سه شنبه ٢ / ۴ / ١٣۶۶ … رفتن به سوى روستاى دولەشین

امروز در مکانی در نزدیکی خانه باغ … هستیم . فاصله چندانی با خود خانه باغ نداریم و به خاطر بلندی این محل تقریبا بر منطقه مسلط هستیم . امشب دو ساعت نگهبان بودم ولی با این وصف ساعت ٨ صبح از خواب بیدار شدم . وقتی بیدار شدم به غیر از نگهبان بقیه خوابیده بودند .
هنوز خواب و بیداری بودم که اولین سیگار روز را روشن کردم . همزمان با سیگار رادیو را آوردم  تا به برنامه های رادیو تهران گوش کنم . تا ساعت دور و ورهای ٩ صبح همینجوری گذشت . ساعت ٩ بقیه را هم برای خوردن صبحانه بیدار کردیم . در جایی که هستیم قسمتی از جاده ماشین آبادی چم پاراو را میبینیم . هنوز خوردن صبحانه شروع نشده بود که متوجه شدیم که یک گروه ضربت رژیم از طریق جاده ماشین به طرف آبادى چم پاراو در حرکتند .


حرکت آنها را تا در دیدمان بودند را با دوربین کنترل کردیم . براى اطمینان کوههاى اطراف را نیز با دقت نگاه کردیم و ظاهرا کسی دیده نمیشد .
همه فکر میکردیم که حتما حضور ما در آبادى پیچیده و خبر سریعا به آبادیهاى دیگر رسیده و نیروهاى رژیم خبر را شنیده اند . به دستور کا عیسى واحد به خانه باغ رفت تا صاحب خانه باغ را به آبادى بفرستد تا سر و گوشى آب بدهد و سریع پیش ما برگردد . براى احتمالات  خود را نیز کمی جمع و جور کردیم .حامد صاحب خانه را فرستاده بود و بعد که برگشت نشستیم صبحانه ایی خوردیم . نزدیک به یک ساعتی که گذشت دیدیم که گروه ضربت از همان مسیری که وارد روستا شده بودند خارج شده و رفتند . با رفتن آنها وقت آن رسیده بود که کمی بخوابم . تا ظهر وقت نهار کمی خوابیدم .
وقتی از خواب بیدار شدم صاحب خانه باغ برگشته بود و پیش کا عیسى نشسته بود و حرف میزد . کنجکاو بودم ببینم چه خبر بوده و من هم برای شنیدن داستان پیش آنها رفتم . گروه ضربت به آبادی رفته و از مردم سوال کرده بود که آیا در این شبها پیشمرگه کومەله به آبادی رفت و آمد داشته است یا نه؟ و اینطور معلوم بوده است که شایعاتی را شنیده اند و براى تحقیق به روستا آمده اند و بعد از اینکه جواب درست و حسابی از مردم دریافت نکرده اند از روستا خارج میشوند .
صاحب خانه باغ برای نهار برایمان نان و ماست و کمی کره آورده بود و ما را هم برای شام دعوت کرد که پیش آنها برویم . بعد خودش خانه رفت و ما هم نهارى را که آورده بود خوردیم .

صاحب خانه باغ بعد مدتی دوباره برگشت و با خود یک ضبط صوت آورده بود .شخصیتا انسان سر حال و خوشرویی بود . کنار ما که نشست جمال پرسید چه ترانه ایی گوش میدی؟ و به ضبط صوت اشاره کرد . او گفت ترانه نیست صداى کبکه . ما هم از دنیا بیخبر گفتیم صداى کبک؟ او هم به جای جواب ضبط صوت را روشن کرد . صداى خواندن کبک بود . همه شروع کردیم به خنده و گفتیم چه صداى جالبی .
برای اینکه دلش شکسته نشود از صدای کبک خیلی تعریف کردیم . ما فکر میکردیم از صدای کبک خوشش می آید ولی او که متوجه شد که ما بد فهمیدیم گفت : من با این صدا کبک شکار میکنم و ادامه داد که ضبط صوت را روشن میکنم و خودم کمین مینشینم تا کبکها پیش صدا بیاند و بعد با اسلحه شکاری چند تایی را میکشم  و یا با این تله که از ریسمان تشکیل شده است آنها را به دام می اندازم .
تازه ما دوریالیمان افتاد که ما بد فهمیدیم و خنده اصلی اینجا شروع شد .
انسان شریفی بود و چون شب ما را مهمان کرده است ضبط صوت را آورده بود که برود بلکم برای شام کبکی شکار کند . قبل از اینکه برود برایش آرزوی موفقیت کردیم .

وقتی رفت مجلس شوخی شروع شد . جمال ماجرای شب گذشته و تکان و شکان این مرد را که دیده بودیم با آب و تاب جالبی بازگو میکرد و ما هم میخندیدیم . صاحب خانه باغ در جایی همین نزدیکیها معلوم بود که کمین گذاشته چون صدای کبک از ضبط صوت پخش میشد .

تا غروب در همین مکان ماندیم و وقت را با شوخی و صحبت گذراندیم . طرفهای غروب برای شام به خانه باغ رفتیم و شانس ما امروز کبکی شکار نکرده بود ولی در عوض برای شام برنج و سوپ گوجه فرنگی داشتند .

در وقت شام خوردن  دو جوان از آبادی پیش ما آمدند . با سوال کردن از آنها که چطوری بود اینجا آمدید متوجه شدیم که این چند روز همه اهل این آبادی از حضور ما باخبر بوده اند و میدانند در این نزدیکیها هستیم . هر دو آمده بودند که به صفت پیشمرگان بپیوندند . با دیدن ما انگاری دنیا را بهشان داده بودند . بعد از شام کا عیسی و کا بهرام از خانه باغ بیرون رفتند تا با هوادار مخفی که قرار است این اطراف بیاید ملاقات کنند .

آنها رفتند و ما هم کمی با این دو جوان صحبت کردیم . هر دو فامیل بودند یکی از آنها سن قانونی داشت ولی دیگری سنش زیر ١٨ سال بود و براش توضیح دادیم که نمیتواند همراه ما بیاید . بهش توصیه کردیم به آبادی برگردد تا سنش قانونی میشود و بعد برگردد . به هیچ شکلی قانع نمیشد و اسرار میکرد که همراهمان بیاید . تصمیم نهایی دست ما نبود و میبایست کاعیسی تصمیم بگیرد و گفتیم بنشینید تا مسئولمان بر میگردد .

کا عیسی و کا بهرام برگشتند و ماجرای دو جوان را تعریف کردیم و کا عیسی با آمدن جوان زیر ١٨ سال مخالفت کرد و او را قانع کرد که بعدا دنبالش میفرستیم و او را روانه روستا کرد و با آمدن دیگری موافقت کرد .

از خانه باغ بیرون رفتیم و جلسه کوتاهی داشتیم . کا عیسی گفت در این منطقه حمله شده است و تمام مسیرها گرفته شده است و عملا نمیشود راهی پیدا کرد و بهتر است به شلیر برگردیم و استراحتی بکنیم و از جبهه دیگری جستجوی راه را ادامه بدهیم .امشب میبایست به طرف شلیر دوباره برگردیم و مسیر پشت روستاى  “دولەشین” اعلام شد .

بعد از این جلسه کوتاه به داخل خانه باغ برگشتیم و از آنها تشکر و قدردانی کردیم و به طرف آبادی “دولەشین” حرکت کردیم . وقتی کمی دور شدیم از جوانی که اهل این روستا بود و برای پیشمرگایتی آمده بود پرسیدیم راههاى منطقه را بلدی گفت آره . راهی به ما نشان داد تا از کنار آبادی خودشان عبور کنیم و بعد از کوه مقابل روستایشان به طرف سورین بالا رفتیم .

