نیاز، تشکل و تغییر!

مبنای هر تشکل و تغییری در جامعه، چه در سطح محدود و چه در سطح وسیع، نیاز است. در واقع این نیازهاست که آدمها و دیگر موجودات زنده را، به حرکت و جستجو وا میدارد.  به هر نسبت هم که نیازها واضحتر و ملموستر تعریف شده باشند، ابزار و راه رسیدن به آنها هم، مسلما، ساده تر خواهد شد. در اینجا من سعی میکنم با اشاره به بخشی از تجارب گذشته، به روشنتر نمودن این موضوع، بپردازم.

در قیام سال ۵۷، مردم ایران و بخصوص توده های وسیعی که از فاصله طبقاتی و فقر و نابرابری ناشی از آن، به ستوه آمده بودند، به خیابانها ریخته و مبارزاتی را برای تغییرات مثبت در شرایط زندگی خود، آغاز کردند و ظاهرا هم مبارزات آنها به سرنگونی حکومت انجامید. اما دیری نپایید که آنها دریافتند که سرنگونی رژیم شاهنشاهی و تغییر و تحولات پس از آن، نه انقلابی  مثبت در روند زندگی آنها، بلکه حرکتی سیاه و در نهایت، بازگشت به عهد عتیق بوده است. در صورتی که آن جنبش، وسیع و میلیونی بود و اعتراضات هم کاملا سراسری صورت میگرفت. سوال اینجاست، پس چرا نتایج بدست آمده  برعکس آن چیزی شد که مردم آرزویش را داشتند؟

در آن زمان، غیر از فاکتورهای بین المللی، که شاید تاثیر تعیین کننده و در واقع، سرنوشت سازی در باز تعریف جغرافیای سیاسی – اقتصادی داشتند، نیروهای فعالی هم که در بسیج مردم در آن زمان نقش داشتند، به دو دسته تقسیم میشدند. دسته اول نیروهای ملی و یا مذهبی بودند که از تجربه و همچنین از پشتیبانی بین المللی، برخوردار بودند. رسانه های جهانی از جمله بی بی سی و غیره  هم، مداوم تاکتیک ها و فعالیتهای آنها را سازمان داده و در سطحی وسیع به لحاظ تبلیغی، پوشش میدادند. هدف این دسته از تشکل ها و گرایشات، نه تغییر اساسی در زندگی مردم محروم بلکه جابجایی قدرت و حفظ مناسبات موجود سرمایه داری بود. اینها، درست مثل نظام قبلی، از دستیابی مردم محروم به قدرت، وحشت داشته و از هر ابزاری برای ممانعت در این جهت، استفاده میکردند. مثال معروف آقای مهدی بازرگان در آن زمان، گویای این واقعیت بود که گفت: “ما از خدا  باران میخواستیم اما سیل آمد”. حتا آن مقدار کم و مدت کوتاهی هم که مردم توانسته بودند در سرنوشت خود تاثیر گذار باشند، برای ایشان و همفکرهایشان، سیل به حساب می آمد.

 دسته دوم نیروهایی بودند که طیف چپ را تشکیل میدادند. این نیروها، که بعضا  پرشور و انقلابی هم بودند، شعارهای  تند و تیز برای تغییر در سطح زندگی مردم و بخصوص رفاه بیشتر برای آنهایی که همیشه تحت ستم بوده اند، را مطرح میکردند. خیلی از آنها در شعار، به چیزی کمتر از سوسیالیسمِ و کمونیسم (که خود آنها هم هیچ درک روشنی از آن نداشتند)، قانع نبودند و تلاش برای هر نوع تغییر در زندگی روزمره مردم را رفرمیستی و سازشکارانه، می نامیدند. آنها نه تجربه ای داشتند و نه تاکتیک مناسب، بلکه چشم به تجربیات کشورهای دیگر و از جمله، اتحاد جماهیر شوروی( آنهم فقط در سطح تئوری)، دوخته بودند و بر اساس برداشتهای سیاسی شان از شوروی آن زمان، خود را به خطهای مختلفی، تقسیم کرده بودند. این خطها عبارت بودند از: خط ۱ ( حزب توده که شوروی و اقمارش را در بست قبول داشت و آن را بلوک سوسیالیستی مینامید). خط ۲ ( طیف چریکهای فدایی خلق ایران که شوروی را رویزیونیست میدانستند). خط ۳ ( پیکار و رزمندگان و غیره که شوروی را سوسیال امپریالیست قلمداد میکردند). خط ۴ ( راه کارگر که آنها هم موضعی نزدیک به طیف چریکها در مورد شوروی داشتند). واقعاً هیچکدام از این خطها و دسته بندیها، بر اساس نحوه سازماندهی اجتماعی اقشار و طبقات تحت ستم، در مقابل دیگر طبقات ستمگر و اولویتها و نوع تاکتیک های آنها در این رابطه، شکل نگرفته بود. 
 
