شنبه ٣٠ / ٣ / ١٣۶۶ … ( حرکت بسوى چەم پاراو )

هوا روشن شده بود که به یک خانه باغ رفتیم . صبح زود کسانیکه در خانه باغ بودند بیدار بودند و ما هم قبل از ورود به خانه خودمان را معرفى کردیم و با استقبال صاحبخانه روبرو شدیم .داخل خانه شدیم و همراه با صاحبخانه صبحانه ایی خوردیم . کمی در مورد موقعیت منطقه حرف زدیم و در مورد آمد و رفت نیروهای رژیم پرسیدیم . اطلاعات مفیدی دریافت کردیم از جمله کدام گروه ضربت به اینجا رفت و آمد دارد و تعداد آنها و اسم چند جاش مشهور منطقه و غیره.

بعد از اینها هم ما خسته بودیم و هم صاحبخانه میخواست دنبال کارهاى روزانه اش برود. کا عیسی گفت که اینجا استراحت نمیکنیم و بهتره که برویم نزدیکی این خانه باغ جایی بگیریم استراحت بکنیم . بلند شدیم و از خانه خارج شدیم و به صاحبخانه گفتیم که کجا استراحت میکنیم . رفتیم و جایی شاید در ٢٠٠ متری خانه باغ بار و بندیلمان را پهن کردیم .

اینجا قرار شد به نوبت نگهبانی بدهیم و بقیه بخوابند . در این فاصله کمی در این دفترچه نوشتم  و بعد گرفتم خوابیدم . طرفهای ظهر نوبت نگهبانیم رسید . منم اسلحه ام را برداشتم و چند متر آنطرفتر زیر یک درخت نشستم و مشغول نگهبانی شدم . ظهر براى نهار بقیه نیز بیدار بودند و مشغول نهار خوردن و صحبت کردن بودند .

بعد از نوبت نگهبانیم پیش بقیه آمدم و منهم کمی نان و کره خوردم و خودم را براى سانس دوم خواب آماده کردم .از خستگی حوصله صحبت کردن با بقیه را نداشتم و گرفتم خوابیدم .عصر با فریاد بلند شوید بلند شوید کا عیسی از خواب پریدم . اول فکر کردم اتفاقی افتاده یا برادران اسلام آمده اند ولی بعد متوجه شدیم که کاعیسی طبق معمول دستگاهمان میگیرد .

کا عیسی گفت که همین حالا به طرف آبادى دوله شین میرویم . بلند شدیم و خودمان را آماده کردیم . از اینجا تا دوله شین هیچکدام از ما راه را خوب بلد نیست . علت اینکه این منطقه را خوب یاد نمیگیریم این است که هر کسی از این روستایها مانند بلد راه با ما می آید ما را از یک راه متفاوت میبرد و کمتر اتفاق مى افتاد راهی را دو بار برویم . این منطقه هم تپه مانند است با کمی جنگل که اگر انسان راه را خوب بلد نباشد باید مثل ” کرخول”  تا صبح دور خود بچرخد .

رفتیم از کسانیکه صاحب خانه باغ بودند کمک بگیریم . کمی صحبت کردیم و صاحبخانه گفت شما را تا کوخ ” خ “میبرم و از آنجا به بعد بهتره صاحب آن خانه باغ همراهتان بیاید . ما هم گفتیم خیلی عالیه و از بقیه اهالى آن خانه باغ خدا حافطی کردیم و به طرف کوخ ” خ ” رفتیم .این مرد طبق قرار ما را به محل نامبرده برد و از آنجا او برگشت و ما هم بعد از استراحتی کوتاه با کمک صاحب خانه جدید مسیر را به طرف دوله شین ادامه دادیم .

در نزیکیهای دوله شین از مردیکه واقعا ما را از مسیر خوبی راهنمایی کرد تشکر کردیم و او هم ما را تنها گذاشت و رفت . از این به بعدش را خودمان تقریبا بلد بودیم . به خاطر اینکه مردم دوله شین از حضور ما مطلع نشوند داخل آبادی نرفتیم . در همین محل که مرد روستایی از ما جدا شد شامی خوردیم و بعد به طرف آبادى چم پاراو رفتیم .

