“این انقلابات علیه فقر و برای آزادی است”! / گفتگوى کمونیسم کارگرى با محمد آسنگران

“این انقلابات علیه فقر و برای آزادی است”!
گفتگو با محمد آسنگران
در باره
انقلابات در خاورمیانه و شمال آفریقا

کمونیسم کارگری: با پایان تقابل دو بلوک جهانی شرق و غرب، اعلام شده بود که دیگر تاریخ به پایان رسیده است. الگوی سرمایه داری بازار آزاد برای همیشه پیروز شده است و برای همیشه هم برقرار خواهد بود. یک باره جهان شاهد موج انقلابات در شمال آفریقا و خاورمیانه شد. چه اتفاقی افتاده است؟ و چرا؟
آسنگران: اجازه بدهید ورای رجزخوانیهای معماران و متفکرین سرمایه داری بازار آزاد، به وقایع جهان آنطور بنگریم که واقعیت دارد. نه آنطور که مدافعین سرمایه داری بازار آزاد میگویند. همین وقایع و انقلاباتی که در کشورهای شمال آفریقا و خاورمیانه اتفاق افتاده است کافی است که تمام آن تئوریهای مغرورانه و بدون عمق دود بشود و هوا برود. جالب این است که این اتفاقات دردل همان سیستم و کمپ پیروز و حاکمان مورد پسند همان بلوک رخ داده است. آنها ادعای پایان تاریخ کردند و بهترین الگو را سرمایه داری بازار آزاد اعلام کرده بودند. آنها انتظار چنین تحولی را نداشتند. اکنون ناچار شده اند یکی بعد از دیگری به هم پیمانان و متحدین قدیمی خود و مدافعین همان سیستم سرمایه داری بازار آزاد ابلاغ کنند که قدرت را رها کنند و کنار بروند تا اوضاع غیر قابل کنترل نشود.
اگر اوایل دهه نود میلادی شکست بلوک شرق و بی اعتبار شدن سیستم سرمایه داری دولتی بود٬ اکنون پایان دوره رجزخوانی و آغاز بی اعتبار شدن سرمایه داری بازار آزاد است. این پروسه نه اکنون بلکه نطفه اش همان روز بعد از پیروزی سرمایه داری بازار آزاد آغاز شد.
اما انقلابات اخیر در شرایطی اتفاق افتاده است که انقلاب انفورماتیک و قدرت نفوذ امکانات اینترنتی و تکنولوژی تنها در اختیار صاحبان سرمایه برای تولید سود و برای تحمیق مردم قرار ندارد٬ مردم تحت ستم و ناراضی هم دارند از این امکانات استفاده میکنند. یک اتفاق شگرف که در دو دهه گذشته در نتیجه رشد تکنولوژی رخ داده است این است که هر فرد در جامعه با حداقل امکانات میتواند یک رسانه عمومی و جمعی در اختیار داشته باشد.
همین یک قلم امکان استفاده از تکنولوژی به مردم استثمار شده و بی اختیار این امکان را میدهد که آرزوها و امیال خود را و راههای رسیدن به آن را با دیگران و با هم طبقه ای های خود شریک شوند.
این درست است که ابتدا به ساکن همه این امکانات به دلیل نیاز رشد و انباشت سرمایه خلق شده اند. اما صاحبان سرمایه نمیتوانند جلوی استفاده عموم از این امکان مهم را بگیرند. زیرا برای کسب سود بیشتر باید این امکانات در اختیار جامعه قرار میگرفت. این تناقض اکنون باعث شده است که مردم ناراضی از وضع موجود با استفاده از این تکنولوژی کاری کنند که چهره سیاسی کل جوامع بشری دستخوش تحولی عمیق شود. همانطور که سرمایه با هدف استثمار نیروی کار ناچار شد که دهقان را از زمین بکند و در مراکز جمعی کار سازمان بدهد و این عمل در خود باعث بوجود آمدن تجمع کارگران و رشد آگاهی از منافع جمعی بشود و همین تجمع قدرت بالایی برای مقابله با سیستم استثمارگر حاکم بوجود می آورد و به درست گفته میشود که سرمایه با این کار گورکن خود را هم بوجود آورده است؛ اکنون در یک سطح دیگر رشد تکنولوژی و امکانات رسانه ای نمیتواند در اختیار رشد و انباشت سرمایه قرار گیرد مگر اینکه در اختیار تعداد هر چه بیشتری از شهروندان هم قرار گرفته باشد.
با این اتفاق٬ استفاده از تکنولوژی به یک شمشیر دو لبه تبدیل شد. از یک طرف استفاده از این امکانات سودهای میلیاردی به جیب سرمایه داران میریزد و از طرف دیگر همه شهروندان ناراضی هم میتوانند برخلاف اهداف حاکمان از آن در جهت منافع خود استفاده کنند. چیزی که اخیرا به آن انقلابات فیس بوکی و تویتری گفته میشود اشاره به این واقعیت دارد. اما موضوع استفاده از این امکانات فقط به انقلابات موجود محدود نیست. کل چهره سیاست در دنیا و خبر رسانی و جایگاه بنگاه های خبری در دست قدرتمندان را هم دستخوش تحول کرده است. برای مثال در عصر حاضر بنگاه پروپاگاندی مثل بی بی سی نمیتواند همان نقشی را داشته باشد که در جریان انقلاب ۵۷ ایران داشت. فروختن یک آخوند مرتجع به عنوان رهبر انقلاب و اسلامی نامیدن واسلامی کردن انقلاب در ایران طبق منافع دول غربی و نتیجه کنفرانس گوادلوپ اکنون اگر غیر ممکن نشده باشد بسیار مشکل است. با این تحولات ذکر شده که بالاتر به آن اشاره شد یکه تازی و مهندسی افکار عمومی بوسیله رسانه های دولتی و در دست سرمایه داران کار آسانی نیست.
برای درک عینی تر این موضوع شاید مثال دهه شصت در ایران تحت حاکمیت جمهوری اسلامی گویا تر باشد. در آن دوره یک قتل عام وسیع و یک نسل کشی به تمام معنا در ایران اتفاق افتاد. اما افکار عمومی جهان کمتر از آن مطلع شد. بسیاری از اسناد رژیم اسلامی در آن دوره همچنان ناشناخته مانده است. گورهای دسته جمعی بعد از سالها آثارشان پیدا شد. اما کسی هنوز از چند و چون آن مطلع نیست. اینرا مقایسه کنید با اتفاقاتی که در سال ۸۸ در ایران رخ داد. در این سال علیرغم اینکه رسانه های رسمی و دولتی چه در ایران و چه در خارج از ایران تلاش میکردند در محدوده مورد نظر خود آنرا منعکس کنند٬ اما استفاده از امکانات رسانه ای و تکنولوژی موجود این امکان را به مردم و فعالین در میدان داد که گوش و چشم دنیا را به واقعیات ایران باز کنند. روزانه دهها و صدها ویدئو کلیپ از نبرد مردم با رژیم و جنایت نیروهای مسلح و امنیتی جمهوری اسلامی علیه مخالفین با زبانهای زنده دنیا در اختیار افکار عمومی قرار میگرفت. چنین اتفاقی در سال ۵۷ شمسی غیر ممکن بود.
سرعت خبر رسانی و مستند بودن اخبار اکنون بوسیله همان مردم کوچه و بازار بیش از هر زمانی قابل دسترس تر و به حقیقت نزدیکتر است. در دل این تحولات و این اتفاقات باید انقلابات اخیر در کشورهای شمال آفریقا و خاور میانه را مورد بررسی قرار داد. خیلیها که شاید به خیال خود میخواهند به تحلیلشان عمق بدهند سعی میکنند که این انقلابات را تنها نتیجه بحران اخیر سرمایه داری جهانی توضیح بدهند. در حالیکه فقر و فلاکت و بی حقوقی مردم در کشورهای مثل مصر و تونس و سوریه و یمن و غیره چیز تازه ای نیست با یا بدون بحران جهانی سرمایه داری در چند سال گذشته سهم مردم این کشورها همیشه سرکوب و تحقیر و فقر بوده است. آنچه از منظر مردم متحول شده است این است که با استفاده از امکانات تکنولوژی٬ اینترنت و ماهواره و غیره توانسته اند از دنیا باخبر شوند. آگاهی از حقی که باید داشته باشند و سهمی که از زندگی میتوانند داشته باشند و اطلاع از دنیا و مطلع کردن دنیا از واقعیات آن جوامع و… که تحولی در افکار عمومی ایجاد کرده است مختص این دوره است. تا دو دهه قبل این نوع آگاهی و اطلاعات در سطح بسیار محدود تری فقط در اختیار قشر خاص و الیت خاصی از جامعه بود. در صد معینی از آنها هم اگر میخواستند حرفشان را به گوش جامعه برسانند امکاناتی در اختیار نداشتند. اکنون همه شهروندانی که از وضع موجود ناراضی هستند توانسته اند با همدیگر تماس برقرار کنند و مشورت کنند و راه حلهای فردی را به امری جمعی تبدیل کنند. این اتفاقات است که باعث تغییر چهره دنیا شده است.
انقلابات اخیر که توانسته است دیکتاتورهای قدیمی و با ثبات و متحد غرب را سرنگون کند در دل چنین شرایطی اتفاق افتاده است. اما ریشه و علت این انقلابات در پایه ای ترین سطح شکست الگوی اقتصادی سرمایه داری بازار آزاد و لیبرالیسم اقتصادی است که غرب و سیاستهای منتج از سرمایه داری بازار آزاد به این جوامع تحمیل کرده بود. این انقلابات علیه فقر و برای آزادی است.

کمونیسم کارگری: با توجه به این انقلابات، آیا میتوان گفت که جهان وارد دوران دیگری با مشخصات دیگری نسبت به دهه های گذشته میشود؟ مشخصات این دو دوران را چگونه ارزیابی میکنید؟ عواقب و تاثیرات انقلابات جاری در سیمای اقتصادی و سیاسی جهان معاصر چه ها هستند؟
آسنگران: با این انقلابات جهان نه تنها وارد دوران دیگری میشود٬ بلکه با همین تاثیرات اولیه آن هم میتوان گفت که جهان وارد دوران دیگری شده است. تاثیر و ابعاد تحول بخش این انقلابات در ذهنیت و فلسفه سیاست و اقتصاد و همه وجوه زندگی بشر در جهان قابل مقایسه با تحولاتی است که در اوایل دهه نود میلادی با فرو ریختن بلوک شرق اتفاق افتاد. اتفاقات اوخر دهه هشتاد و اوایل دهه نود میلادی سیمای کل سیاست و اقتصاد و فلسفه و ایدئولوژی و زندگی و حتی قانون و ذهنیت جامعه ازجایگاه انسان و حقوق انسان را به قهقرا برد. ذهنیت و تفکر و توقع مردم دنیا با مهندسی افکار و با تبلیغات کر کننده رسانه های بلوک پیروز تماما دستخوش تغییر و تحول گردید. دنیا وارد یک دوره برزخ شد و همه ایده های برابری طلبانه و حقوق انسانی زیر سوال رفت. بلوک غرب پیروز با پرچم سرمایه داری بازار آزاد و دمکراسی در مقابل شرق شکست خورده که خود را مدافع سرمایه داری دولتی تحت عنوان کمونیسم معرفی کرده بود٬ چنان حق به جانب مینمود که فرصتی شد برای حمله به هر نوع انسان دوستی و برابری طلبی.
بلوک پیروز توانست حمله ای بنیادین و همه جانبه علیه کمونیسم و کارگر و انسان تحت ستم را تحت عنوان الگوی شکست خورده سازمان بدهد. اما دیری نپایید که شک و تردیدها آغاز شد. با این حال شک و تردید هنوز الگویی به جهانیان برای رهایی از این برزخ نشان نمیداد. در بهترین حالت اعتماد مردم از بلوک غرب پیروز و از سیاستها و استراتژی آن سلب شده بود. در همه جهان سیر رو به قهقرا و باز پس گرفتن دستاوردهای بشر متمدن و حقوقی که سالها برای کسب و تثبیت آن مبارزه شده بود همچنان ادامه داشت و الگویی برای مقابله با این توحش به راه حلی اجتماعی و قدرمند تبدیل نشده بود.
انقلابات اخیر این الگو را برای همه جهانیان قابل دسترس و کارا و قابل اتخاذ نموده است. ویروسی که بیش از دو دهه توانسته بود بشر متمدن را دچار فلج کند به یکباره دارویی بر ضد آن کشف شده است و بشریت امیدوار برای مقابله با این ویروس به تکا پو افتاده است. این انقلابات در کشورهای مورد بحث هر نتیجه ای که داشته باشند اهمیت شان کشوری و منطقه ای نخواهد بود. اهمیت بنیادین این انقلابات آنجا باید دیده شود که استارت این تحول ریشه ای را در ذهنیت و فلسفه زندگی در جهانیان زده است. اکنون مردم تحت ستم و از قدرت سیاسی بدور نگهداشته شده این امید را پیدا کرده اند که با انقلاب میتوان و میشود دیکتاتورها و حاکمان قهار و تا دنان مسلح را انداخت.
در عین حال به هر درجه ای که این انقلابات به اهدافشان برسند به همان درجه تاثیر و سرعت تغییر دنیا به نفع بشریت متمدن علیه سرمایه داری بازار آزاد و افسار گسیختگی سیستم حاکم بر دنیا را عینی تر و عملی تر میکند.
استراتژی سردمداران و متفکرین و مدافعین سرمایه داری بازار آزاد مقابله با این الگو است. آنها بهتر و همه جانبه تر از انقلاب کنندگان اهمیت این انقلابات را متوجه شده اند. به همین دلیل با تمام امکانات برای مقابله با آن به میدان آمده اند و تلاش میکنند این انقلابات را در نیمه راه متوقف کنند.
یک دستاورد مهم این انقلابات در کشورهای شمال آفریقا و خاورمیانه این بود که متفکرین بازار آزاد و دمکراسی پارلمانی همگی برخلاف فلسفه بافیهای قبلی خود که پایان تاریخ را اعلام کرده بودند و انقلاب را خشونت معرفی کرده بوند٬ اکنون از تحول بخش بودن این انقلابات حرف میزنند. به یک معنا بی اعتباری تئوریهای دو دهه قبل خود را پذیرفته اند.

کمونیسم کارگری: جهان برای مدت طولانی میدان کشمکش دو قطب تروریستی – تروریسم اسلامی و تروریسم دولتی غرب – بود. یکی از مهمترین بحثهایی که به محض آغاز این انقلابات، در میان صاحب نظرات راست و چپ در جهان رایج شد این بود که این انقلابات ممکن است زمینه ای برای عروج مجدد اسلام سیاسی به مثابه یک نیروی مطرح در منطقه شود. جایگاه اسلام سیاسی در این خیزشها چیست؟ موقعیت اسلام سیاسی چگونه از این انقلابات متاثر خواهد شد؟ آینده اسلام سیاسی و جنبش اسلامی در متن این اوضاع را چگونه ارزیابی میکنید؟
آسنگران: در ابتدای این انقلابات در کشورهای شمال آفریقا این نگرانی وجود داشت که جریانات اسلامی با توجه به تاریخ طولانی که پشت سر دارند و امکاناتی که دولتهای حاکم در اختیار آنها قرار داده بودند و با توجه به حل نشدن موضوع فلسطین و کمکهای بی دریغ جمهوری اسلامی به این جریانات اسلامی٬ ممکن است در این کشورها هم میدان دار بشوند. اما بعد از مدت کوتاهی معلوم شد با وجود همه این فاکتورها اگر کشورهای غربی حامی جریانات اسلامی نباشند و راه آنها را برای کسب قدرت هموار نکنند٬ مردم این جوامع دل خوشی از آنها ندارند.
برای مثال اگر دولتهای غربی جریانات اسلامی از نوع مجاهدین افغان را در مقابل بلوک شرق و دولتهای طرفدار شوروی کمک نمیکردند٬ اگر جریانات اسلامی ایران قبل از انقلاب و در جریان انقلاب را در مقابل طبقه کارگر و کمونیستها و چپها تقویت نمیکردند و اگر حماس و حزب الله را در مقابل جنبش آزادیبخش فلسطین تقویت نمیکردند و…. سرنوشت آن جوامع میتوانست طور دیگری رقم بخورد. برای اثبات این مدعا کافی است به سیاست شاهان ایران در دوران رضا خان و پسرش که هر دو متحد غرب بودند نگاهی بیندازیم. آنها نسبت به اسلامیها و کمونیستها و چپها دو سیاست کاملا متفاوت داشتند. از نظر آنها اسلامیها خودی و قابل هضم بودند. کمونیستها بیگانه و خائن که باید همه آنها از دم تیغ میگذشتند. هر دو شاه پدر و پسر احترام ویژه ای برای قوانین اسلامی داشتند. شاه ایران خود را کمر بسته امام رضا معرفی میکرد. مبلغین اسلامی و رهبران مذهبی نقش و احترام خاصی در میان درباریان داشتند. قوانین مذهبی و تطبیق همه قوانین جاری در کشور با شرع اسلام یک اصل برای این شاهان بود.
کشور ایران به عنوان کشوری با مذهب رسمی شیعه اثنی عشری قانونیت پیدا کرده بود و… همه این اقدامات یک هدف داشت. غرب جریانات اسلامی را متحد خود میدانست و تقویت کننده آنها بود. هر دو ضد کمونیست بودند و برای تحمیق جامعه٬ مذهب وسیله مهمی برای این امر بود. در حقیقت معمار به قدرت رساندن جریانات اسلامی دولتهای غربی بودند. بر عکس تئوری پردازان سطحی که فکر میکنند قدرتگیری آنها نتیجه فرهنگ مردم و مذهب مردم بوده است٬ بدون کمک غرب و در رقابت با بلوک شرق جریانات اسلامی نمیتوانستند از قبر برخیزند و در مقابل مردم متمدن به زور آزمایی بپردازند. مشکل غرب و جنگ دو قطب تروریستی فقط هنگامی آغاز شد که این جریانات اسلامی آن چنان قدرتمند شدند که با معماران خود به رقابت برخواستند.
اکنون غرب برعکس دوران جهان دو قطبی به دلیل منافع این دوره خود٬ بعد از آزمون و خطا به این نتیجه رسیده است که جریانات اسلامی را تقویت نکند. همین یک قلم یعنی عدم پشتیبانی غرب از جریانات اسلامی کافی بود که آنها در یک سیر نزولی قرار گیرند. به یک معنا مذهب و اینجا جریانات اسلامی ابزاری در دست سرمایه داران محلی و بین المللی بوده و هستند. یک دوره احتیاج به عروج آنها داشتند و کمک کردند در کشورهای معینی به قدرت برسند. اکنون افول این جریانات به نفعشان است. اما مردم متمدن جهان نباید از این امر غافل باشند که هر آن سرمایه لازم داشته باشد باز هم میتواند این بازی را طور دیگری از سر گیرد. با این حال اکنون بی اعتباری جریانات اسلامی تنها نتیجه رقابت غرب با آنها نیست. فاکتور اعتراضات وسیع و میلیونی مردم ایران علیه حکومت اسلامی٬ فجایع جریانات اسلامی در افغانستان و سودان و لبنان وغیره در مجموع مانند تیر خلاصی بود که به شقیقه جنبش اسلامی زده شد. سیر رو به افول این جنبش بطور عینی از جایی مثل ایران و افغانستان شروع شد که قبلا مرکز قدرت گیری این جنبش بودند. اکنون مردم به تجربه دریافته اند که قدرت گیری جریانات اسلامی همین زندگی فقیرانه فعلی را هم بدتر و غیر قابل تحمل تر میکنند.

کمونیسم کارگری: جمهوری اسلامی اعلام کرد که این یک بیداری اسلامی در منطقه است و رسما گفت که این انقلابات از “انقلاب اسلامی” الهام گرفته اند. سئوال این نیست که در این ادعا چقدر حقیقت وجود دارد. سئوال این است که علیرغم پوچ بودن این ادعا، جمهوری اسلامی با این ادعایش چه هدفی را تعقیب میکرد و چقدر به هدفش نایل شد؟ انقلابات جاری در موقعیت جمهوری اسلامی چه اثراتی خواهد داشت؟
آسنگران: هدف جمهوری اسلامی واضح و روشن بود. آنها میخواهستند جریانات اسلامی را تقویت کنند. همه جریانات اسلامی با هر تفاوتی که با هم داشته باشند نیروهای متفاوت یک جنبش هستند. جنبش اسلام سیاسی در جنگش با غرب میخواست میدان عمل و رقابت و سهم خواهیش را گسترش بدهد. این یک نیاز فوری و تعیین کننده برای جنبش اسلام سیاسی و بویژه جمهوری اسلامی بود. اگر جریانات اسلامی در کشورهایی مانند مصر و تونس و غیره جایگاهی مانند جمهوری اسلامی و یا حماس و حزب الله پیدا میکردند از یک طرف خطر شکست انقلاب مردم بیشتر میشد و از طرف دیگر غرب هم در رقابتش با این قطب تروریستی یک سنگر به عقب رانده میشد. اگر جریاناتی از نوع اخوان المسلمین در تونس و مصر میتوانستند مانند حزب الله و حماس در لبنان و فلسطین یک پای قدرت باشند٬ آنوقت این جریانات اسلامی و خود جمهوری اسلامی هم مهار کردنشان برای غرب آسان نبود. طول عمر جمهوری اسلامی را هم بیشتر میکرد. در آن صورت غرب در مقابله با قطب رقیب بازنده محسوب میشد و باید به سهم خواهی این جنبش بیشتر تن میداد.
اما در دنیای امروز فاکتورهای زیادی تغییر کرده است. جریانات اسلامی اکنون نه تنها برای دولتهای غربی متحد خوبی نیستند بلکه رقیب محسوب میشوند. جنگ این دو قطب تروریستی در پایه ای ترین سطح جنگی بر سر سهیم شدن در کل سرمایه موجود در این کشورها است.
جنبش اسلام سیاسی بعد از قدرتگیری جمهوری اسلامی وارد فاز جدیدی شده بود. این جنبش با رانده شدنش به قدرت ادعای سهیم شدن و تقسیم مناطق نفوذ در جهان را مطرح کرد. این معضل هنوز پابر جا است. غرب نمیخواهد به یک شریک نامتعارف و غیر قابل کنترل تن بدهد. با این حال جریانات اسلامی اگر متحد غرب و قابل کنترل برای غرب باشند همیشه میتوانند همزیستی شان را با همدیگر ادامه بدهند. همچنانکه دولت فعلی ترکیه و عربستان و عراق و افغانستان و… دارند این نقش را بازی میکنند.
به یک معنا دوران تحمل جمهوری اسلامی و حماس و حزب الله و القائده و… که غیر قابل کنترل برای غرب باشند تمام شده است. این جریانات راهی بجز طی کردن سیر نزولی و در نهایت شکست برایشان باقی نمانده است. زیرا اگر بخواهند خود را با معیار کشورهای غربی تنظیم کنند باید دست از ادعاهای ضد غربی و سهم خواهی و رقابت با غرب بردارند. در چنین حالتی دیگر جنبشی تحت عنوان جنبش اسلام سیاسی فاتحه اش خوانده میشود. این جریانات و در راس آنها جمهوری اسلامی نمیتوانند از چنین استحاله ای جان سالم بدر ببرند. به همین دلیل خود آنها هم این سیر محتوم را میدانند و میخواهند نقش فعلی و ضد غرب بودنشان را ادامه بدهند. اما در این حالت ادامه وضع موجود ممکن نیست. زیرا نه در میان مردم و نه در نزد قدرتهای جهانی شانسی برای ادامه وضع فعلی در بلند مدت ندارند. ادامه قلدری و در قدرت ماندن جریانات اسلامی تاریخا دوره اش تمام شده است.
نتایجی که تا همین حالا انقلابات منطقه داشته است این است که جریانات اسلامی و جنبش اسلام سیاسی نتوانسته است در آن نقش برجسته ای داشته باشد. در میان مردم هم اقبال چندانی بدست نیاورده اند و در آینده سیاسی این کشورها هم جایگاه برجسته ای برایشان قابل تصور نیست. همین نتایج تا کنونی جمهوری اسلامی را منقلب کرده است. اکنون بر بحرین تمرکز کرده اند که شاید در آنجا اقبالی داشته باشند. اینجا اتکایشان به آخوندهای شیعه و متحد خود در این کشور است. جمهوری اسلامی حتی تلاش میکند با به راه انداختن تفرقه مذهبی و با برجسته کردن “اکثریت شیعه در مقابل اقلیت سنی” در بحرین از این نمد برای خود کلاهی بدوزد. مرتب اعتراض میکند که چرا قدرت باید در دست “سنی های وهابی” باشد در حالیکه اکثریت مردم شیعه مذهب هستند.
به یک معنا جمهوری اسلامی اکنون متقاعد شده است که در جایی مانند مصر و تونس شانسی برای خود نمیبیند. اکنون با آغاز انقلاب در سوریه مشکل جمهوری اسلامی بیشتر هم شده است. زیرا تنها کشور عرب متحد خود را زیر ضرب میبیند و ناچار است آنجا علیه “امت اسلام” از حکومت فعلی دفاع کند. بنابراین اوضاع بیش از پیش به ضرر جمهوری اسلامی و کل جنبش اسلام سیاسی رقم میخورد. هر دولت و هر ترکیبی که در آینده این کشورها به قدرت برسد ترجیح میدهد نزدیکی با جمهوری اسلامی نداشته باشد.
علاوه بر این تجربیات مردم این کشورها و موفقیت آنها علیه حکومتهای دیکتاتور باعث میشود که مردم ایران با اعتماد بنفس بیشتری علیه جمهوری اسلامی به میدان بیایند.

کمونیسم کارگری: همینجا به اثرات انقلابات جاری در موقعیت قطب دیگر تقابل تروریستی جهانی بپردازیم. به خاطر داریم که مخصوصا بعد از جنایت ۱۱ سپتامبر، طبقه حاکم آمریکا از این جنایت تروریسم اسلامی به مثابه زمینه ای برای ابراز وجود میلیتاریستی استفاده کرد. تهاجم نظامی به افعانستان و بعدا عراق تحت نام رمز “شوک و ارعاب”، نقطه شروعی برای تقابل خونین میان دو قطب ترویسم جهانی شد. انقلابات جاری، چه تاثیراتی در این قطب کشمکش خونین دهه گذشته خواهد داشت؟

آسنگران: جنگ عراق و از میان برداشتن صدام حسین یکی از اقدامات آمریکا برای تثبیت سرکردگی خود در مقابل رقبای دیگرش بعد از جهان دو قطبی بود. آمریکا و متحدینش نه تنها به این هدف نایل نیامدند بلکه در باتلاقی فرو رفتند که به یک نقطه ضعف آنها تبدیل شد و اکنون به دنبال راهی برای نجات از این منجلابی هستند که برای خود ساخته اند. در عین حال برداشتن صدام حسین یکی از اشتباهات استراتژیک غرب و برخلاف سیاستی بود که در افغانستان تعقیب میکردند. این اقدام میدان مانور جنبش اسلام سیاسی را بسیار بیشتر کرد. جمهوری اسلامی را به قدرتی در منطقه تبدیل کرد که اکنون به یک مشکل جدی برای غرب تبدیل شده است.
با جنگ افغانستان و ساقط کردن طالبان سعی کردند جنبش اسلامی را مهار کنند اما در این جنگ هم هنوز نتوانسته اند به اهداف خود برسند. با این حال جنگ افغانستان مقطعی است که غرب به سرکردگی آمریکا تصمیم میگیرد در مقابل جریانات حاشیه ای اسلامی که قبلا به کمک غرب به غولی قدرتمند و غیر قابل کنترل تبدیل شده بودند افسار بزند. برخلاف تحلیلگران بی مایه که جنگ افغانستان و عراق را در کنار هم و در یک راستا قلمداد میکنند٬ این دو جنگ ماهیتا با هم متفاوت بودند.
اینکه مجری هردو جنگ کشورهای غربی و متحدین آمریکا هستند دلیل محکمی برای یکی دانستن ماهیت و اهداف آنها نیست. در عراق یک دیکتاتور در قدرت بود و به دلیل منفور بودن آن آمریکا بهانه ای پیدا کرد که با شکست آن سرکردگی خود را بر جهان تثبیت کند. در عین حال صدام قدرتهای دست ساز غرب در حاشیه خلیج را تهدید میکرد و آمریکا با از میان برداشتن آن سعی کرد هم متحدینش را دلگرم کند و هم به آنها نشان بدهد که اگر از دایره نفوذ آمریکا بخواهند خارج شوند چنین سرنوشتی میتواند در انتظارشان باشد. این جنگ به رهبری آمریکا قرار بود به رقبای جهانیش بعد از جهان تک قطبی نشان بدهد که یکه تاز و ژاندارم جهان باید آمریکا باشد. به همین دلیل ما جنگ عراق را محکوم کردیم و در مورد جنگ افغانستان علیه طالبان و القائده گفتیم دلیلی برای محکوم کردن جنگ دو قطب تروریستی نمیبینیم. کسانی که جنگ افغانستان را محکوم کردند آگاهانه یا نا آگاهانه ادامه حاکمیت طالبان را به وضع فعلی ترجیح میدادند. سیاست ما خلاف این بود. وضع فعلی افغانستان هر چقدر نامطلوب و مورد اعتراض ما باشد باز هم به نسبت دوران طالبان مردم بهتر میتوانند خود را برای یک زندگی بهتر سازمان بدهند. جامعه در هم کوبیده و مخروبه ای که از افغانستان درست کرده بودند تازه دارد به شکل یک جامعه سازمان پیدا میکند. بحث بین آزادی و استبداد و یا زندگی بهتر و بدتر نبود. بحث بر سر جامعه شدن و مخروبه ماندن بود. متاسفانه چپ سنتی اینرا هنوز نفهمیده است.
اکنون انقلابات منطقه بعد از تجربه انقلاب ۵۷ ایران که کشورهای غربی راه قدرت گیری جریانات اسلامی را فراهم کردند و بعد از نتایج جنگ با عراق که باعث رشد جریانات اسلامی شد اتفاق افتاده اند. غرب با آن تجارب این بار در کشورهای مصر و تونس و… تلاش نکرد که میدان مانوری برای جریانات اسلامی باز کند. نه تنها این بلکه نتایج جنگ دو قطب تروریستی در مجموع به ضرر جنبش اسلام سیاسی ورق خورده بود و غرب نمیخواست در این کشورها دوباره جریانات اسلامی را تقویت کند.
اما در مجموع میتوان گفت هر دو قطب تروریستی بعد از یک دوره جنگ با همدیگر از موقعیتی که داشتند ضعیف تر شدند. در مقابل میدان مانور جهان متمدن بیشتر شده است. زیرا نه آمریکا توانست به قدرت یکه تاز جهان تبدیل شود و نه جریانات اسلامی توانستند رقبای غربی خود را به عقب نشینی وادار کنند و تحت تاثیر آن جامعه را مرعوب خود نمایند.
تضعیف جایگاه جریانات اسلامی در کشورهای انقلاب کرده در شمال آفریقا و خاور میانه نتیجه حاشیه ای بودن این جریانات و جنبش اسلام سیاسی در میان مردم و بالاخره عدم همکاری جدی غرب و جنبش اسلام سیاسی در این کشورها با هم است.
اکنون با این انقلابات جنگ مردم آزادیخواه علیه فقر همه جانبه ای که به این کشورها تحمیل شده است در راس اخبار جهان قرار گرفته است. به یک معنا جبهه سوم در مقابل دو قطب تروریسم جهانی با قدرت پا به میدان گذاشته و حق خود را میخواهد. اکنون جهان متوجه جنگ مردم با دیکتاتورهای متحد غرب و حاشیه ای شدن جریانات اسلامی است. قطب سوم در مقابل دو قطب تروریسم جهانی تا حدود زیادی ابتکار عمل را به دست گرفته است، آنها را بیش از پیش تضعیف کرده و به عقب نشینی واداشته است. بیداری و به میدان آمدن قطب سوم در تونس و مصر استارت زده شد٬ اما به سرعت بخش قابل توجهی از کشورهای منطقه را در بر گرفت و دنیا را تکان داد.

کمونیسم کارگری: این انقلابات در منطقه ای از جهان و در مقابل حکومتهایی رخ میدهد که اغلبشان رابطه بسیار نزدیک اقتصادی و سیاسی با دول غر ب و بخصوص آمریکا داشته اند. دول غرب در قبال این انقلابات در مراحل اولیه بشدت گیج شدند. نمیدانستند چه موضعی بگیرند. دست آخر به رفتن بن علی و مبارک با حفظ ارتش و نهادهای اصلی حکومتی تن دادند و حتی نقش فعال در این رابطه داشتند. با توسعه خیزشها به کشورهای دیگر مثل لیبی و سوریه، این موضوع پیچیده تر شده است. استراتژی دول غرب در قبال این انقلابات را چگونه ارزیابی میکنید؟
آسنگران: معلوم است که غرب دل خوشی از این انقلابات ندارد. اما راه دیگری به رویشان باز نبود٬ بجز اینکه بگویند “هر جا جلو ضرر را بتوان گرفت نفع است”. بویژه در مورد مصر وتونس اینطور بود. مورد لیبی و سوریه با این دو کمی متفاوت است. اکنون تمام تلاششان این است که قدرت سیاسی در این کشورها به دست مردم نیفتد. اما برای مهار انقلاب و حفظ ارکان نظامهای موجود٬ در قدم اول تنها از ابزار زور استفاده نکردند. سعی کرده و میکنند ارتش این کشورها را به عنوان متحد خود طوری هدایت کنند که مردم انقلاب کرده آنرا نه دشمن بلکه همراه خود فرض کنند. این بزرگترین تحمیقی است که غرب میخواهد به مردم حقنه کند. برای حفظ نظام سرمایه داری و ارکان آن بدون شخص دیکتاتور٬ انقلاب مردم را در نیمه راه میخواهد متوقف کنند.
آنها در مورد مصر و تونس ابتدا آلترناتیو آماده ای بجز ارتش در اختیارشان نبود. اکنون که ارتش را به عنوان اداره کننده جامعه تحمیل کرده اند تلاش میکنند حکومتهای مستعجلی سازمان بدهند که این دوران انتقال را به نفع خود تمام کنند. تا حدودی توانسته اند در این راستا جلو بروند. آنها تلاش کرده و میکنند که ارتش را از مقابله مستقیم با انقلاب به ارتش حامی انقلاب به اذهان عمومی بخورانند. این سیاستها یک استراتژی معین غرب را به ما نشان میدهد: مهار انقلابات با دادن امتیازهایی کوچک به جامعه و حفظ ارکانهای اصلی نظامهای موجود. به یک معنا غرب به این نتیجه رسیده است که نمیتواند جلو انقلاب مردم را بگیرد. اما تلاش میکند که این تحولات را مدیریت کند و با کمترین امتیاز به مردم انقلاب کرده٬ آنها را دوباره به خانه بفرستد. بخش قابل توجهی ازمردم و آزادیخواهان و چپهای این جوامع هم این استراتژی غرب را متوجه هستند. به همین دلیل نمیخواهند به کم رضایت بدهند. انقلاب در این کشورها همچنان ادامه دارد. سرنوشت این انقلابات هنوز تعیین تکلیف نشده است. این یک دوره انقلابی است که دولتها یکی بعد از دیگری باید وظیفه حفظ ارکان نظام و به خانه فرستادن مردم را به عهده بگیرند. مردم انقلابی هم تلاش میکنند بیشترین دستاورد را ازآن خود کنند. این کشمکش ادامه دارد.
حمله به لیبی را هم باید در همین چهار چوب توضیح داد. یکی از دلایل حمله به لیبی این بود که ارتش آن کشور مانند مصر و تونس در راستای سیاست دولتهای غربی اقدام نکرد. بهترین حالت در لیبی از نظر دول غرب این بود که قذافی دیکتاتور میرفت و ارتش خود را همراه مردم با هدف متوقف کردن انقلاب جا میزد. این تاکتیکی بود که در مصر و تونس در پیش گرفتند که بتوانند در نیمه راه انقلاب را متوقف کنند. یعنی ارکان نظام قبلی همچنان پا بر جا میماند و قذافی قدرت را رها میکرد.
اما ارتش و دولت “مستقل” لیبی سیاستی را در پیش گرفتند که عواقب آن برای دولتهای غربی میتوانست خطرزا و غیر قابل کنترل باشد. به یک معنا اگر قذافی و ارتش تحت فرمانش میتوانستند مخالفین خود را قتل عام کنند تنها یکی از نتایجش شکست انقلاب در این کشور بود. یکی دیگر از نتایج آن قدر قدرتی قذافی و ارتش او به عنوان قلدر منطقه میتوانست راه پیشروی استراتژی دول غرب را هم با مشکل مواجه کند. در این حالت ارتش لیبی الگویی میشد که ارتش دیگر کشورها مانند یمن و سوریه و غیره هم از همان سیاست پیروی کنند. در چنین سناریویی نتایج اعمال قذافی و ارتش لیبی در راستای منافع غرب نبود. تحولاتی که برای غرب قابل پیش بینی نباشد خطر زا محسوب میشوند. به همین دلیل تلاش کردند با جنگ علیه ارتش لیبی به همان سیاستی نایل آیند که در مصر و تونس پی میگیرند. اما برای مردم لیبی هم این اختلاف منافع قدرتها با همدیگر فرصتی را فراهم کرد که بتوانند در مقابل دیکتاتور لیبی ایستادگی کنند. سرنوشت لیبی هم با تفاوتهایی ویژه خودش همچنان تعیین تکلیف نشده و نیروهای مختلف با منافع متفاوت در حال کشمکش با همدیگر هستند.

کمونیسم کارگری: اگر چه بعد از مدت کوتاهی، حتی رسانه های رسمی سرمایه داری غرب از کلمه انقلاب برای توصیف این تحولات استفاده کردند اما اصرار دارند همزمان اعلام کنند که مردم انقلاب کرده اند تا ساختار سیاسی حاضر را اصلاح کنند. همچنین، نظریه پردازان سیاسی متعلق به کمپ راست در جهان، تلاش زیادی به خرج میدهند که این انقلابات را به مثابه جنبشی برای دمکراسی قلمداد کنند. اسمش را گذاشته اند “جنبش پرودمکراسی”. این انقلابات را با “انقلابات مخملی” در کشورهای بلوک شرق تداعی مقایسه میکنند. حتی خیلی از فعالین و اکتیویسیتهای خود این انقلابات هم میگویند که قصد دارند دیکتاتوریها را کنار بگذارند و دمکراسی بیاورند. این تصویر چقدر حقیقت دارد؟

آسنگران: رسانه ها و دولتهای غربی اینرا میگویند که این انقلابات را در همین محدوده نگهدارند. اتفاقا در کمتر تظاهرات و تجمعی پلاکاردی در این راستا قابل مشاهده بود. حتی فعالین این اعتراضات و کسانی که از رسانه های غربی صدایشان پخش میشود اساسا کسانی بودند که حرفهایی باب میل آنها را میزدند. همچنانکه در پاسخ سوال اول گفتم این انقلابات در شرایط خاصی اتفاق افتادند. توده مردم بی رسانه و بی اختیار توانستند از امکانات تکنولوژی و اینترنت این دوره استفاده کنند و همین فاکتور خود باعث شد که این انقلابات خصلت و خصوصیات منحصر به خود را داشته باشند. شباهت چندانی با انقلابات گذشته ندارند. این انقلابات را میتوان انقلابات عصر ماهواره و اینترنت نامید. تا همین حالا هم رهبری انقلاب مصر و تونس فرد خاص و حزب خاصی نیست. در حالیکه تمام انقلابات دوران گذشته به درجاتی کلاسیک پیش رفته و یک گرایش خاص و یا یک فرد و حزب معین باید مورد اعتماد توده اهالی قرار میگرفت و به فراخوان آن به خیابان می آمدند و یا لاقل در جریان انقلاب این نوع رهبران برجسته میشدند و رهبری را از آن خود میکردند.
به نظر من انقلابات اخیر را باید بیشتر شناخت. باید از آن آموخت و در عین حال کمبودهایش را هم شناخت. این انقلابات نه برای دمکراسی نوع اوباما و سرمایه داری بازار آزاد بود و نه میتوان آنرا مخملی و نارنجی و غیره نامید. اینها انقلاباتی برای زندگی بهتر و آزادی و حرمت انسانی بود.
اما در مقابل این تلاشها جریانات چپ سنتی هم تعبیرو تفسیر خود را دارند. چون توان تحلیل واقعیات آن جوامع و تحولات دنیای امروز را ندارند سعی میکنند از لابلای کتابها فرمولی برای آن پیدا کنند. و یک کلیدی را کشف کنند که بشود به آن قفل وصل کرد. بعضا گفته اند که این انقلابات ماهیتی بورژوا دمکراتیک دارند و به همین دلیل هم از آن دفاع کرده اند. این یکی مسخره تر از آن است که کسی آنرا جدی بگیرد. بیشتر از تحلیل به جوک شبیه است.
این تعاریف دلبخواهی است. دول غرب میخواهند دمکراسی طلبی یعنی همراهی با سرمایه داری بازار آزاد و انتخابات را هدف انقلابات مردم قلمداد کنند در عین حال نمیخواهند همین مردم که گویا برای دمکراسی انقلاب کرده اند دارای حقی به اندازه مردمان کشورهای غربی بشوند. در بهترین حالت سعی میکنند اگر نتوانند مردم را به رفتن فرد دیکتاتورقانع کنند و به خانه بفرستند٬ لاقل سیستمی از نوع پاکستان و یا کمی بهتر از آن ترکیه را الگوی مردم انقلاب کرده معرفی کنند. همه این تلاشها را میکنند که مردم را با کمترین امتیاز راضی کنند و به خانه بفرستند.
اما با توجه به اینکه رسانه های نان به نرخ روز خور و ابزار تحمیق دولتهای قدرمند نمیتوانند مثل دو دهه قبل مهندسی افکار عمومی را انحصاری در دست داشته باشند٬ فعلا قدم به قدم در مقابل انقلاب همراه ولی نعمتهای خود عقب مینشینند و ناچار میشوند از ادامه انقلاب مردم سخن بگویند. در مصر تقابل مردم و دستگاه دیکتاتوری و در راس آن ارتش٬ تازه دارد آغاز میشود. همین یک فاکتور باعث نگرانی دولتهای غربی و رسانه های آنها شده است.
در پایان باید بگویم این انقلابات حرکت این جوامع علیه فقر و تحقیری است که سیستم حاکم به مردم تحمیل کرده است. اقدامی است علیه سیاستهای ریاضت کشی اقتصادی که صندوق جهانی پول به دیکتاتورهای حاکم بر این کشورها دیکته کرده بود. حرکتی برای رسیدن به منزلت و انسانیت است. تلاشی برای رهایی از دیکتاتوری و هدف آن برگرداندن اختیار به شهروندان است. کسانی که فرمولهای قدیمی چپ و راست را در ذهن دارند و بجز آن را نمیشناسند گیج و منگ شده اند.
دولتهای غربی و متفکرین و استراتژیستهای آنها تلاش میکنند این انقلابات را چیزی از نوع تحولات بلوک شرق معرفی کنند. اما مردم آن دوره در بلوک شرق برای رهایی از سرمایه داری دولتی و حاکمیت حزبی احزاب فاسد بلوک شرق٬ تنها آلترناتیوی که میشناختند آلترناتیو بلوک پیروز یعنی دمکراسی و سرمایه داری بازار آزاد بود. اکنون اگر بشود شباهتی بین این انقلابات با آن تحولات مهندسی شده در بلوک شرق دست نشان کرد، باید گفت که تنها شباهتی که به آن دارند این است که آنها میخواستند از سیستم بلوک شرق رها شوند و مردم انقلاب کرده کشورهای مورد بحث در چند ماه گذشته هم میخواهند از سیستم وحشیانه و بیرحم سرمایه داری بازار آزاد و دیکتاتورهای متحد سردمداران این سیستم رها شوند.

کمونیسم کارگری: خیزش مردم لیبی شکل کاملا متفاوت از تونس و مصر به خود گرفته است. قذافی ارتش را به سرکوب اعتراضات گسیل کرد و در فاصله کوتاهی، اعتراضات شکل تقابل مسلحانه میان مردم و نیروهای دولتی را به خود گرفت. عده ای از خطر هرج و مرج و جنگ داخلی و دست بالا پیدا کردن القاعده و تروریسم اسلامی در لیبی حرف میزنند. عده ای از این صحبت میکنند که دول غرب با دخالت نظامی در لیبی، قصد دارند لیبی را عراقیزه کنند و زمینه ای برای اشغال نظامی پیدا کنند. تحلیل شما از تحولات لیبی چیست و در باره ادعاهای فوق ارزیابیتان چیست؟
آسنگران: لیبی یکی از این کشورهای شاخص است با یک دیکتاتورمادام العمر به اسم قذافی که مدت ۴۲ سال است که در آنجا حکومت میکند. در مقابل اعتراضات مردم، این دیکتاتور روانی٬ به قتل عام مردم متوسل شد و تهدید کرد که برای حفظ حاکمیت خود جامعه را بیش از این به خاک و خون میکشد.
مردم بیش از پیش زیر بمب و توپ ارتش لیبی قتل عام میشدند. لیبی صحنه جنگ و نبرد روزانه برای تصرف شهرها بود و حکومت برای باز پس گرفتن شهرها از مردم معترض به خونریزی بیشتر روی آورده بود. ارتش لیبی به رهبری قذافی در ادامه کشتار مردم برای حمله نهایی و نبرد قطعی قصد تصرف همه شهرهای آزاد شده و مهمتر از همه شهر بنغازی را داشت که مقر نیروهای مخالف و نیروهای انقلابی بود.
ارتش لیبی حمله به این شهر برای تصرف آن را آغاز کرد و در اطراف شهر مستقر شد. مردم را زیر ضرب گرفت و قذافی اعلام کرد که تمام مخالفین یا باید تسلیم شوند و یا همه آنها را از خانه هایشان بیرون میکشد و اعدام میکند. ارتش اعلام کرده بود که در چند روز “غائله” را تمام میکند. این عربده کشی و خونریزی ادامه کشتار مردم و اعلام تصمیم قطعی ارتش لیبی برای قتل عام وسیعتر مخالفین بود. حمله به مخالفین ابعاد گسترده تری به خود میگرفت. تصرف شهر بنغازی میتوانست ابعاد این فاجعه انسانی و سیاسی را چند ده برابر کند.
اگر ارتش لیبی شهرهای آزاد شده را باز پس میگرفت شکی نیست که یک فاجعه انسانی بسیار وسیعتر از آنچه اتفاق افتاده بود اتفاق میفتاد. و اگر این اتفاق می افتاد٬ انقلاب مردم را شکست داده و با براه انداختن حمام خون به کل حرکات انقلابی مردم در کشورهای منطقه از سوی دیکتاتورها حملات سخت تری میشد واعتماد به نفس دیکتاتورها و نیروهای سرکوبگر آنها بیشتر میشد. مردم معترض لیبی از طریق سخنگویان خود از جهانیان خواستند که جلو قتل و کشتار بیشتر مردم لیبی گرفته شود. مردم در حال آواره گی و در معرض کشتار وسیع قرار گرفته بودند.
اما آنچه دولتهای غربی را متقاعد کرد که به ارتش لیبی حمله کنند نه دفاع از مردم و انقلاب مردم و یا جواب دادن به خواسته های مردم تحت سرکوب ارتش لیبی٬ بلکه اساسا نگرانی از پیامدهای موفقیت احتمالی قذافی بود. دول غرب به این قناعت رسیده بودند که اگر قذافی موفق به سرکوب مخالفین خود بشود عملا به یک نیروی سرکش و مزاحم در منطقه تبدیل میشود و مزاحمتهای بعدی وی برای دول غرب غیر قابل پیشبینی بود.