در شرایطی که بیکاری و فقر و فلاکت، ناامنی، عدم بهداشت و درمان و … در میان اقشار و طبقات ستمدیده بیداد میکرد، و همزمان، آنهایی که دارای امکانات و سرمایه بودند از آب گل آلود ماهی میگرفتند و پایه های اقتصادی خود را به قیمت خانه خرابی بیشتر محرومین، تقویت میکردند، در شرایطی که دولت نوپا، تسلط خود را بر عریکه قدرت، تسبیت میکرد، این طیف ها، (همه خطوط) در جلو مراکزی مثل دانشگاه تهران، گرد می آمدند و با تشکیل ” دنیاهایی کوچک و انتزاعی”،  به بحث و جدل با همدیگر می پرداختند. معمولا، محور این جدلها، همانطور که اشاره شد نقد دیدگاههای متقابل در مورد شوروی و غیره بود. موضوع بحثها و نیز ادبیاتی که اینها بکار میبردند، با زندگی و دلمشغولی توده های وسیع محروم، در “دنیای واقعی کشمکش های طبقاتی ” در جامعه، کاملا متفاوت و بیگانه بود. بحث و مجادلات این گروههای چپ ، ربط چندانی به زندگی روزمره آن مردم محروم نداشت. آنها مجبور بودند که برای سیر کردن شکم خود و بچه هایشان، صبح تا شب کار کرده و با کل مشکلات و کمبودهای کمر شکن از جمله، گرانی و نبود مایحتاج عمومی، که بخشی از آن کمبودها، از نتایج قیام بود، دست و پنجه نرم کنند. این انسانهای تهیدست، نه علاقه ای و نه وقتی برای شرکت در آن جدالهای کاذب داشتند. 
طبیعی است  که این نحوه از فعالیتها، نمیتوانست به جنبشهای اجتماعی موثر و ریشه دار منجر شود. اگر هم احیانا هر کدام از آن گروهها، به مراکز کارگری و یا دیگر محلهای تامین معاش اقشار تهیدست، دسترسی پیدا میکردند، ضرری را که موجب میشدند به مراتب بیشتر از نفعشان بود زیرا آنها می کوشیدند که کارگران و دیگر اقشار محروم را، از محیط طبیعی خود جدا کرده و به زیر مجموعه تشکیلات های خود تبدیل کنند. آنها با این عمل خود، موجب چند دستگی و انشقاق بیشتر، در صفوف کارگران و سایر محرومین، میشدند.
 
زمانی که حاکمیت اسلامی تصمیم به تصفیه حساب با گروههای سیاسی و اجتماعی را گرفت، از طرفی، برای برچیدن آن تشکل ها، زحمت زیادی به خود نداد زیرا آن دنیاهای کوچک همانند خطهای متمایز کننده آن، هیچ ریشه ای در مبارزات واقعی مردم نداشتند. از طرف دیگر هم، مردم محروم، کمبود این گروهها را در زندگی و مبارزه واقعی و همیشگی خود، احساس نمیکردند و دلیلی هم نداشت که مایه چندانی برای دفاع از آنها، از جان و مال خود بگذارند. این بود، که به سادگی بساط خیلی از این گروهها برچیده شد. ناگفته نماند که جمهوری اسلامی از سبعیت غیر قابل وصفی، برای سرکوب استفاده می کرد اما مشکل اصلی، نبودن پیوندی واقعی بین گروههای مبارز سیاسی و توده های تحت ستم بود. متاسفانه باید اذعان شود که این بیگانگی و بی ربطی که به آن اشاره شد، هنوز هم در بین گروههای سیاسی شناخته شده در جامعه، وجود دارد و شاید بتوان اصلی ترین عامل بی تاثیر بودن و حاشیه ای بودن این جماعت، در تغییر و تحولات داخل ایران را از این منظر، ارزیابی کرد.

امروز هم آن روش و آن شیوه ها، بر مبارزه مردم محروم، سنگینی میکند. هنوز هم نیازهای جامعه به شکلی واقعی و قابل فهم، دسته بندی و تعریف نمیشوند و ناگفته پیداست که برای رفع این نیازها و مشکلات هم، قاعدتا برنامه ای وجود ندارد. هنوز هم هیچ تاکتیکی که به صورتی روشن و شفاف، هدایت مبارزات صنفی و اجتماعی با یک استراتژی  دراز مدت و پایه ای، وجود ندارد. وضعیت گروههای صنفی و اجتماعی روشن نیست خواستها و اهداف آنها در ابهام قرار دارد. در سطحی عمومی مشخص نیست که کدامین گزینه ها، در مبارزه و انتخاب تاکتیک، منافع عمومی تری را مد نظر دارد؟ شاید همین نا روشنی است که به تحرکاتی مانند جنبش ارتجاعی سبز و غیره، میدان مانور میدهد. شاید به این دلیل است که مبارزه  اجتماعی، همانند آب گل آلودی است که ابعاد و عمق آن نا پیداست و هر کس میتواند بنا به ماهیت و نگرش خود، آن را تعریف کرده و از آن، ماهی خود را بگیرد. این ناروشنیها خیلیها را می ترساند و خیلیها را هم دچار ابهام و سردرگمی میکند. مردم میترسند که دوباره تجربه قیام گذشته را تکرار کنند  و دوباره از چاهی به چاه عمیقتری سقوط کنند و ابهام به این جهت که، هیچ چارچوب و اسکلت قابل تضمینی، برای مبارزه و دست یافتن به خواستهای واقعی، وجود ندارد. خیلیها بخصوص مردم کشورهای دیگر، تعجب میکنند که چرا با توجه به اینکه اکثریت مردم ایران ناراضی هستند و به جان آمده اند اما، اتفاق خاصی نمی افتد و حاکمیت جنایت پیشه ماقبل تاریخ، هنوز هم بر سرنوشت میلیونها انسان تسلط داشته و حکمروایی میکند؟ اما آدم با کمی تامل، متوجه میشود که مگه میشود مجموعه ایی از انسانها بدون هدف و بدون یک طرح مشترک حرکتی همه جانبه را آغاز و به سرانجام برسانند؟ مگه نه اینکه آنها باید وجه مشترک و منافع مشترک خود را لمس کرده و بر آن اساس، همدیگر را به عنوان متّحد ین واقعی پیدا کنند؟ پس، غیر واقعی است که از یک کلیت نا موزون، انتظار یک حرکت موزون و سازمان یافته و موفق را داشت.

به عنوان مثال: برای جابجایی یک تلویزیون از جلو دروازه تا اطاق پذیرایی، به دو نفر احتیاج هست که هر کدام یک سر از کارتن تلویزیون را گرفته و حمل کنند. کافی است که آن صاحب تلویزیون، از همسایه ای خواهش کند که در این رابطه به او کمک کند. خود بخود تشکلی به وجود می آید. این تشکل، دو عضو یعنی صاحب تلویزیون و همسایه را دارد. عمر آن سازمان هم، با رساندن تلویزیون به اطاق پذیرایی به آخر میرسد.
 مثال دیگر: ضرورت نیاز به یک پارک بازی، برای سرگرمی بچه های یک محله، موجب میشود که خانواده های بچه دار، به دور هم گرد آیند. آنها در این گرد هم آیی، به مشورت با همدیگر پرداخته و رئوس مختلف نیاز موجود را تجزیه و تحلیل میکنند. در مرحله بعد، برای پیشبرد کار، نخست امکانات در دسترس، توان و ظرفیتهای افراد شرکت کننده و امکان کمک گرفتن از ادارات و موسسه های ذیربط و غیره را بر رسی نموده و سپس در جهت پیگیری کارها و تصمیمات گرفته شده و نیز برای ارتباط با ارگانها و ادارات مربوطه، در بین آن جمع، چند نفر را انتخاب میکنند. به این شکل، پروسه تلاش برای ایجاد پارک رقم میخورد. ممکن است آنها در این راه دچار مشکلاتی شوند اما در هر حال پیگرانه به تلاش خود ادامه میدهند. در صورت موفقیت، به هدف مشخص خود یعنی احداث پارک بازی، میرسند. در این صورت، تشکل مزبور ضرورت خود را از دست میدهد و به صورتی کاملا طبیعی هر کس دنبال کار و زندگی خودش میرود. اما چیزی که مهم است این است که این جمع تجربه متحد بودن و موفق شدن را برای رفع نیازهای بزرگتر و متنوع تر را لمس کرده اند و قطعا در مبارزات بعدی از آن دستاورد ها، مجددا بهره خواهند گرفت.
فرض کنید که در مورد انتقال تلویزیون، اول آن فرد، همسایه را خبر کند و تقاضای کمک نماید بدون اینکه مسئله حمل تلویزیون  به میان آید و تازه از تلویزیون هم خبری نباشد و زمانی هم که همسایه میپرسد که مرا برای چه کاری میخواهی؟ در جواب بگوید که من کاری را در دستور خود دارم.  بدون اینکه  به نوع کار و چگونگی آن، اشاره ای بکند، قطعا بعد از مدتی کوتاه و بی نتیجه، آن همسایه راه خود را خواهد گرفت و مشکل خواهد بود اگر، دوباره از ایشان تقاضای کمک کرد.
 در مورد پارک بازی هم، اگر قرار باشد آن خانواده ها دور هم جمع شوند و از زمین و زمان صحبت به میان آورند  بدون اینکه به اصل موضوع ایجاد پارک بازی بپردازند، نتیجه ای غیر از سردرد را نمیتوانند انتظار داشته باشند.

در مبارزات اجتماعی هم روال نمیتواند چیز دیگری باشد. ما در جامعه، نیازهای گوناگونی را در زندگی خود داریم بعضی از آنها پیچیده و بعضی هم ساده هستند و همه این نیازها، زنجیروار به همدیگر پیوسته هستند. از همدیگر تاثیر میگیرند و بر همدیگر تاثیر میگذارند. اما در هر صورت، ضروری است که هر کدام از آنها در زمان و شرایط مناسب خود مطرح شده و ابزار و راه رسیدن به آن هم تعریف شود. نمیشود برای رسیدن به همه خواستها و نیازها یک جا و تنها از یک ابزار استفاده کرد. برای انتقال تلویزیون به بیشتر از دو نفر نیاز نیست. و برعکس،  ایجاد پارک بازی محله هم، با کار دو نفر به سرانجام نمیرسد.
ممکن است این سوال پیش آید که از کجا باید شروع کرد و چطور میشود شرایط زندگی را تغییر داد؟ در جواب باید گفت که هر آنچه که امروز در اطراف خود میبینیم میتوانند سوژه های واقعی تغییر باشند. و این  تغییرات به ظاهر ساده است که جامعه را به پیش میبرد. از قدیم گفته اند که برداشتن سنگ بزرگ علامت نزدن است.
 
در محیط زندگی ما، اتفاقات روزمره ای در جریان است و ما هم آنها را نظاره گر هستیم و متاسفانه به آنها عادت کرده ایم و بیتفاوت از کنار آنها میگذریم. خیلی از این اتفاقات و مناسبات، رابطه مستقیم و تنگاتنگی با کل زندگی ما دارد. در محل سکونت مان، دختر جوانی خود را آتش زده است. دکتری که مطبش خیلی از خانه ما دور نیست به مریضهایش، به عنوان کالا نگاه میکند و بیشترین علاقه اش در این رابطه، نه شفای مریض بلکه کسب و کار بهتر است. در اداره ای که ما هم گاهی اوقات، به آن مراجعه میکنیم مردم محروم و بخصوص آنهایی که از ده می آیند، مورد بی حرمتی و تحقیر، قرار میگیرند. در مدرسه محله ما، معلم به شاگردانش توهین میکند. همسایه بغلی از ریختن آشغالهایش در کوچه ابایی ندارد. کارگران کارگاهها و کارخانجات، حق اعتراض به حقوق از دست رفته خود را ندارند تازه ساعت و نوع کارشان هم وحشتناک و طاقت فرساست. متوجه میشویم که هیچ صنف و گروهی چه اجتماعی چه هنری و غیره، حق تشکل و ابراز وجود ندارد. دختران روستایی و حتی بعضا شهری را پس از تولد در همان لحظات اول زندگی، ختنه (ناقص عضو) میکنند.  جوانان برای تشکیل زندگی، باید مبالغ هنگفتی را بپردازند و دنیایی از شرط و شروط تحمیل شده و غیر انسانی را تحمل کنند. خیلی ساده روی دختران در جامعه قیمت میگذارند و بد تر از این هم، بعضی از این دختران، به قیمت بالای خود نسبت به دیگران، برخود می بالند.

اینها و دنیایی دیگر از مشکلات، زندگی ما را احاطه کرده است. این کمبودها هر کدام علل و عوامل خاص خود را دارند بخش اعظم آنها تحمیل شده از طرف حکومتها و صاحبان قدرت هستند. اما، بخش وسیعی هم نتیجه سنتهای پوسیده و ارتجاعی است که ما با آنها بزرگ شده ایم. ما به آگاهی بیشتر و مقایسه خود با دیگر جوامع بشری که توانسته اند به هر دلیل، موفقتر باشند، نیاز داریم. همین امروز میشود برای تغییر و تکامل قدم برداشت. میشود نیازها را ریشه یابی و راه رسیدن به آنها را جستجو کرد. چرا دختر همسایه خود را سوزانده است؟ چرا این انسان آنقدر از زندگی متنفر شده که جان شیرین خود را طعمه آتش کند. آیا میشود قانع شد که فقط به خاطر فلان مسئله ناموسی بوده و بدون ریشه یابی و درس گرفتن از آن، از کنارش گذشت؟ آیا این یک مبارزه جدی با ان مناسبات پوسیده و ضد بشری را در همان محیط زندگی، نمیطلبد؟
چرا بخشی از “دکترها” بیشتر تاجر و معامله گر شده اند؟ چرا زندگی مردم برای آنها پشیزی ارزش ندارد؟ مگر نه اینکه شغل دکتری یعنی نجات انسانها بدون توجه به پایگاه مادی آنها؟ پس چرا به آن منجلاب فساد شغلی در غلتیده اند؟ آیا کاری از دست ما به عنوان اعضای جامعه، بر نمی آید؟
در اداراتی که کارمندان آن در واقع باید مستخدمین همین مردم باشند و از درآمدهای اجتماعی همین مردم، مواجبشان را میگیرند، خود را آقا بالاسر مردم پنداشته و به خود اجازه میدهند که هر طور که عشقشان میکشد با احساسات مردم و بخصوص آنهایی که فقیر هستند، بازی کنند. برای یک امضا، روزها و هفته ها آنها را به سر میدوانند. آیا نمیشود که به این آقایون و خانمها فهماند که آنها هیچ برتری نسبت به دیگران ندارند و چند سال درس خواندن به آنها این صلاحیت را نمی دهد که با مردم آنگونه غیر انسانی برخورد کنند؟ آیا نمیشود به جامعه گفت که این طیف از آدمها، و دولت شان از شیره جان مردم تغذیه میکنند و اولین و مهمترین وظیفه شان قبل از چاپلوسی برای روسای بالاترشان، خدمت به مردم است؟
آن انسانی که به قیمت بالای خود، در تشکیل زندگی مشترک افتخار میکند باید بداند که در واقع ارزش واقعیش را در حد یک کالای مصرفی پایین آورده اند. باید بفهمد که بجای افتخار تلاش کند که با زیربنای این تحقیر واقعی، مبارزه کند. آن همسایه ای که آشغالهایش را بی محابا در کوچه و معبر، رها میکند باید بداند که این حرکت او تف سربالاست زیرا خود و بستگانش در همان محل زندگی میکنند.

به هر حال مادام که نیاز هست، مادام که نابرابری و ستم هست، مبارزه هم وجود خواهد داشت. اما مسئله اینجاست که باید توهّم ها را کنار گذاشت، به خود متکی بود و نیازها را ارزیابی کرد و به هر کدام از این نیازها، جواب متناسب را با سازماندهی متناسب داد.
در مورد گروههای سیاسی و اجتماعی هم، نباید صرفا به شعارهای آنها، بلکه به رفتار و نحوه سازماندهی و سوخت و ساز درونی شان، توجه کرد تا بتوان به نتایج بهتری رسیده و ارزیابی واقعی نسبت به این گروهها داشت. سوالی که مطرح است این است که چرا این گروهها در خارج، معمولا ساکت و بی تحرک هستند اما به محض اینکه در داخل اتفاقی به وقوع میپیوندد همه جان گرفته و به اکسیون راه انداختن در حول و حوش آن اتفاق می پردازند و همینکه آب از آسیاب افتاد آش همان آش و کاسه همان کاسه، خواهد شد.
پیروز باشید.

 کاوه دوستکامی ۱۳۹۰/۰۲/۰۲