و حسرتی…

اگر عشق نیست
هرگز هیچ آدمیزاده‌را
تاب سفری این چنین
نیست
 “احمد شاملو”
       پنچ شنبه‌ یک روز قبل از خاموشی کامل بهزاد روز خوبی نبود روی صفحه‌ کامپیوتر در تار نمای اسکایپ اسم بهزاد روشن شد فهمیدم که‌ دوست نزدیکش کامپیوتر را روشن کرده‌ است با پیامکی حال بهزاد را پرسیدم جوابی کوتاه دریافت کردم:
 (Behzad is very close to death,he is brain dead )
        با بهزاد  در اروپا و از طریق دوستهای مشترکمان( یدی ونه‌سان) آشناشدم  ازآن انسانهائی بود که‌ درهمان اولین دیدار فکر می‌کردی که‌ سالیان است که‌ می‌شناسیش خون گرم، بی تکلف ومصاحبتش دلپذیر بود. مراوداتمان بیشتر تلفنی بود، و دیدار های هر ازگاهی که‌ به‌ مناسبتی به‌ فرانسه‌ می‌آمد فرصت ملاقاتی دست می‌داد . از همه‌ مهمتربه‌ حضور روزانه‌ ا ش با فرستادن ای -میل های  جالبش که‌ به‌آن عادت کرده‌ بودم .  بیاد آوردم کتاب ارزشمند”ملی گرایان و افسانه‌ی دمکراسی” را که‌نشان ازدرک و باور او به‌ دموکراسی و دیدن ناتوانی ذاتی ملی گرایان در دفاع از دمکراسی است .این کتاب را خودش دریکی از سفرهایش به‌ پاریس برایم آورده‌ بود.
   من فقط آنچه‌ را که‌ درلحظه‌ گرفتن پیامک بیاد آوردم بازگو می‌کنم وگرنه‌ بی گمان رفقا و یاران نز دیکترش  راجع به‌ تلاش وی در فعال کردن اطاق “اتحاد سوسیالیستها” ونقش موثر آن درهمراهی با مبارزات کارگران هفت تپه‌ واعتصابات کارگران ” شرکت واحد اتوبوس رانی تهران وحومه‌” “ایران خودرو” و… سخنان زیادی دارند که‌ بگویند.  اگر سراغ از شخصیتی ویا کسی که‌ دستی بر آتش داشت و سخنی برای گفتن بی اگر واما به‌سراغش میرفت و در جهت پر بار کردن اطاق پالتاکیش میکوشید. بخاطر آوردم که‌ یکسال گذشته‌ را بسیار شدیدتر از گذشته‌ کار می‌کرد او پس از شیمی درمانی‌ای که‌ توانسته‌ بود سرطانش را کنترل  کند احساس می‌کرد که‌ مدت زیادی فرصت ندارد برای خودش سه‌ سال فرصت قرار داده‌ بود و در جواب رفقائی که‌ نگران سلامتیش بودند ومی‌گفتند که‌ کمی هم مواظب خودت باش  بالبخند میگفت که‌ حالم خوبه‌ !(تاخوبی را چه‌ تعریف بکنیم) واحسرتا که‌ فرصت آن سه‌ سال را هم پیدا نکرد. آخرین نوشته‌اش شاید پیشگفتاریست که‌ برای نشریه‌ سامان نو نوشته‌ است . به‌دقت حوادث اجتماعی دنیا و ایران  را زتر نظر داشت  به‌ تحلیل روابط بین آنها می‌پرداخت.  او در سامان نو تلاشش را برای رهیابی خروج از بحران ویافتن مناسب ترین شیوه‌هدایت جنبش‌های اجتماعی  قرار داده‌ بود. او دراین پیشگفتار میگوید:
       “…انقلاب ۱۳۵۷ – و جنبش هاى اخیر مردم ایران و جهان – براى چندمین بار ثابت کرد که در میانه ى خیزش ها و شورش هاى مردمى، هنگامى که فضاى خالى رهبرى نمایان مى شود، تدارک نظرى و ساماندهى تشکل هدایت گر و ارگانیک سوسیالیستى امکان پذیر نیست؛ حداقلى از تدارک سیاسى-برنامه اى و بسترسازى سازمانى از پیش لازم است؛… بى تردید در تندپیچ هاى ناهموارمبارزه ى طبقاتى، نیروهاى متخاصم ضدسوسیالیستى با ترفندهاى عوام فریبانه ى خود رهبرى جنبش را به دست خواهند گرفت وشکا‌ف ناشى از هدایت هدفمند مبارزه ى طبقاتى – اجتماعى علیه سرمایه را به نفع حفظ نظم موجود پر خواهند کرد. بدین سان، یکى از مهم ترین وجوه پژوهشى نشریه »سامان نو «، واکاوى و کنکاش درباره ى مفهوم تاریخى و طبقاتى »بحران رهبرى پرولتاریا « و تلاش براى بسترسازى جنبش سوسیالیسم از پایین تعیین شده است”.
  آری دل مشغولی بهزاد  پرداختن به‌ این مهم بود او کارش را کرد ولی جای خالیش را برای ما بجای گذاشت در با‌ره‌ یدی(یدالله‌ خسروشاهی )هم گفته‌ بودم ما اورا از دست نداده‌ایم اورا در خود جاودانه‌ کرده‌ایم. وتا بعد هم با آنها زندگی خواهیم کرد.
 اولین روزی که‌ خبر بستری شدنش را شنیدم تصادفا این شعر مولانا دم دستم بود که‌ برای رفیقی که‌ خبر را برایم  فرستاده‌ بود فرستادم ،اندکی وصف حال است:

‫ای عاشقان ای عاشقان هنگام کوچ است از جهان
هر لحظه ای نفس و نفس سر می کشد درلا مکان
زین شمع های سرنگون زین پرده های نیلگون
خلقی عجب آید برون تا غیبها گردد عیان
ایدل سوی دلدار شو ای یار سوی یار شو
ای پاسبان بیدار شو خفته نشاید پاسبان
تو گل بدی و دل شدی جاهل بدی عاقل شدی
آنکو کشیدت اینچنین آنسو کشاند کهکشان
…مولانا‌

                                                                   پاریس بیت وهفتم آوریل۲۰۱۱