در جریان اعتراضات عمومی مردم لیبی٬ دولتهای غربی هم گفته بودند که دیکتاتور لیبی باید برود. بنابر این ماندن قذافی در قدرت و شکست مخالفین عملا شکست سیاستهای امروز دول غرب هم معنی میداد. دولتهای غربی نمیخواستند بعد از این اتفاقات شاهد یک دولت سرکش باشند. به همین دلیل در یک فرصت ایجاد شده دست به مقابله نظامی با ارتش لیبی زدند.
دولتهای غربی تحت فشار انقلاب مردم قبلا ناچار شده بودند که به متحدان دیرینه خود مانند حسنی مبارک و بن علی و… بگویند بروید. قدرت را رها کنید. و بعد از رفتن آنها اکنون تلاش میکنند به یک جانشین متحد غرب با کمترین امتیاز به مردم و با پس راندن انقلاب مردم شکل بدهند. در آن کشورها ارتش بدرجات زیادی تحت نفوذ دولتهای غربی و مشخصا آمریکا بود و توانستند ارتش را لااقل تا کنون از تعرض مردم محفوظ بدارند.
اما در لیبی اوضاع متفاوت بود. مردم لیبی در ابعادی چندین هزار نفره درگیر یک جنگ داخلی با ارتش و نیروهای سرکوبگر قذافی شده بودند. ارتش لیبی برای دولتهای غربی قابل کنترل نبود. دولت لیبی و خود قذافی به کمک ارتش میتوانستند ضمن سرکوب مخالفین به یک نیروی غیرقابل کنترل تبدیل شوند و نقشی غیر قابل پیشبینی پیدا کنند.
در چین شرایطی دولتهای غربی ابتدا ممنوعیت پرواز هواپیماهای لیبی را بررسی کردند و بعدا به این نتیجه رسیدند که کشتار و قتل عام مردم لیبی بوسیله یک ارتش سرکوبگرمیتواند موضعشان را برای مهار ارتش در کشورهای دیگر تضعیف کند. این اوضاع سیاسی آنها را ناچار کرد که به ارتش لیبی در سطح محدودی حمله کنند.
هدف دولتهای غربی کنترل بر اوضاع منطقه و شکل دادن به دولت جانشین مورد علاقه خود در لیبی است. هدف بعدی آنها این است که با طولانی شدن جنگ داخلی در لیبی٬ ناامنی و بحران سیاسی و نظامی طولانی مدت و سرکوب خونین مردم معترض که میتوانست اعتراضاتی را در دنیا دامن بزند و فشار به دولتها و نهادهای بین المللی را بسیار افزاش دهد را مانع شوند. احتمال دیگر مورد نظر غرب این بود که ممکن است قذافی در این جنگ علیه مخالفین٬ کوتاه مدت و یا در مدتی طولانی تر موفق بشود و قدرتی غیر قابل کنترل و مزاحم در منطقه بشود. مخصوصا که دولت قذافی قبلا این ظرفیت را عملا از خود نشان داده بود. نگرانی دیگر دولتهای غربی این بود که روش ارتش لیبی برای خونریزی و سرکوب مخالفین به سبک و سیاق دیگر ارتش های منطقه تبدیل شود و اعتراضات مردم علیه دیکتاتورها را به فازی غیر قابل کنترل و غیرقابل پیشبینی وارد کند. آنها در مصر و تونس به نحوی توانسته اند با کنترل ارتش و هدایت آن، مبارزات مردم این کشورها را تا حدودی علیه فرد دیکتاتور و نه سیستم دیکتاتوری هدایت کنند.
اما باید به صراحت بگویم که ما حمله به ارتش لیبی را محکوم نمیکنیم. همچنانکه حمله به طالبان در افغانستان را محکوم نکردیم. زیرا ارتش لیبی در حال قتل عام مردم بود و اختلاف منافع کشورهای غربی با لیبی و فاکتورهای سیاسی دیگر منطقه ای و جهانی و بطور ویژه انقلابات اخیر در منطقه و در لیبی٬ آنها را به جایی کشانده است که با ارتش لیبی وارد جنگ شوند. ما ضمن مخالفت با اشغال احتمالی لیبی باید از مردم حمایت کنیم. مجددا تاکید میکنم که در این میان کشورهای غربی به دنبال منافع خود هستند و با ارتش لیبی درگیر شده اند. انقلابیون لیبی هم باید سرنوشت خود را به دست بگیرند و ارتش لیبی را در هم بشکنند.
ارتش داشت قتل عام میکرد و با تسخیر شهر بنغازی میتوانست یک فاجعه سیاسی و انسانی روی بدهد. اختلاف منافع کشورهای غربی و لیبی این فرصت را ایجاد کرده است که مردم لیبی با امکانات بیشتری به مقابله با دولت حاکم بپردازند. دولتهای غربی تا قبل از این انقلاب، دوست و همکار قذافی بودند. اکنون تحولات منطقه آنها را وادار به این اقدام کرده است. ما مشکلی با درهم شکستن ماشین جنگی قذافی نداریم. اگر چه میدانیم اهداف دیگری را در این اقدام خود تعقیب میکنند. موضوع روشن است ارتشی سرکوبگر و خونریز را مورد حمله قرار داده اند و مردم هم با این ارتش در حال جنگ بودند. من دلیلی برای مخالفت با آن نمیبینم.
به نظرم فقط یک جریان ایدئولوژیک و غیر سیاسی میتواند جنگ دو ارتش سرکوبگر با همدیگر را محکوم کند. ما اوضاع را طور دیگری میبینم. ما فکر میکنیم اگر دولت و ارتش قذافی با مانع مواجه نمیشد مردم را قتل عام میکرد و شهرهای آزاد شده را باز پس میگرفت. در این جنگ پیروز میشد و انقلاب را شکست میداد. در چنین شرایطی اتفاقا اولین قربانی خود انقلاب و مردم در لیبی بودند. اکنون درست است که شرایط پیچیده شده است و هشیاری انقلابیون را لازم دارد که به اهداف خود برسند٬ اما در هر حال لیبی میخواهد مخالفینش را سرکوب کند٬ دولتهای غربی هم برای کنترل اوضاع و شکل دادن به آینده مورد نظر خود در لیبی با ارتش آن کشور وارد جنگی غیر زمینی شده اند. انقلابیون و مخالفین قذافی هم میخواهند دیکتاتور لیبی را سرنگون کنند. این جدال فعلا در جریان است. بالاخره اتفاقات اخیر در لیبی شرایطی را فراهم کرده است که ارتش لیبی نمیتواند به راحتی مخالفینش را از زمین و هوا مورد حمله قرار دهد. مردم هنوز امیدوارند و دروازه انقلاب همچنان باز است. تاریخ را همین مردم در صحنه شکل خواهند داد. *