ بر اصل ولایت فقیه” و سوزاندن عکسهای خمینی ارتقا یافت هیچ تناسبی در اهداف و آمالش با موسوی و کروبی و خاتمی و رفسنجانی ندارد که هنوز سودای بازگشت به “دوران طلایی امام” و دلجویی از “رهبری فرزانه انقلاب” و اجرای بی عیب و نقص قانون اساسی و معامله با سران سایر جناحهای قدرت در رژیم را دارند. در تحلیل نهایی مسألهی مردم سرنگونی دیکتاتوری اسلامی است حال آنکه دغدغهی سران سبز در یک کلام تلاش جهت حفظ تمامیّت نظام و میراث خمینی و ترمیم و بازتولید آن و حداکثر تضمین جایگاهشان در نظام بعدی است. از این نظر سقف و افق خواستههای جناح اصلاحات به وضوح پایینتر، محدودتر و محقرانهتر از آن چیزی است که مردم میخواهند و این عدم توازن خود را بارها در تناقض میان کنش مردم در خیابان و بیانیهها و تاکتیکهای رهبران سبز نشان داده است. برای مثال در شرایطی که مردم عکسهای خمینی را به عنوان معمار و مبدع این جرثومه تجاوز و جنایت به آتش میکشیدند، موسوی از بازگشت به دوران “طلایی امام” خبر میداد و یا وقتی خیابانها با شعار “مرگ بر اصل ولایت فقیه” میلرزید، آنان از “ظرفیتهای قانون اساسی” میگفتند، یا وقتی مردم فریاد سر میدادند “ما زن و مرد جنگیم، بجنگ تا بجنگیم” موسوی و دیگر رفورمیستها فراخوان مبارزهی مسالمتآمیز و پرهیز از خشونت میدادند. بنا بر این رهبران جناح اصلاح طلب که خواستهها و ایدهئولوژیشان از روز نخست در محدودهی حفظ جمهوری اسلامی و صرفاً ترمیم آن به قصد تداوم بخشیدن به حیاتش بوده است، نه تنها توان و امکان رهبری جنبشی را ندارند که به لحاظ رشد تضادها به مرحله سرنگونی نظام موجود رسیده بلکه خود مانعی بر سر راه تکامل بیشتر جنبش هستند. از سوی دیگر چهرههای شناخته شدهای چون میرحسین موسوی به عنوان نخست وزیر سالهای سیاه دههی شصت هرگز از یک مشروعیت و مقبولیّت سراسری و قابل توجه برای رهبری کردن جنبش برخوردار نیست و بسته بودن بند ناف هویت و تفکر او به توحش اسلامی آن سالها و شخص خمینی خود مانعی بر سر راه توافق بر سر رهبری او است، به همین دلیل اتفاق خاص و قابل توجهی از سوی مردم پس از دستگیری وی نیافتاد. بدون شک تعریف رهبری یک جنبش آن هم با ابعاد میلیونی و با هدف سرنگونی رژیمی چون جمهوری اسلامی هرگز امری ساده نیست با این وجود چنین جنبشی به رهبری نیاز دارد و آن رهبری بیشک جناح و شخصیتهای “خط امامی” جمهوری اسلامی نیستند. رهبری مبرم این جنبش باید از دل مبارزه برای انقلاب و از سوی تودههای انقلابی مردم انتخاب شود و این مهم فقط در خود پراتیک انقلاب امکان خواهد یافت.
۴ ) تضاد طبقاتی ـ اجتماعی: یکی از مهمترین مسائل در جریان شناخت یک جنبش سیاسی-اجتماعی از جمله جنبش سال ۸۸ ایران، شناخت ریشهها و پایگاه طبقاتی جنبش است. بررسی این مسألهی دشوار به یقین فراتر از اشارهی کوتاهی است که در اینجا به آن میشود، با این وجود میتوان گفت خیزش سال ۸۸ اعتراضی علیه سرکوب، دیکتاتوری، تحقیر و خفقان بود که نمود و انعکاس سیاسی خود را عمدتاً در میان بخشهایی از بورژوازی ایران (جناح رفورمیست حاکمیت)، خُردهبورژوازی متوسط و اقشار میانی مزدبگیران(کارمندان) و البته خیل عظیمی از جمعیت بیکار و فاقد شغل جامعه(جوانان، دانشجویان و فارغ التحصیلان و دانش آموزان) یافت. بدون تردید خواستهها و مطالبات این اقشار جامعهی ایران علیه رژیم ضد آزادی و ضد انسانی جمهوری اسلامی به حق، عادلانه و مترقی است اما با اتکای صرف به این خواستهها و این طبقات، جنبش توان تدوام و پیشروی بیشتر و در واقع امکان تبدیل شدن به یک بحران انقلابی را ندارد. در واقع یکی از ضعفهای عمده و ساختاری خیزش مردم از آغاز تاکنون این بوده است که چه به لحاظ گسترهی طبقات و نیروهای اجتماعی و چه از نظر سطح تضادهای درگیر شده، در محدودهی طبقات و اقشار میانی جامعه ایران مانده است. البته لیبرالها و اصلاحطلبان از زاویهی منافع طبقاتی خود این خصلت جنبش را به عنوان نقطه قوت آن معرفی کردهاند و پایهی جنبش را “طبقه متوسط دموکراسیخواه” میدانند، اما پراتیک مبارزهی طبقاتی در ایران امروز پس مدتی نشان داد که با تکیه صرف بر خواستهها و توان این طبقه و این اقشار نمیتوان جنبش را تا به آخر و برای حل این تضاد به سود مردم پیش برد. برای مثال آیا جای تأمل نیست که چگونه این بحران اقتصادی عریان، این گرسنهگی بخشهای وسیع مردم این معضل حاد بیکاری تاکنون هیچ بازتابی در جنبش نیافته است؟ چگونه مردم آذربایجان خشم ناشی از ستم ملی و اجتماعی خود را به ورزشگاهها میبرند اما به صفوف جنبش نمیپیوندند؟ چگونه علیرغم حضور وسیع زنان در جنبش، خواستههای آنان تقریبا هیچگاه در خیزش طرح نشده است؟ جنبش پس از مدتی نیاز به پیوستن طبقات و اقشار دیگر جامعه و درگیر شدن دیگر تضادهای حاد اجتماعی داشت و دارد. برای ایجاد یک بحران سراسری و همهجانبه که امکان سرنگونی جمهوری اسلامی و پیش بردن خط انقلابی را داشته باشد باید بیشترین تضادهای مردم با جمهوری اسلامی مانند تضاد حادّ کار و سرمایه و فقر مفرط اقتصادی اکثریت مردم، بحران بیکاری، مسألهی زنان، ملل تحت ستم و غیره را پوشش داد و فعالین این جنبشها را جذب کرده و سازماندهی کرد. اهمیت این مسأله حتا از چشم سران سبز و به ویژه پشت جبههی خارج از کشورشان دور نماند و پس از مدتی شاهد اشارهی میرحسین موسوی و زهرا رهنورد و مهدی کروبی و محسن سازگارا و تاجزاده و دیگر سخنگویان و ایدهئولوگهای خط راست رفورم به روز کارگر و هشت مارس و مردم کردستان و بلوچستان و غیره بودیم. اما واضح است که هیچکدام از چهرههای اصلاحطلب جمهوری اسلامی و از جمله شخص موسوی بنا به پیشینه و تفکر و ایدهئولوژیشان توان و امکان جذب این طبقات و این تضادها به جنبش را ندارند. به عنوان مثال قاتلین مردم کردستان طی سی سال اخیر چگونه میتوانند به صرف صدور چند اعلامیه که آن هم سودای بازگشت به دوران “طلایی امام” را دارند از سوی خلق کُرد پذیرفته شوند، همچنانکه جنبش زنان ایران نمیتواند تفکر و ماهیت ضد آزادی و زنستیزانهی رژیم خمینی و منادیان و حامیان پر و پا قرصش چون رهنورد و فخرالسادات محتشمیپور و جمیله کدیور را فراموش کند و یا کارگران ایران چگونه میتوانند چشم امید به اصلاح طلبانی داشته باشند که در دوران حکومتشان با سیاستهای اقتصادی منطبق با نسخههای
تعدیل ساختاری و نئولیبرالی بانی و باعث بیکاری و اخراج هزاران کارگر و فلاکت خانوادههایشان شدند.
با این توضیحات میتوان چنین جمعبندی کرد که جنبش مردم ایران اگر به عنوان یک جنبش قصد تداوم دارد اولا این تداوم فقط و فقط با گفتمان و خواستههای انقلابی ممکن است، دوما نیاز به یک گسست تمام عیار از ایدهئولوژی و تفکرات غیر انقلابی و راست در تمام سطوحش دارد، سوماً نیاز به تشکیلات و سازماندهی تودهای متناسب و انقلابی و رهبری مصمم و توانمند دارد و در پایان باید وسیعترین اقشار و رادیکالترین طبقات و کنشگران جامعهی ایران را به قصد سرنگونی جمهوری اسلامی و پیشبُرد یک خط انقلابی و سوسیالیستی جذب کند. ضرورت این گسست و این مبارزهی آگاهانه را جنبش مردمی سال ۸۸ پیش پای جامعه و فعالین سیاسی نهاده است و انقلابیون باید بزرگترین دستآورد خیزش مردم یعنی شکسته شدن جوّ سرکوب و رفورم و بر آمدن یک موقعیت حاد و متشنج سیاسی را به کاملترین شکل ممکن درک کرده و از آن در مسیر رشد نیروهای انقلاب و پیشبُرد هر چه بیشتر و هر چه عمیقتر خط انقلابی استفاده کنند. شبح انقلاب بار دیگر در آسمان سیاست مردمی ایران و منطقه به پرواز در آمده است باید آنرا دریافت، مجال به انحراف کشاندن، سقط کردن و سزارین کردن آنرا از ارتجاع و امپرالیسم گرفت و آنرا در یک مسیر مردمی، رادیکال و انقلابی عینی و زمینی کرده و به پیش برد و این مبرمترین وظیفهی خط انقلابی در شرایط فعلی است.■