راه هم سربالایی بود و هم سرازیری وکمتر خسته شدیم . واحد کوچکی هم هستیم و سریع هم حرکت میکردیم . امشب در طول راه شغل من و واحد و جمال فقط خندیدن به کاعیسی و حامد شیخانى بود .
حامد شیخانی به قول خودش در یک عمل جراحى کمی از روده اش را بریده اند و حالا روده اش کوتاه تر است . هر نیم ساعت یکبار لقمه ایی نان میخورد و نیم ساعت بعد داد میزد کا عیسی من باید بروم دفتر امام .

دفعات اول خیلی عادی بود تا اینکه کمی بیش از حد دفتر امام میرفت . کا عیسی عصبانی شده بود. هر وقت حامد میگفت باید برم دفتر امام ، کا عیسی میگفت آخه تو که از بالا میخوری و سریع از پایین دفع میکنی ، مجبوری بخوری؟ با این جملات ما نمیتوانستیم نخندیم . حامد هم میگفت کا عیسی به جانت گرسنه ام و قیافه مظلومانه ایی به خود گرفته بود . امشب شب خنده بود . فکر کنم خارج از کوتاهی روده حامد امشب مسموم شده بود . در هر حال مریضیش بهانه خوبی بود که در دل آن تاریکى سرگرمی داشته باشیم .

به کوه مقابل چام پاراو که رسیدیم حوضه فعالیتی کا بهرام شروع میشد . کا بهرام فقیر نیز عینکی بود و فکر کنم روز خوب نمیدید تا چه رسد به شب .کا عسیى چند بار گفت بهرام از کجا برویم و او هم فکر کنم خوب منطقه را بلد نبود و ما را به سمتی هدایت کرد که گم شدیم .

وقتی گم شدیم تازه کا عیسی گرم شده بود که عصبانی شود . برخوردهای بدی به کا بهرام کرد . دلم به حال کا بهرام هم کمی سوخت چون بیچاره راه را بلد نبود و اشتباه کرده بود و لازم نبود تمام کاسه کوزه ها را سرش شکست . خلاصه طبق معمول عصبانیت کا عیسى زودگذر بود . برای اینکه راه را پیدا کنیم رفتیم روى جاده آبادى چم پاراو و به طرف روستا رفتیم . در نزدیکیهاى روستا و بعد از مطمئن شدن از اینکه اطراف روستا هستیم به طرف پایین آبادی رفتیم .

در میان درختان میرفتیم و نمیدانستم که کا عیسی پشت سر من است و فکر کردم با من فاصله دارد . از کنار یک درخت رد که شدم شاخه درخت را با خودم بردم و وقتی رد شدم شاخه را رها کردم .رها کردن شاخه و فریاد کا عیسی یکى شد . شاخه درخت با سرعت زیادی خورد به سینه کا عیسى .
داد زد گفت مگر کوری گە وجو له وج ؟ در بین خنده و حالت جدی گیر کرده بودم تا اینکه جمال با صدای بلند زد زیر خنده .همه به غیر از خود کا عیسی شروع کردیم به خندیدن . دیگر نمیشد کاری کرد تازه کار از کار گذشته بود . با خنده هم این فاصله را رد کردیم تا به یک مزرعه رسیدیم . هوا حسابی روشن نشده بود . کمى گشتیم تا جایی مناسب برای خواب گیر بیاریم .

جایی کنار چشمه پیدا کردیم که خیلی عالی بود . صاحب مزرعه برای روز مبادا یک سوراخ درست کرده بود که در اوقات توپ باران از آن بعنوان مخفیگاه استفاده کند .مثل یک نیمچه غار بود که برای ۶ نفری خوب بود . بعد از استراحت و قبل از روشنی کامل همه چپیدیم تو این سوراخی و جلو سوراخ یک نگهبان گذاشتیم و گرفتیم خوابیدیم .

ادامه دارد …

2 نظر در “شنبه ٣٠ / ٣ / ١٣۶۶ … ( حرکت بسوى چەم پاراو )

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *