یکشنبه ٣١ / ٣ / ١٣۶۶ … رفتن به مکانى نزدیکتر به جبهه جنگ

در مزرعه ایی هستیم و در سوارخى که صاحب مزرعه مانند پناهگاه درست کرده است خود را مخفى کرده ایم . صبح زود که رسیدیم خوابیدم  . هر چند در این سوراخ جای دراز کشیدن وجود ندارد ولی با این وصف در حالت نشسته و تکیه دادن به دیوارهای این پناهگاه تا ساعت ١٠ قبل از ظهر خوابیدم . ساعت ١٠ که بیدار شدم خواستم از سوراخ خارج شوم که سر چشمه آب سر و صورتی بشورم . نگهبان که حامد بود گفت صاحب مزرعه اینجاست . از رفتن صرف نظر کردم .ما دو نفر بیدار بودیم و بعد از چندی بقیه را هم بیدار کردیم .

حامد برای کا عیسى تعریف کرد که صاحب مزرعه اینجاست و دور و ور سوراخ هی میچرخد . ولی نزدیکتر نمى آید . با این صحبتها شروع کردیم به صبحانه خوردن . تصمیم بر این شد تا صاحب مزرعه خودش اینجا نیاید ما پیش او نرویم . صاحب مزرعه شک کرده بود کسی در این سوراخ هست چون اثر کفشهایمان را صبح  زود در دور و ور چشمه آب را پاک نکرده بودیم و همچنین جهت اثر کفشها به طرف سوراخ را هم یادمان رفته بود با ” هه ژگ ” ( کمى گیاه که معمولا آخرین نفر در صف دنبال خودش میکشید که اثر کفشها را پاک کند ) پاک کنیم .

صاحب مزرعه مطمئن بود کسی تو این سوراخ است ولی تحلیل ما این بود که جرات نمیکند بیاید نگاه کند . به همین علت ما هم تصمیم گرفتیم که در شک و تردید باقی بماند بهتر است تا ما را ببیند .

صدایش را میشنیدیم که کمى آنطرفتر برای خودش با صدای بلند ترانه میخواند . میدانستیم ترانه خواندنش از ترس است . با صدای پایین با هر کلمه ترانه اش میخندیدیم .

تا ظهر هنگام شروع برنامه های رادیو کومه له  همچنان هر کس در جای خودش نشسته بود و از هر درى سخنی داشتیم . ظهر رادیو را روشن کردیم تا به اخبار امروز گوش  دهیم . در اخبار امروز خبر گرفته شدن دو مقر نیروهای رژیم خوانده شد . با شنیدن خبر خوشحالى در چهره های همه مان دوید . در حین گوش دادن به رادیو بودیم که صاحب مزرعه که خودش را به شکلی به سوراخ نزدیک کرده بود شروع کردن به سرود خواندن .

حدس زدیم صدای رادیو را شنیده باشد  . بد جوری گیر افتاده بودیم و ول کن هم نبود و مرتب دور سوراخ میچرخید . نمیخواستیم خبر حضور ما در آبادی بپیچد و به همن علت ما اجبارا میبایست فعلا رعایت کنیم .
 
طرفهای ساعت ٢ بعد اظهر  بود که صاحب مزرعه آمد در نزدیک سوراخ نشست و شروع کرد به خواندن سرود ” پیشمرگه ى کومه له وه ک پولان ” . ما هم نمیدانستیم بخندیم یا ساکت باشیم . تا عصر آنجا گرفت نشست و سوراخ را دید میزد . کم کم خنده های ما تبدیل شد به عصبانیت . تشنه بودیم و اکثرا میخواستند سری به دفتر امام بزنند  و با این مشکوک بودن زیادی استراحت را از ما حرام کرده بود. برای خودمان میگفتیم بابا برو دست از سرمان وردار . ولی او هم شاید فکر میکرد که بالاخره باید برویم بیرون و آنجا نگهبانی زده بود .

نزدیکیهاى غروب بلند شد و رفت ولی ما برای اطمینان بعد از نیم ساعت و با مواظبت از سوراخ بیرون آمدیم . تمام روز در حال نشستن در این سوراخ بودیم و حسابی پاهایمان خسته شده بود . خلاصه نمیدانیم طرف رفته بود یا جایی خودش را قایم کرده و نگاه میکند . ولی سر چشمه آب رفتیم و آنجا کمی نشستیم و خودمان را آماده رفتن به محلی کردیم که هوادار مخفی آنجا به دیدنمان می آید .

راه به طرف محل ملاقات سر بالایی بود و دنبال هم و با استراحتهای پی در پی راه را پیمودیم و شب به محل رسیدیم . بعد از مدتی شخصی به طرف ما آمد و بعد از ایست دادن و پرسیدن دیدیم همان هوادار است .

بعد از سلام و علیک و احوالپرسی کمی از اوضاع منطقه تعریف کرد و گفت که در این مسیر کارش مدتی حمل کالا از عراق به ایران و برعکس بوده است و تمام کوره راه های این منطقه را بلد است و میدانست کجاها پایگاه وجود دارد و کجاها مین گذاری است . با این تعاریف کمی خوشحال شدیم که بالاخره سرنوشتمان را دست انسان بلد راه خوبی میسپاریم . از تحرک بیش از حد نیروهای رژیم در چند روز گذشته در جبهه های این منطقه هم کمی تعریف کرد و گفت حدس میزنم دولت از این منطقه به عراق حمله بکند .ما هم اظهار بی اطلاعی کردیم چون تاکنون از تحرک و حمله در این منطقه از ” ناوه ندى ” ( مرکزیت ) خبری دریافت نکرده بودیم . با پایان یافتن صحبتهایش کا عیسی گفت ما باید یک راه پیدا کنیم . در حین صحبتها کمی نان داشتیم آوردیم و شامی خوردیم و قرار بر این شد فردا شب یکی از مسیرها  که امنیت بیشتری دارد را برویم و کنترل بکنیم .

بعد از تمام شدن صحبتها هوادر ما را به طرف آنطرف کوه که بر روى جبهه جنگ مسلط بود راهنمایی کرد و محلى را که فکر میکرد برای ماندن روز بعد ما مناسب است را به ما نشان داد .
وقتی به محل رسیدیم او دیگر میخواست به آبادی برگردد و سوال کرد که آیا چیزی احتیاج داریم یا نه ؟ما هم همه کفشهایمان پاره شده بود و احتیاج داشتیم به کفش آدیداس و سیگار و کمى شیرینى و غیره که سفارش کردیم . او رفت و ما هم آنجا تا دقایقی ماندیم و بعد برای مبادا محل استراحتمان را تغییر دادیم . تصمیم گرفتیم فردا یک ساعت قبل از وقت ملاقات به همان مکان برگردیم . با رسیدن به محل جدید چون روز خسته کننده ایی داشتیم ، خودمان را آماده کردیم که بخوابیم .یک دو ساعت قبل از روشنایی کامل هوا من هم بعد از نگهبانیم زیر جامانه ام خزیدم و خوابیدم .

ادامه دارد …

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *