خانواده

من یاد گرفته ام که به اندازه پنجره ام نفس بکشم
و چشم هایم را
در پرواز پرنده خلاصه نکنم

به این هوای گرفته اعتماد نکنید
برای من آنقدر حصار ساخته اند
که فکر می کنم چیزی در ذهنم پاک شده باشد

من یاد گرفته ام که در بی نهایت از خواب برخیزم
و در جویباری بریزم
که مهربانی هایش را زخمی نکرده است

پرواز پرنده بی نهایت نیست
جریان آب زخم برداشته است

اگر قرار باشد این سقف ترک خورده خانواده من باشد
من خودم را بدون مزاحمت اقیانوس
کنار جویباری می کارم
که سپیده دم عاشقانه نگاهم کند

من نمی خواهم برای شنیدن زنگ در
هر هفته ی بی سرانجامی را برادر
و هرزمستان برهنه ای را خواهر صدا بزنم
خانواده من فصل رعنائی ست
که می داند من از رشد گیاه دور مانده ام
و خودم را پنهان نکرده ام
که آفتاب را فریب بدهم

اگر باران نخواهد کنار من صدای همسایه را بشنود
و شیشه ها را برای آسمان پاک کند
خانواده من باید زمینی باشد
که پروانه ها بتوانند صبح ها
در آب هایش غزل بخوانند
و ملخ ها جرئت نکنند در پهنه اش تخم بگذارند

من یاد گرفته ام که از پنجره بگذرم
و آنقدر در خیال گیاهان نفس بکشم
که نسیم فکر کند در من متولد شده است
و مهتاب 
شبانه در چشم های من آواز بخواند

اگر این پنجره دیگر نتواند مرا در حنجره اش بزرگ کند
آنقدر به باغ و باغچه فکر می کنم
که ساقه های جوان به نام من شناسنامه بگیرند
و من همه ی ساقه های جوان را خانواده صدا بزنم.

خرداد ۱۳۹۰