مرده پرستی

در یکی از محلات شهر سنندج مردی زندگی می کرد با اسم عبدالله. البته این اسمی بود که در شناسنامه او درج شده بود. از آنجا که او یک پایش کوتاه تر از پای دیگرش بود و به همین دلیل می لنگید، زبانش می گرفت، سر تاس بود و به نسبت اندازه صورتش گوشهای  بزرگی داشت،  چشمانش حالتی انحرافی داشت بود، هم قد یک بچه هشت ساله بود و بر سراذیت و آزاری که از طرف بچه ها و برخی از مردم در محلات مختلف نسبت به او انجام می گرفت عصبانی شده بود، در هر محله ای که اولین علائم رفتار و یا حرکتی را از او دیده بودند به او لقبی داده بودند. در محله ای به  عبه*  لنگ مشهور بود، در محله ای دیگر به عبه لال و یا عبه دیوانه، عبه  آینه مینی بوس  و خلاصه به این ترتیب مردم  لقبهای مختلف دلخواه خود را به او داده بودند. شغل عبه تخمه فروشی بود. او از یکی از مغازه های شهر تخمه می خرید و روی یک سینی بزرگ گرد بر روی سرش می گذاشت و برای فروش تخمه  به محلات مختلف می رفت. او با صدای بلند در حالی که زبانش میگرفت و نمی توانست کلمات را درست تلفظ کند، داد می زد:
–  تخمه ددددارم، تخمه عععععالی دارم، هر کس که نخره  پپپپپپپشیمانه. با ورود او به هر محله ای مثل عوض شدن سن تئاتر،  به سرعت سن عوض می شد. بچه ها که دوست داشتند تخمه هایش را کش برند به طروق مختلف کاری می کردند که او سینی تخمه را جا بگذارد تا آنها بتوانند جیبهایشان را از تخمه پر کنند. برای این کار هم یکی از بچه هایی که قدش بلندتر از عبه بود سعی می کرد کلاه گردی را  که بر سر عبه بود از سرش بردارد. این کار عبه را دیوانه می کرد و مجبورش می کرد که سینی را زمین بگذارد و به دنبال آن بچه بدود. بچه های دیگر هم از فرصت استفاده می کردند و جیبهایشان را پر از تخمه می کردند. بعضی وقتها هم میلی به تخمه نداشتند ولی بی حوصله بودند و با دیدن عبه دوست داشتند سر به سرش بگذارند و کلاه را از سرش بر می داشتند و به همدیگر پاس می دادند. اغلب این کار مدتی طولانی ادامه پیدا می کرد تا کسی ازخانه ای بیرون میآمد و یا رهگذری با درک و شعور، بچه ها را فراری می داد و عبه را که  با آن پایش آنقدر دنبال بچه ها دویده بود که حسابی از نفس افتاده بود از آن وضعیت نجات می داد.                                 
زنان محلات هم در اذیت و آزار عبه دست کمی از بچه ها نداشتند.  بعضی اوقات پیش می آمد که عبه  به خود جرات  می داد که مثل بسیاری از مردان شهر به دخترانی که رد می شد متلک بگوید یا اینکه آنها را تعقیب می کرد. ولی این کار او باعث عصبانیت و حتی کتک کاری عبه از طرف دخترها شده بود. و با حرفهائی همچون:
− عجب بدبختم، مردمو برق می گیره مارو چراغ موشی و ….او را یا با سنگ، یا با کفش و یا با هر چه در آن موقع  به نظرشان می رسید و در دم دستشان بود فراری میدادند.
 زنانی هم که عصر ها بعد از اتمام کار خانه گی جلو دروازه ها دور هم جمع می شدند، عبه شده بود اسباب سرگرمی آنها. عبه مثل بسیاری از مردان از صحبت کردن و همنشینی با زنان لذت می برد. وقتی از جلو در خانه ای رد می شد که عده ای زن اونجا جمع شده بودند، پوست  صورتش قرمز می شد و با خنده رو به زنان می کرد و در حالی که زبانش بیشتر از اوقات دیگر می گرفت، می پرسید:
– سسسسلام خخخخخوشکل خانم ها، خخخخخسته نباشید، تتتتتخمه ننننننمی خرید؟
موجی از خنده در فضا پخش می شد و معمولا یکی از زنانی که نسبت به بقیه مسن تر بود او را صدا می کرد و از او می خواست که پیش آنها بنشیند. عبه هم با  خوشحالی سعی می کرد که هر چه زودتر خودش را به آنها برساند. وقتی که پیش آنها می نشست، سینی تخمه را جلو آنها می گذاشت و آنها هم بلافاصله شروع به خوردن می کردند. عبه هم از فرصت استفاده می کرد و با آنها حرفهایی  میزد که بیشتر زنان را به خنده می آورد و باعث می شد که بیشتر او را مسخره کنند. پیش می آمد که به یکی از آنها پیشنهاد هم خوابه گی می داد و طرف هم غش می کرد و با دست انداختن عبه می گفت:
− اگه بتونی از عهده شوهرم بر بیای من که حرفی ندارم. بعد تنه ای به بغل دستش می زد و همگی با هم میزدند زیر خنده. عبه هم شروع می کرد به تعریف کردن از خودش و اینکه قدرتش زیاد است و داستانهایی درمورد  اینکه کی را زده و  کی را خفه کرده و …از خودش تعریف می کرد. اینکه همه حتی خود عبه هم می دانست که دروغ می گوید و اینکه در حین حرف زدن زبانش می گرفت و کف دور دهانش جمع می شد و چشمانش به طرز عجیبی به حرکت در می آمد، قیافه ای کمدی از او بو جود  می آورد و باعث می شد  که زنان او را دست بیندازند. خلاصه این وضعیت معمولا  ادامه داشت تا غروب وقتی که اولین دسته مردان از سر کار بر می گشتند و یکی از  زنان مقداری پول به عبه می داد و  از او می خواست که از آنجا برود. البته خود عبه هم با دیدن اولین مردی که از سر کار بر می گشت دیگر بلبلی نمی خواند و سکوت می کرد و اگر آنها هم نمی گفتند خودش سینی را روی سرش می گذاشت و از محل دور می شد. دلیلش هم چندین بار خونین و مالین شدن و حتی شکستن دست و پایش به دست مردان بود که به نظرشان او انسانی “بی ناموس” بود که چشمش دنبال زنان دیگران بود. خلاصه این وضعیت کار و کاسبی هر روزه  عبه بود،  حالا بگذریم از آزار و اذیتی که لات های  بعضی از محلات نسبت به او انجام می دادند و با دیدنش شروع به مسخره کردنش می کردند و با سنگ پرانی و پرخاشگری مانع از ورود او  به بعضی از محلات می شدند.

  وقتی عبه  به خانه بر می گشت،  سینی تخمه را  روی صندوقچه ای در پائین اتاق می گذاشت ، به مادرش که زنی کهنسال و بیمار بود سلام می داد. به طرفش می رفت و او را در آغوش می کشید و صورتش را می بوسید و وضعش را از او می پرسید. مادرش هم که از دیدن پسرش شاد شده بود به او می گفت که به دکان بقالی برود و مقداری خوردنی برای شام بخرد.  بعضی وقتها پیش می آمد که او پولی نداشت، این بود که مادرش از او می خواست که به منزل داداشش برود و از زن برادرش بپرسد که آیا از شام آنها  چیزی مانده یا نه. آنها هم بعضی وقتها به او غذای مانده  روز گذشته را می دادند و بعضی وقتها هم زن داداشش او را بیرون می کرد و می گفت که او باید شکم هفت بچه را سیر کند و او حق ندارد هر شب جلو در آنها برود و از آنها غذا بخواهد. این بود که عبه می بایست دست از پا درازتر به اتاق برگردد. اگر نان خشکی  داشتند با مادرش می خوردند و بعضی اوقات هم هر دو با گرسنگی به خواب می رفتند. البته چند سال قبل وضع عبه و مادرش اینطور نبود. بدبختی آنها از وقتی شروع شد که پدر عبه درگذشت و برادر بزرگش حسین آقا  بزرگ خانواده شد. در ایام حیات صدیق آقا، پدر عبه ، عبه قدر و احترام فراوانی داشت. پدر عبه تاجر قالی بود و در یکی از بازارهای شهر سنندج دکان بزرگی داشت. با وجود اینکه عبه عقب افتاده گی ذهنی داشت، پدرش تلاش فراوانی کرده بود که او را به مدرسه بفرستد تا کمی سواد یاد بگیرد و حتی معلم خصوصی هم برای او گرفته بود ولی عبه نه در مدرسه و نه نزد معلم خصوصی نتوانست سواد یاد بگیرد. بنابر این پدرش  در کار و امورات مربوط به خرید و فروش نمی توانست از او استفاده کند. اکثر اوقات وقتی که او دنبال کار معاملات تجاری می رفت عبه را با خود می برد و اداره دکان را به عهده حسین آقا می گذاشت. وقتی هم که در دکان کار می کردند، او به عبه یکسری وظایف داده بود، از جمله آوردن چای و بعضی وقتها صبحانه و ناهار برای آنها. او عبه را بسیار دوست داشت و احترام فراوانی برایش قائل بود و تا زمانی که او در قید حیات بود هیچکس جرات نداشت به عبه بگوید بالا چشمش ابرو ست. عبه هم پدرش را بسیار دوست داشت و بقول معرف بدون او آب از گلویش پائین نمی رفت. عبه  در دکان با مشتری ها صحبت و شوخی  می کرد و وقتی که خانواده ای با بچه های شان برای خرید قالی به دکان آنها مراجعه می کردند او بچه ها را سرگرم میکرد و برای آنها داستانهای من در آوردی تعریف می کرد و آنها را می خنداند. با مرگ صدیق آقا همه چیز تغییر کرد. صدیق آقا خانه ای بسیار بزرگ با حیاطی پر از درختان گوناگون داشت. در قسمت بالای حیاط یک دست خانه با پنج اتاق بزرگ بود که او، همسرش کشور خانم، دختر شان صدیقه  و عبه زندگی می کردند. در قسمتی دیگر از حیاط یک دست خانه دیگر بود  که شش اتاق کوچک و بزرگ داشت.  حسین آقا با همسرش و هفت بچه اش در آنجا زندگی می کردند. پس از مرگ آقا صدیق و اینکه او هیچ وصیّت نامه ای ننوشته بود تمام امورات دکان و خانه به دست آقا حسین افتاد. آقا حسین مردی بود قد بلند با ظاهری برازنده . از لحاظ خصوصیات مردی بود بسیار طمع کار و مال اندوز. مردی ترش رو و کم حرف بود و تقریبا هیچ وقت لبخند نمی زد. او صاحب شش دختر و یک پسر بود و داشتن شش دختر را بدبختی و  مصیبتی بزرگ می دانست. به تنها پسرش عشق می ورزید ولی هیچوقت این علاقه را نشان نمی داد. بر خلاف پدرش، که مردی اجتماعی بود و اهل آمد و رفت، او نه تنها با کسی بجز یکی دو نفر از دوستان قدیمی اش رابطه ای نداشت بلکه حتی جواب سلام های بچه ها و بسیاری از همسایه ها را هم نمی داد. تنها کسانی که برایشان احترام قائل بود مردان ثروتمند محله بود که با دیدنشان لبخندی ضعیف میزد و سلامی که  به  سختی به  گوش می رسید. حسین آقا از عبه متنفر بود و فکر می کرد که پدرش همیشه به عبه  بیشتر توجه کرده و عبه را بیشتر از او دوست داشته و این را غیر عادلانه می دانست. پس  دو هفته  بعد از مرگ پدرش وقتی که صبح زود سر کار می رفت به عبه گفت که او دیگر حق ندارد پایش را در دکان بگذارد چون عبه با آن قیافه اش و حرفهای مسخره اش  آبروی او را می برد. اعتراضات کشور خانم و صدیقه نه تنها هیچ کمکی نکرد،  بلکه باعث شد که آقا حسین خشمگین شود و آنها را تهدید به بیرون کردنشان از خانه کند و در میان تعجب آنها حیاط را با عجله ترک کرد. یواش یواش آقا حسین متوجه شد که صدیقه مانع بزرگی است  در سر  راه او، چرا که صدیقه  در مقابلش می ایستاد و به رفتارهای نادرستی  که او به عبه و مادرش می کرد اعتراض می کرد. بنابراین تصمیم گرفت که این مانع را هم  از سر راه بردارد. با وجود اینکه صدیقه هنوز پانزده ساله نشده بود، او را به یک خواستگار که پانزده  سال از صدیقه بزرگتر بود و به خشونت و بد رفتاری  مشهور بود شوهر داد. این بار هم اعتراضات و تهدید به خودکشی صدیقه هیچ کمکی نکرد که نکرد. بعد از اینکه آقا حسین صدیقه را به زور شوهر داد، مادرش بشدت مریض و زمین گیر شد به طوری که نه قدرت راه رفتن داشت و نه حرف زدن. حسین آقا این مسئله را بهانه کرد و گفت که برای مادرش سخت است که از پله های خانه بالا برود و آنها را روانه یک انباری که در کنار توالت در پائین حیاط  بود کرد و به آنها قول داد که برای انباری پنجره ای درست میکند، کاری که هیچوقت انجام نگرفت.
 پس از مدت کمی هم از عبه و کشور خانم خواست که خودشان خرج خودشان را تامین کنند چرا که او هفت بچه دارد و به زور از عهده خرج آنها بر می آید. با وضعیت جسمی که عبه داشت، هیچکس حاضر نبود به او کار بدهد، این  بود که عبه شروع به فروختن تخمه کرد. و سالهای  سخت زندگی  آنها شروع شد و بقول معروف همیشه هشتشون در گرو نوهشون بود. تنها شادی زندگی آنها این بود که بعضی اوقات صدیقه پیششان می آمد و برایشان  پول و خوراکیهایی که از منزل شوهرش کش میرفت می آورد. به آنها محبت می کرد، مادرش را حمام می داد. لباسها یشان را میشست، انباری را نظافت می کرد و در پایان کار  با مادرش دو نفری بر وضعیت اسفبارشان می گریستند.  بعد از آنها خداحافظی میکرد و با دلی غمگین از آنجا می رفت.
شبی عبه دیرتر از هر شب دیگری، با لباسهای خونی و خاکی و پاره به خانه آمد. خیلی ساکت رختخّوابش را پهن کرد و زیر لحاف رفت. مادرش از او پرسید که چه اتفاقی افتاده و از او خواست که سر و صورتی بشورد و لباسهایش را در بیاورد. عبه از همان زیر لحاف به مادرش گفت که حالش خوش نیست و می خواهد بخوابد. مادرش از او خواست که اگر زخمی دارد به او نشان دهد تا او زخم را پانسمان کند، ولی عبه گفت فقط می خواهد بخوابد. این بود که مادرش  فکر کرد که بهتر است که  او را به حال خود بگذارد. نیمه های شب کشور خانم  با صدای هق هق گریه عبه از خواب بیدار شد. سراسیمه خود را به سوی او کشید و در زیر نور ضعیف چراغ حیاط  دید که عبه کلاهی که همیشه بر سرش داشت، همان کلاهی که از پدرش به او به ارث رسیده بود، در دو دستانش گرفته و آن را سخت می فشارد، کلاه را می بوسد و گریه می کند. مادرش او را نوازش کرد و از او خواست گریه را تمام کند و استراحت کند. عبه که پشتش به مادرش بود رویش را به سوی مادرش برگرداند و گفت:
– دایه*، ای کاش هرگز منو به دنیا نمی آوردی، و حالا که بدنیا آورده ای، ای کاش بابام نمی مرد. بعد صدای گریه اش بلند تر شد و با صدای بلند گفت که دلش برای پدرش تنگ شده و دوست دارد پیش پدرش برود. دوست دارد بمیرد و از زندگی خسته شده. بعد گفت که چند نفر روی سرش ریخته اند و بعد از اینکه او را حسابی کتک زده اند سینی تخمه اش را روی سرشان گذاشته اند و در حالی که ادای او را در آورده اند از او دور شده اند. او هم نتوانسته به پای آنها برسد. با شنیدن این سخنان مادرش هم گریه  را سر داد و در عین حال به او گفت:
− پسرم خودتو زیاد  ناراحت نکن، این چیزا ارزش ناراحت شدن نداره. خوبه خودت سالمی عزیزم.
 به او گفت که  فردا می توانند با هم به بازار بروند و یک سینی و مقداری تخمه تهیه کنند. مادرش در ادامه گفت که او فقط او و صدیقه را دارد و اگر بلائی سر آنها بیاید او هم می میرد. بعد از این سخنان ساعتها با هم گریه کردند. مادر عبه مرتب او را می بوسید و نوازش می داد و از او می خواست که بخوابد. عاقبت عبه با صورت خیس از گریه به خواب رفت و مادرش هم به داخل رختخواب خودش خزید  و به خواب رفت. از آنجا که اتاقشان پنجره نداشت معمولا  در را باز می گذاشتند. صبح که کشور خانم بیدار شد اتاقشان روشن بود. با خود فکر کرد که بهتر است عبه را بیدار نکند چون شب گذشته خوب نخوابیده  بود. به حیاط رفت و دست و صورتی شست و وقتی که وارد اتاق شد در را کاملا باز گذاشت تا هوای اتاق عوض شود. به پسرش نگاه کرد و احساس کرد قیافه اش عجیب به نظر می رسد. به سوی او رفت و به آرامی دستش را در دستش گرفت و حس کرد که دست عبه سرد است. دستش را  روی پیشانی عبه گذاشت و متوجه شد که پیشانیش هم سرد است. دستش را جلو بینیش گذاشت تا نفسش را حس کند، متوجه شد که عبه  نفس نمی کشد.  ناآرام شد. سرش را روی سینه پسرش گذاشت هیچ صدائی از قلبش هم به گوش نمی رسید. با صدای بلند داد زد:
– عبه جان بیدار شو، عبه پدر و مادرم بیدار شو، قربونت برم عزیزم، مگه قرار نبود با هم بریم بازار؟. هیچ جوابی از عبه به گوش نمی رسید. عبه دیگر بیدار نمی شد. او به خوابی خوش فرو رفته بود. همان خوابی که خودش شب قبل آرزویش را کرده بود. فریادهای کشور خانم دیگر از حالت ناله به جیغ و داد تبدیل شده بود. با شنیدن صدای او عروسش و بچه هایش سراسیمه وارد اتاق شدند و وقتی که جسد عبه را در آغوش مادرش که دیوانه وار از او می خواست که بیدار شود را دیدند، آنها هم شروع کردند به گریه و داد و فریاد. عروس کشور خانم هم که باور نمی کرد که عبه مرده باشد تلاش کرد که او را بیدار کند وقتی که دید که کارش  بی فایده است . از یکی از بچه هایش خواست که به پدرشان زنگ بزنند و با ماشین عبه  را به بیمارستان ببرند.

حسین آقا مجلس عزا داری بزرگی برای عبه ترتیب داده بود. در عرض دو  هفته ای که از مرگ عبه گذشته بود از دور و نزدیک، شهر و روستا، کوچک و بزرگ، پیر و جوان،  مردم برای حضور در مجلس عزاداری  با دسته گلهای کوچک و بزرگ میآ مدند و خودشان را روی دست و پای کشور خانم و صدیقه می انداختند و گریه  های سوزناک  سر می دادند.  در عرض آن دو هفته  در خانه آنها جای سوزن انداختن نبود. بقول معرف دسته ای می آمد و دسته ای می رفت. در آنجا  مردم در جمعهای کوچک و بزرگ در اتاقهای منزل آقا حسین جمع می شدند و برای عبه گریه می کردند و از خوبیها و از خود گذشتگی های  او و انسانیتش برای یکدیگر می گفتند و در تعریف خاطره های خوبیهائی که  عبه در حق آنها کرده بود  که هیچ کس دیگر حتی برادر خودشان  در حق آنها نکرده  با  یکدیگر مسابقه می دادند. در کوچه و خیابانها مردم دیگر از عبه چشم کج، عبه دندان سیاه، عبه کف، عبه اتوبوس و… صحبت نمی کردند. آنها از عبه عزیز، عبه با لبخند زیبا، عبه خوب و مهربان، عبه دوست داشتنی  یاد می کردند و برای او گریه می کردند. آنها دیگر از لقب عبه لنگ استفاده نمی کردند، آنها از عبه  بیچاره که یک پایش مشکل داشت می گفتند. در عرض این دو هفته صدیقه با وجود غم بزرگی که بر دل داشت، شاهد تغییراتی بود که در اذهان مردم در مورد برادرش روی داده بود. او که بارها و بارها همین مردم را دیده بود که برادرش را آزار می دادند. بارها و بارها برادرش را از زیر  چنگ همین مردم در آورده بود و به خاطر داشتن چنین برادری بارها  مسخره شده بود، دیگر داشت از نهایت حماقت و تظاهر مردم منفجر میشد. ولی بخاطر مادرش و احترام به همین مردم سکوت اختیار کرده بود. تا اینکه روز چهلم عبه که  بر سر خاک او  جمع شده بودند، دید که حسین آقا  خودش را روی خاک عبه انداخته بود و گریه کنان  می گفت:
− عبه جون پشتمو شکستی، آخه تنها برادرم چرا منو تنها گذاشتی؟
با شنیدن این جمله مردم زدند زیر گریه و عده ای می گفتند: – عبه جان، واقعا که حیف بود اینقد زود از کنارمون بری. خون صدیقه به جوش آمده بود. از همان جای که ایستاده بود رو به آقا حسین داد زد:
− آهای دزد بی شرف چی می خوای؟
حسین آقا در حالی که از صدای  فریاد خواهرش  بدنش می لرزید با تعجب سرش را از روی خاک برداشت و با چشمان پر از اشک در چشمان خواهرش خیره شد. صدیقه که همچون شیری غران می غرید، ادامه داد:
– آره دزد بی شرف منظورم خودته. از کی تا حالا عبه برادر تو شده ؟ تو قاتل برادرمی، تمام کسانی که در اینجا جمع شدن و برای برادرم اشک  میریزند در مرگ برادر من دست دارند. آقا حسین مگه حافظه ات ضعیفه یا عذاب وجدان نمی زاره خوب فکر کنی که وقتی که حتی دو هفته هم از مرگ پدرم نگذشته بود به عبه  گفتی که نمی خوای اونو با خودت به دکان ببری چون عبه با اون ریخت و قیافش آبروتو میبره؟ چرا  ما رو از خونمون بیرون انداختی و عبه و مادرمو تو انباری جا دادی؟
بعد سرش را بلند کرد و به جمعیت خیره شد و با همان حالت غران ادامه داد:
− شما مردم، چرا اینقد مرده پرستید؟ چرا تا وقتی که آدمها زنده اند آنقد پشت سرشون صحبت می کننین و آزارشون می دین و زیر پاشونو خالی می کنین ولی  درست بعد از مرگشون یک شبه  ورق بر می گرده و طرف مثل فرشته ها پاک و معصوم میشه؟ چرا تا وقتی که آدما زندن شما فقط دنبال عیبهاشون می گردین و وقتی که می میرن یاد خوبیهاشون میافتین؟ آیا  انسانها  بعد از مردن  دیگه بی آزار می شن و دیگه لازم نیست برای بد جلوه دادنشان  تلاشی کرد، چرا که خطر رفع شده.  چرا تا زمانی که برادرم در قید حیات بود آنقد اونو آزار دادین؟ هیچ می دونین که برادر من شاید از غصه دق کرده باشه؟ اون هم غصه ای که شما هر روز به او می دادید. از تحقیر کردنش، آزار دادنش، از اینکه هر روز شما حقش رو می خوردید. چرا عبه چلاغ  یهو عبه جون شده؟ جمله عبه جونو وقتی برادرم احتیاج داشت که زنده بود و زندگی می کرد. نه  بعد از رفتنش که دیگه گوشی برای شنیدن و قلبی زنده  برای شاد شدن نداره. من میدونم بسیاری از شماها مثل آقا حسین نیستید. و قلب مهربانی دارید، ولی فکر می کردید که چون برادر من متفاوت بود و ظاهرش مثل شما نبود،  قلبی در سینه نداشت. شما در مورد او اشتباه فکر می کردید، برادر من مهربانترین انسان روی زمین بود. اون در طول حیاتش یک بار هم به من یا مادرم  و یا هیچ کس دیگری بی احترامی نکرد. ولی در مقابل، رفتارهای شما آنقد برادرمو آزار داده بود که او شب قبل از مرگش آرزو کرده بود که کاش هیچوقت بدنیا نمی آمد. به نظر شما چرا عبه اونجور فکر می کرد؟ چون احساس کرده بود که در این دنیا جا برای او و امثال او تنگ است. تنگی که هر روز گلویش را فشار می داد و عاقبت هم او را خفه کرد. در اینجا صدیقه بغض گلویش را گرفت و گفت حالا دیگه نمی تونیم هیچ کاری برای عبه بکنیم. او تازه دیگه در میان ما نیست. شما بهتره به فکر زنده های امروز که مرده های فردان باشید. صدیقه نتوانست بیشتر از این صحبت کند. این بود که از مادرش خواست که همراه او  برگردد.
   سکوتی سنگین بر فضا حاکم شده بود. مردم بلا استثنا سرشان را پائین انداخته بودند و در خود فرو رفته بودند. بعضی ها آرام آرام اشک می ریختند و بعضی ها فقط به فکر فرو رفته بودند. در ذهن هر کدام از آنها تصاویری جز تصاویر دفعاتی که آنها  به نوعی عبه را آزار داده بودند نبود. دوست داشتند با صدای بلند فریاد بزنند که معذرت می خواهند، که اشتباه کردند، دوست داشتند که عبه دوباره زنده شود تا آنها  بتوانند به او خوبی و محبت کنند،  آرزو داشتند اشتباهاتشان را جبران کنند و به او بگویند که دوستش دارند و خود را از عذاب وجدانی که همچون مار افعی دور گردن شان حلقه زده بود نجات دهند.  ولی متاسفانه دیگر برای این کار دیر بود.  عبه چهل روز تمام بود که از دنیا رفته بود.
 در میان جمعیتی که همچنان در گورستان بودند،  مردی با صدائی کلفت و بلند در حالی به سیگارش پک میزد و با چشمان خیس به گور عبه خیره شده بود، گفت:
 −   وای بر ما ای مردم، میبینید  که چه زود، دیر می شود. بعضی از مردم با سکوت خود و بعضی از آنها با آهی  سرد و یا اشکی حرف او را تائید کردند، سپس به سوی خانه هایشان پراکنده شدند.
———————————————————————————————-
عبه* مخفف عبدالله
دایه* مادر به زبان کردی
ناهید وفائی                          ۱۸٫۰۲٫۱۱