تحصیلات من در دانشگاه انسانیت لاجوردی در اوین

همانطور که می دانید در کشوری مانند ایران که در آنجا مانند بقیه جهان قانون جنگل حاکم است و “مزد گورکن از جان آدمی افزونتر است” همیشه یک فعال سیاسی باید انتظار دستگیری و شکنجه و اعدام را داشته باشد و این تهدید همیشه مثل سایه او را تعقیب می کند، اما با وجود این، دستگیری و زند انی شدن هر فرد یک واقعه غیر مترقبه و دور از انتظار است و ناگهان اتفاق می افتد! و شما تا به خودت بیایی متوجه می شوی که وارد عالم برزخ شده ای و ارتباط  تو با بقیه جهان قطع شده است و تمام حقوق و اختیارات خودت را از دست داده ای و به یک ابزار بی اراده در دست کسانی تبدیل شده ای که به اختیار خودشان سرنوشت تو را تعیین می کنند! بدینترتیب بود که روزی از روزها در حال پخش اعلامیه بر علیه جنگ ایران و عراق به دست اراذل و اوباش ( فردی که به عنوان مسئول آن کمیته مرا دستگیر کرد به گفته هم سلولی ها، در زمان شاه یک چاقوکش در محله حسن آباد تهران بوده است! ) یک کمیته در تهران دستگیر شدم و مستقیمآ روانه دانشگاه انسانیت لاجوردی در اوین شدم. در آنجا یک شب را در یک سلول انفرادی گذراندم و روز بعد مرا به زندان کمیته مشترک منتقل کردند و در آنجا بعد از گذراندن بیش از سه ماه در سلول انفرادی مرا به طبقه بالا بردند و با تعدادی زندانی دیگر و از جمله با زنده یاد قاسم گلشن یک عضو سازمان پیکار که به اتفاق تعدادی از دوستان و اعضای خانواده اش بر اثر یک سهل انگاری در خانه اش در منطقه میدان گمرک تهران با پای شکسته و در گچ دستگیر شده بود و در کمیته نیز با او همسلولی بودم مجددآ همسلولی شدم. قاسم گفت که بازجو به او گفته است که او را اعدام خواهند کرد و بر این اساس با شروع اولین اعدام ها او و محمد رضا سعادتی از رهبری مجاهدین خلق جزو اولین اعدامیان در لیست انتظار بودند که اعدام شدند ولی در بیانیه دادستانی تهران که از رادیو خوانده شد به نحو مضحکی اتهام قاسم گلشن را ” پاشیدن فلفل و نمک به چشم برادران پاسدار” اعلام کردند ولی فورآ در یک بیانیه تصحیحی اشتباه خود را تصحیح کردند! در سلول های عمومی کمیته مشترک که در طبقه بالا قرار داشتند یادگاری و اسم گروگان های آمریکایی که مدتی را در آنجا گذرانده بودند بر روی دیوار های سلول به زبان انگلیسی دیده می شد. در سال ۱۳۵۹ که مسابقه اعدام و ترور سازمان مجاهدین خلق و دولت جمهوری اسلامی هنوز آغاز نشده بود، شرایط در زندانهای جمهوری اسلامی به گونه دیگری بود و شدت فشارها و سرکوب در زندانها هنوز قابل تحمل بود. روزی از روزها در محوطه زندان اوین لاجوردی که تعدادی از هواداران گروه فرقان و گروه آرمان مستضعفین را جمع کرده بود و با آنان بحث می کرد زندانهای حکومت جمهوری اسلامی را “دانشگاه انسانیت” نامید اما اگر شما به چهره خبیث لاجوردی نگاه می کردید براستی شب خوابتان نمی برد! بعدها وقتی که موسی خیابانی و اشرف ربیعی را در حین دستگیری با جمعی از همراهان کشته بودند و جنازه آنان را در محوطه زندان اوین به نمایش گذاشته بودند و زندانیان را گروه گروه برای ترساندن به تماشا می آوردند و (آنطور که من با چشمان خودم دیدم در جنازه قد بلند خیابانی هیچ زخم و اثر گلوله ای به چشم نمی خورد و به نظر می آمد که او قرص سیانور خورده بود اما خانم اشرف ربیعی که با نارنجک خودکشی کرده بود چنان متلاشی شده بود که به سختی قابل شناسایی بود) و در آن شرایط رقت بار که جنازه های تعداد زیادی انسان به خون غلطیده در برابر چشمان ما پهن شده بودند و دختران مجاهد های های گریه می کردند! لاجوردی فاتحانه در آنجا ایستاده بود و در حالیکه از ناراحتی هواداران مجاهدین لذت می برد چهره واقعی ” دانشگاه انسانیت” خود را عیان می کرد.  از نظر من رژیم جمهوری اسلامی که با حمایت مطلق مردم ایران بر سر کار آمد انعکاس فرهنگ و ارزش های مردم ایران است و درگیری مجاهدین خلق و گروههای چپ و راست با حکومت آخوندی، یک دعوا بر سر قدرت سیاسی است و اگر مخالفین به جای این حکومت بودند و حزب الی ها مانند مجاهدین دست به ترور و یا تجزیه طلبی می زدند آنان نیز همان کاری را می کردند که حکومت آخوندی با آنان کرد! زندان های جمهوری اسلامی براستی جایی هستند که در آنجا انسانیت می میرد و انسان تا حد یک شیئ  بی اراده تنزل داد ه می شود! در سال ۱۳۶۰ و با ورود مجاهدین خلق به فاز نظامی به گفته لاجوردی روزانه هزار نفر دستگیر و به زندان اوین آورده می شدند و بعد از یک محاکمه چند دقیقه ای اعد ام می شدند! آیت الله گیلانی که در آن زمان دادستان انقلاب تهران بود در یک نطق تلویزیونی رسمآ گفت که حکم اعدام منافقین مسلح اعدام در محل دستگیری است! بدینترتیب بود که اتاق های ما در زندان از زندانی چنان پر شده بودند که حتا جای نشستن و نفس کشیدن نیز نبود! و ما به صورت کتابی می خوابیدیم، یعنی جای کافی برای خوابیدن بر پشت نبود و ما در حالیکه پاهایمان در همدیگر فرو می رفت مجبور بودیم تا به صورت کتابی یعنی پشت به پشت بخوابیم و در اتاق هایی که تخت سربازی وجود داشت بر روی هر تخت دو نفر می خوابیدند. شبها زندانیان اعدامی را به تپه ای که در پشت ساختمان زندان اوین قرار داشت می آوردند و از آنجا که بطور همزمان به آنان شلیک می کردند صدایی شبیه خالی کردن تیر آهن از ماشین را می داد و بدنبال آن به تک تک اعدام شدگان تیر خلاص می زدند که ما با شمردن تعداد تیرهای شلیک شده می توانستیم بفهمیم که هر بار چند نفر اعدام شده اند. در شب ها یک نورافکن قوی محوطه حیاط کوچک زندان بند دو را روشن می کرد که وقتی که گلوله های شلیک شده از تفنگ های پاسداران از بدن قربانیان عبور می کرد و به دیوار تپه اصابت می کرد خاک بلند می کرد و این خاک در نور قوی نورافکن بخوبی دیده می شد، بدینسان یاران شناخته و ناشناخته ما در مقابل چشمان ما بر خاک فرو می افتادند سرد، و آسمان شبی بی ستاره را نمایان می کرد! و همه این ددمنشی ها در مقابل چشمان مردم بی تفاوت ایران اتفاق می افتاد!؟ براستی اگر شرایط مناسب باشد انسان می تواند به چنان موجود وحشی تبدیل شود که هیچ حیوان وحشی دیگری قابل مقایسه با آن نباشد! یک پاسدار به نام حامد که ترک نیز بود ( قابل توجه طلبکار تجزیه طلب که می گویند فارس ها به آنان ستم می کنند!) و زندانیانی که او را می شناختند می گفتند که در کمیته یک زندانی را در زیر شکنجه و بازجویی به قتل رسانده بود و به همین دلیل رژیم او را به به زندان اوین منتقل کرده بود و اکنون ضمن بازجویی در زندان اوین مسئول بند ما نیز شده بود،) او روزی در سلول ما را که از گرما و بی هوایی در حال خفه شدن بود را باز کرد و یک زندانی نیم لخت اما ورزیده را به درون سلول ما که دیگر پر شده بود هل داد و در را بست و رفت! اسم این زندانی تازه وارد شمس الله و از اهالی قروه کردستان بود اما در تهران دستگیر شده بود. بدن او بر اثر کتک و آویزان کردن طولانی  پر از جای زخم بود و هر کدام از انگشتان کبود شده دست و پای او به اندازه دو انگشت متورم شده بودند. روز بعد وقتی که حامد پاسدار پنجره کور شده سلول ما را از حیاط زندان باز کرد و با شمس الله صحبت کرد شمس الله به او گفت که او شبیه نامزدش است و بلافاصله حامد به سلول وارد شد و ضمن اینکه در مقابل چشمان ما شمس اللله را به شدت کتک زد او را با دستبند با خود برد و روز بعد که چند روز بعد از ترور رجایی و باهنربود همان حامد به سلول ما آمد و تعدادی از افراد و از جمله مرا با خود به پیشگاه لاجوردی برد و او از ما پرسید که آیا ما حاضریم تا در یک شو تلویزیونی سازمان مربوط به خود را محکوم کنیم و بعد از آن مرا که یک چشمبند بر چشم داشتم به محوطه ورودی به بند که با یک پله به طبقه همکف که سلول های ما در آنجا قرار داشت مرتبط می شد و با نرده آهنی محصور شده بود برد و در کنار دیوار نشاند و من با شنیدن صدای آه و ناله، از زیر چشمبند به دور و بر خود نگاه کردم و شمس الله را دیدم که نیمه جان با دستبند از دست و پا از نرده های پله ها آویزان شده بود. آری مردم ایران یک چنین پاسداران و شکنجه گرانی را تربیت کرده اند. روزی پاسداری در سلول ما را باز کرد و با ما گفت که چشمبند بزنیم و به دنبال آن همه ما را در حالیکه با چشمان بسته دستانمان را بر روی شانه نفر جلوی گذاشته بودیم از محوطه سرپوشیده زندان به فضای باز بیرون زندان که صدای صلوات زندانیان بلند بود منتقل کردند و در یک صف بر روی زمین نشاندند و گفتند که بدون اینکه به اطراف خود نگاه کنیم چشمبندهای خود را بر داریم و ما بعد از اینکار در مقابل خود درختی را دیدیم که از آن یک کودک با دست شکسته و در گچ آویزان بود و یک پاسدار به نام علی شاه عبدالعظیمی که من او را از زندان کمیته مشترک می شناختم مانند معرکه گیرها با در دست داشتن یک چوب ضمن اشاره به کودک حلق آویز شده می گفت: ” این منافق مسلح را که می بینید تعداد زیادی از برادران پاسدار را به شهادت رسانده است” و زندانیان نیز باید بلافاصله تکبیر می فرستادند! بالاخره بعد از اینکه من نیز حکم گرفتنم، مرا به زندان قزل حصار منتقل کردند. در زندان عمومی قزل حصار که توسط توابین اداره می شد سلول ها را که در آنها باز بود و ما می توانستیم آزادانه به حیاط برویم، بر اساس معیار خودشان از نظر ضدیت با رژیم به درجات مختلف تقسیم کرده بودند و سلول یک و دو متعلق به توابین مسول بند بود و هر چه که به سلول ۲۴ که سلول آخر بود نزدیک می شدی موضع ضد رژیمی سلول ها بیشتر می شد. بدینترتیب ابتدا برای شناختن من، مرا در سلول ۱۲ جای دادند و بعد از مدت کوتاهی مرا به سلول ۲۳ که سلول افراد شدیدآ سرموضع بود و به نظر توابین و مسئولین بند حتا از سلول ۲۴ نیز ضد رژیمتر بود منتقل کردند و از آنجا بعد از چند ماه به همراه تعدادی از هم سلولی هایم مرا با یک کامیون یخچالدار به زندان انفرادی گوهردشت که تازه افتتاح شده بود منتقل کردند و بعد از اینکه حدود یک و نیم سال به اتفاق یک نفر دیگر در یک سلول انفرادی در گوهردشت که دستشویی و توالت نیز در آن قرار داشت سپری کردم، مجددآ مرا به اتفاق تعدادی از زندانیان گوهردشت به زندان قزل حصار منتقل کردند و ما در آنجا فهمیدیم که در آن مدتی که من در زندان گوهردشت بوده ام، حاج داوود “بی” رحمانی مسئول زندان قزل حصار نیز بیکار ننشسته بود و برای براندن زندانیان سرموضع ” قیامت” درست کرده بود. بعد از ورود به قزل حصار توابین هار هر گروه را برای بازجویی هواداران همان گروه به زندان قزل حصار آوردند و من نیز از این نعمت اسلامی بی نصیب نماندم و از آنها کتکی نیز نوش جان کردم. مدتی نگذشته بود که حاج داوود را از مسئولیت زندان قزل حصار بر کنار کردند و او را به اوین بردند و یک فرد جدیدی را به جای او نشاندند و در سالن بزرگ واحد سه برای ما نمایشگاه کتاب ترتیب دادند و یک آخوند که گفته می شد نماینده آیت الله منتظری است ضمن بازدید از زندان ما به ما گفت که شما آزادید تا هر کتابی که دوست دارید بخوانید و با هم بحث کنید!؟ و بدنبال آن شروع به آزاد کردن زندانیان ملی کش کردند که مانند من سالها بیش از حکمشان در زندان نگهداری شده بودند زیرا که به نظر مسئولین زندان ماها هنوز سرموضع بودیم و نمی بایست آزاد می شدیم! بدینترتیب بود که مرا که با زور به “دانشگاه انسانیت” لاجوردی وارد کرده بودند بعد از یک سال اضافه تحصیل و در مجموع با چهار سال تحصیل از دانشگاه اوین ترخیص کردند و از آنجا که مسئولین این دانشگاه خیلی به ما علاقه داشتند ما باید ضمن سپردن ضمانت محکم هر چند وقت یکبار خود را به دانشگاه اوین معرفی می کردیم تا مسئولین دانشگاه به ما گوشزد کنند که اگر ما دست از پا خطا کنیم چه چیزی در انتظار ما است. لازم به تذکر است که تمام دانشجویان دانشگاه اوین به هنگام فارغ التحصیلی باید یک تعهد را امضاء می کردند که اگر دست از پا خطا کنند باید مجددآ به دانشگاه اوین برگردند و شامل عطوفت اسلامی یعنی اشد مجازات بشوند و قابل درک است که در دانشگاه اوین اشد مجازات چه مفهومی دارد! بدینترتیب به برکت انقلاب اسلامی مرا به زور به “دانشگاه انسانیت” بردند تا مفت و مجانی تحت نظر استاد لاجوردی فارغ التحصیل شوم اما با این تفاوت که هزاران نفر به صورت افقی فارغ التحصیل شدند و مستقیمآ به بهشت زهرا یا خاوران رفتند و من عمودی فارغ التحصیل شدم و اکنون در زندانی به بزرگی کشور هلند ادامه حبس خود را در میان مردمی می گذرانم که مرا دوست ندارند. آری این بسیجیان و پاسداران و شکنجه گران که در خدمت رژیم جمهوری اسلامی هستند همان تهرانی ها و رسولی ها و ساواک و پلیس و ارتشی هستند که در خدمت حکومت شاه بودند و اینان از کره مریخ نیامده اند و فرزندان ملت ایران هستند، همان ملتی که از همدیگر بیزار هستند و تمام مخالفان چپ و راست حکومت آخوندی اگر شرایط به آنان اجازه بدهد روی آخوندها را سفید خواهند کرد؟ نکته جالب و قابل توجه این است که آن تعد اد از افراد سیاسی سابق که هوادار مجاهدین یا گروههای رنگارنگ چپ بودند بعد از اینکه در زندان می بریدند و تواب می شدند افراد به اصطلاح سرموضع چنان با تحقیر با آنان رفتار می کردند که آنان دیگر تمام پلهای پشت سر خود را خراب شده می دیدند و خود را به آغوش رژیم می انداختند! و علاوه بر اینکه در داخل زندان برای پاسدارها جاسوسی می کردند بعد از آزادی نیز به این کار خود ادامه می دادند و بر اثر گزارش یکی از این افراد بود که مرا به اوین احضار کردند و یکی دیگر از آنان را در بیمارستانی دیدم که به ملاقات یک پاسدار مجروح جنگی آمده بود! این تواب در قزل حصار مسئول بند ما بود. مگر غیر از این است که تمام مخالفان این حکومت در انتظار روزی هستند که از مخالفان خود انتقام بگیرند و آنان را اعدام کنند؟ آیا شما یک گروه سیاسی در خارج از کشور را می شناسید که مخالفان خود را تحمل کند و نظرات آنان را نیز در کنار نظرات خودش منتشر کند و برای همه انسانها و از جمله مخالفان خودش ارزش انسانی قائل باشد؟!. براستی چرا گروههای سیاسی و بخصوص گروههای چپ ایرانی انقلابی بودن و رادیکال بودن را با انتقام گرفتن و اعدام  و شکنجه مخالفان خود یکی می دانند و از ساندنیستهای نیکاراگوئه یاد نمی گیرند که متمدن باشند و به جای انتقام از مخالفان خود و برقراری دیکتاتوری، متمدنانه در مبارزات انتخاباتی شرکت کرده و اگر مردم از آنان حمایت کردند آنگاه آنان حکومت را بدست بگیرند!. ایا اگر براستی چپ های ایرانی به جای ساندنیستها بودند و ان همه از مخالفان خود آسیب می دیدند، در صورت پیروزی با مخالفان خود چکار می کردند؟ مشکل گروههای سیاسی ایرانی ضعف تئوریک و عدم شناخت از اصول مارکسیسم نیست بلکه آنان محصول جامعه ای هستند که دچار یک بحران همه جانبه و بخصوص بحران فرهنگی است و رهبران عرب پرست حکومت جمهوری اسلامی را در دامن عقده ای پرور خود پرورش داده است. آری از نظر من زندانی سیاسی بودن نه تنها یک ارزش و افتخار نیست بلکه موجب شرمندگی است که مردم از حکومتی حمایت می کنند که فرزندانش را سلاخی می کند و این مردم با بی تفاوتی خود نسبت به عملکرد رژیم نسبت به سرنوشت فرزندان خود بی تفاوت هستند! اگر مردم ایران برای همدیگر ارزش قائل بودند و از این حکومت حمایت نمی کردند، این رژیم حتا یک روز نمی توانست به موجودیت خودش ادامه بدهد! لازم نیست که شما برای ساقط کردن این حکومت ننگین به انقلاب کارگری و یا جنگ چریکی فکر کنید! فقط کافی است که کارگران و کارمندان ایرانی متحدانه دست از کار بکشند و یا بسیج و سپاه اسلحه های خود را زمین بگذارند و مردم متحدانه در انتخابات فرمایشی این حکومت شرکت نکنند آنگاه شما خواهید دید که حتا بدون اینکه خون از دماغ یک نفر بیاید این رژیم ساقط خواهد شد! مگر خون این مردم حامی رژیم از خون آن همه جوان که در زندان های این رژیم سلاخی شدند رنگینتر است!؟ اما واقعیت این است که به قول احمد شاملو باید گفت: “فریادی و دیگر هیچ، زیرا امید آنچنان توانا نیست که بتوان پا بر سر یآس نهاد” و با توجه به سطح شعور مردم ایر ان و بخصوص ماکیاولیسم گروههای اپوزیسیون، حتا اگر در آینده ای نزدیک انقلابی هم بشود بدون شک با رهبری و برنامه آمریکا خواهد بود و مانند عراق و افغانستان اگر شرایط بدتر از این که هست نشود بهتر نیز نخواهد شد!
نادر احمدی
‏شنبه‏، ۲۰۱۱‏/۰۶‏/۱۱
http://rahaii.weebly.com/