صبح را از قفس آزاد کنیم

جنگلهائی سر سبز با درختانی تنومند
آسمانی صاف به رنگ آبی شفاف
گلزارهائی با پروانه هائی به رنگهای رنگین کمان
جویباری که از آن جاریست آبی پاک و روان
مردمانی هر کس به نوعی دست در کار
کودکانی یا در حال یاد گیری در مدارس
یا در حال بازی در سبزه زار
جوانانی شاد با دستانی توانا و پرکار
دنیائی که در آن همه کس ارزش دارد و
همه کس هست آزاد
دنیائی ثروتمند از آن همگان
و فقر و گرسنگی افسانه ایست مربوط به گذشتگان
………….

بعضی ها گمان می کنند که این یک خیال پوچ است
بعضی ها فکر می کنند که این جزء ناشدنیهاست
بعضی ها وقتشان را به حرفهای بیهوده تلف می کنند
و بعضی ها امیدشان را گم کرده اند در زیر آوار
…………

آنهائی که آفریننده گان جنگهایند
آنهائی که دزدان ثروت این جهانند
آنهائی که از همبستگی مردم جهان بیزارند
آنان دزدان امید و آرزوهای من و شمایند
………..
پس چرا در غبار یاس و اندوه خود را باختن
و در گرگ و میش آسمان
رنگ شب را دیدن و رنگ صبح را نادیده گرفتن
چرا به تاریکی شب ایمان آوردن
و به زیبائی آرزوهای خود نا باور بودن
………….

در جدال مداوم روز با شب
کبوتر صبح شاخه  خورشیدی بر لب دارد
او برای شکافتن قفس تاریکی
 دستان توانای من و تو را می خواند
پس من از شما می پرسم که آیا بهتر نیست
جای ایمان آوردن بر چهره شب تار
صبح را از قفس آزاد کنیم
و رنگ چهره فردا ها را
با دستان خود بر صفحه زندگی نقش دهیمˁ
‏دوشنبه‏، ۲۰۱۱‏/۰۵‏/۳۰
 ناهید وفائی