تا بیداری

به عزیزانی که مرا از مرزبان پس گرفتند

وقتی که در کشاکش چشم هایم با مرزبان
دیدم که دست تو از اعتبار غروب فرو می کاست
و به من حکم می کرد که بازهم 
با سپیدار به انتهای رودخانه بروم 
از شب چنان فرود آمدم که صدائی از تنگه ای بلند
و آفتابی از سر انگشت صبح

تختم را بردند
هوشم را به کوپه های خالی سپردند
من اما در نگاه تو جا مانده بودم
و از پنجره آن گونه ریخته بودم
که بارانی در خاطره ی باغ
و پرده ای در دست باد

با آخرین نگاه تو که برتخت و رختم دویده بود
فاصله ها را روی هم چیده بودم
مگر که آتشی برافروزم
و به تاریکی عادت نکنم

ناگاه مرزبان پنجره ام را بست
و در مقدمه ی خوابی مردد
بادی چنان گرفت که تو گوئی زمستانی گران
راه را بر بهار بسته
و گوشه ای به کمین من نشسته است

نه ستاره شدم که تنها در سطر و در منظر بمانم
نه چندان به خواب رفتم
که بیداری را به خواب ببینم

وقتی که آفتاب در آمد
و شب آنقدر خمیازه کشید
که اتاقم به اندازه ی تخت تنها کوچک شد
کسی در گوشم خواند
که من دوباره به دره باز گشته ام
و فراموش کرده ام به شقایق سلام کنم
و در بیداری از مرزبان عکس بگیرم

به بلندای دیوار فکر نکردم
سراسر مرز را
با برگ های سبز سپیدار پیمودم
روز را گرفتم که طعم بعد از ظهر یادم نرود
و دوباره طعمه ی غروب نشوم
از شب گذشتم که از قطار صبح جا نمانم
و نبینم که زمین
در تند باد کلمه از خجالت سرخ شده است.
فروردین ۱۳۹۰