عروس شعله آتش

 تقدیم به  زنان و دخترانی که بخاطر فرار از ازدواج های اجباری و یا مشکلات فراوان دیگر تن و جانشان را به دست شعله های آتش می سپارند.

 

عروس شعله آتش
صدای ناله های زن زائو
سکوت نیمه شب را پاره می کرد
تاریکی کلبه تاریک دهقان را
سو سوی چراغ  کهنه چاره  می کرد
عرق از سر و روی زن زائو
به روی رختخواب کهنه غلط می زد
از آه و ناله های زن زائو
دیوارهای فرسوده  شکوه می کرد
زنان با اشتیاق به او می گفتند:
«الاهی بچه ات  پسر باشد
پسر باشد و از بلا  به دور باشد»
٭٭٭٭
زن ماما فریاد زد:
« خاک عالم  که دختر است این بچه  تو»
 مادر دخترش را بر سینه فشرد و گریان گفت:
« وای بر من ای دختر عزیز و نازم
ترسم این است که سرنوشت تو هم همچو من باشد
که این دنیای وارونه
با  تو و با  آرزوهایت  نسازد
صدای پدر بزرگ دخترک از پشت در به گوش آمد:
« بند نافش را به نام پسر عمویش ببرید»
مادرش گریان و هراسان بچه را  بر سینه  فشرد و فریاد زد:
« نه من هرگز نمی زارم، نمی زارم
من از این سنت کهنه سخت بیزارم »
ناگهان از صدای فریاد  شوهرش به خود  لرزید:
« فراموش کرده ای ای زن نادان
رسم احترام به حرف  بزرگان؟!
بند نافش را به نام علی ببرید
 و اسمش را ملیحه  بگذارید.»
زن ما ما ناف دخترک را به نام پسر عمویش برید
مادر دختر جیغی کشید و
 از درد و غم و غصه بخود پیچید»
٭٭٭٭٭٭
 خبر تلخی در روستا پیچید
ملیحه  نگران سوی مادرش دوید
سر خود را بر دامنش گذاشت و هراسان  گفت:
«   من از علی گریزانم
او شده مایه آزار جانم
من هرگز او را نمی خواهم، نمی خواهم،نمی خواهم
تو کاری کن ای مادر خوبم
تو  ای  تنها تکیه گاه مهربانم»
مادرش موهای او را نوازش داد و گریان گفت:
« عادت میکنی دخترم
 عادت میکنی، من هم از پدرت می ترسیدم………»
ملیحه آهی کشید و مصمم  گفت:
« به مردن  عادت  کنم بهتر از عادت کردن  به او باشد.»
٭٭٭٭
دختران  دهکده همه  شاد و خندان  بودند
 پیش ملیحه می رفتند و می گفتند:
«ملیحه  چرا همچون عزاداران نشستی
فردا جشن عروسیته باید برقصی»
ملیحه  آرام نشسته بود و چیزی نمی گفت
پریشان بود و در فکر فردای خود بود
٭٭٭٭٭٭
 مردم   با پای برهنه  می دویدند
آنان از دور رقص عروس شعله آتش را می دیدند!!! 
 کم کم شعله ها نا پیدا گشتند  و
ملیحه  شد  خاکستری خاموش
مادر ملیحه  بر سر و صورت می کوبید و داد می زد:
«دگر حالا از هیچکس هراسی نداری؟
 دگر حالا  آسوده می خوابی ؟
دگر حالا نه  کسی هست که خارت کند
نه کسی که  همچو سایه  همیشه  دنبالت  کند………»
٭٭٭٭
بعد از چند روز
در میان نوشته های  ملیحه  نامه ای یافتند:
«مرا با خود  ببرید
گر به جائی می روید که نغمه پرنده ها را شنوید
گوش هایم را با خود به آنجا ببرید
هر گاه که خواستید به باغی زیبا  بروید
 پاهای مرا با خود  به آنجا ببرید
هر وقت  که خواستید به ساحل دریا بروید
خاکستر قلب نا کامم را با خود به دریا ببرید
هر گاه  که خواستید به دامن صحرا  بروید
 چشمان مرا  برای دیدن به آنجا ببرید
گر  که خواستید بر گونه مادرم  بوسه زنید
لبهای مرا بر آن گونه  زیبا بنهید
هر وقت  به سرزمینی رفتید که در آنجا
زن همچون  برده نبود
خواهش می کنم مرا با خود  به آنجا ببرید
که  من عاشق زندگانی بودم
آخر کی مرا میل به ” خودسوزی ” بود
گر کشتی آرزوهایم
از همان روز ازل غرق  نبود»
ناهید وفائی                                                   ‏سه شنبه‏، ۲۰۱۱‏/۰۵‏/۱۷