این جوان که اولین شبش بود با یک واحد پیشمرگ میگشت فکر کرده بود که ما از راههاى کوهستانی عبور نمیکنیم و مستقیم از کوهها بالا میرویم و اینجور فکرها . ما از اوایل فکر کردیم حتما حالا به راه میرسیم ولی دیدیم راهی در کار نیست . پرسیدیم راه کجاست گفت مگر شما از راه استفاده میکنید؟ وقتی فهمیدیم چه اتفاقی افتاده است تازه دیر شده بود چون راه را گم کرده بودیم و ما را جایی برده بود که فکر کنم  تاکنون پاى هیچ جاندارى آنجا نرفته بودند .

نمیدانستیم راه دقیقا کجاست فقط میدانستیم که جهت راه در دست راستمان قرار گرفته است . بد جوری گیر کرده بودیم بعد فکر کردیم که بهتره هولش نکنیم و اجازه بدهیم فکر کند شاید راه را پیدا کند . ما نشستیم و این پسره نزدیک به ١٠ دقیقه هی به چراغهاى روستای خودشان نگاه میکرد و بعد برای خودش کلماتی را تکرار میکرد .
با دیدن این وضعیت ما همه میخندیدیم و کا عیسی عصبانی شده بود . خلاصه به جای اینکه دنبال راه بگردیم تصمیم گرفتیم بهتره تازه از کوه بالا برویم . واقعا خسته شدیم و یکی از ناخوشترین شبهای این مدت بود .

پسر جوان از دسته گلی که به آب داده بود خجالت میکشید ولی ما خیلی به رویش نیاوردیم . از جلو میرفت و هی میگفت این نزدیکیها یک راه است . در هر حال تا تقریبا ٢٠٠ متر مانده به نوک کوه رفتیم . آنجا گفت حالا میدانم راه کجاست .
ما هم خسته بودیم کمی از شنیدن این جمله خوشحال شدیم .
دوباره اینجا سرمان کلاه رفت . درست اینجا در ٢٠٠ مترى نوک کوه ما را چند بار دور نوک کوه چرخاند و بعد ما را تا بالای کوه هدایت کرد . چون ما را دور کوه چرخانده بود  همه جا را گم کرده بودیم و نمیدانستیم کجا هستیم .
پسره خودش بد جوری قاطی کرده بود برای نور چراغهای چم پاراو دست میکشید و میگفت آنجا شهر بانه است و به چراغهای بانه میگفت چام پاراو . هر کسی چیزی میگفت . واقعا به خاطر این چرخیدن دور نوک کوه جهت را هم از دست داده بودیم . آنجا نشستیم و برای رفع خستگی سیگاری روشن کردیم . کم کم شروع کردیم به خندیدن .
کا عیسی حسابی عصبانی شده بود . به پسره میگفت اینجوری میخواهی پیشمرگ بشى؟  پسره هم خیلی با خجالت او را نگاه میکرد . من و حامد و جمال و واحد فقط به جملات پی در پی کا عیسی میخندیدیم و تنها کا بهرام در اوج آرامش میگفت کا عیسی بیچاره اول شبشه اینقدر سرزنش نکن . حق با کا بهرام بود ولی ما هم برای رفع خستگی بهانه ایی برای خندیدن میخواستیم .  خلاصه اینقدر میدانستیم که باید بر حسب قرار گرفتن نور چراغهای بانه در دست چپ حرکت کنیم تا راه را پیدا کنیم .

مسیر را به همین شکل ادامه دادیم تا عاقبت راه را پیدا کردیم . وقتی راه پیدا شد دیگر مانند اتوبان بود و به طرف دولەشین با سرعت حرکت کردیم . چند باری برای استراحت در طول راه ایستادیم . کل مسیر امشب همراه بود با خندیدن به کل ماجراى گم شدن و حرفهایی که رد و بدل شده بود .

هوا تاریک بود که پشت روستای دولەشین رسیدیم و اینجا بار و بندیل را پهن کردیم که امشب و فردا را استراحت بکنیم . امشب خیلی خسته شدیم و پاهایم واقعا درد میکرد. خوشبختانه  نگهبان نبودم و جایی گرفتم خوابیدم .

ادامه دارد ….

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *