جمعه ٢٩ / ٣ / ١٣۶۶ … ( رفتن به ماموریت به طرف آبادى چەم پاراو )

امروز در مکانى اینطرف مرز در خاک شلیر عراق هستیم . شب که اینجا رسیدیم هر سه نفرمان بدون گذاشتن نگهبان خوابیدیم . دور و برهای ساعت ٧ بود که مامند من و دکتر حمید را بیدار کرد و گفت بچه ها بلند شوید برویم دیره .بعد از یک صبحانه نیمچه مفصل بلند شدیم و بارها را بار قاطر کردیم و براى اینکه خسته نشویم حمایلهایمان را نیز رو بار انداختیم و فقط با اسلحه به راه ادامه دادیم .نیم ساعتی که از محل دور شدیم مامند بیسیمش را باز کرد تا با بچه ها تماس بگیرد . با باز شدن بیسیم متوجه شدیم که اوضاع عادى نیست . اکثر بیسیمهای رفقای دیگر باز بود و مرتبا با کا عسیى در تماس بودند .

مامند از کا عیسى سوال کرد که چه خبره؟ کا عیسى گفت کجایید و بعد از اینکه فهمید ما تقریبا کجاییم گفت هر چه سریعتر اینجا بیایید . اینجا بود که متوجه شدیم تمام منطقه بوسیله تمرکز رژیم محاصره شده است . راهى که دیشب از آن عبور کرده بودیم با روشنى هوا بوسیله نیروهای رژیم گرفته شده بود . شانس آوردیم که شب پیش چوپان آنور مرز نخوابیدیم .
در راه بودیم که اولین هلیکوپتر بر روى منطقه ظاهر شد . هیلیکوپتر خیلى نزدیک نبود و ارتفاعش خیلى زیاد بود ولى درست جایى دور میزد که رفقاى ما در آنجا بودند .

ما به سرعتمان زیاد کردیم و طرفهای ظهر به محمودآباد رسیدیم . عده ایی از بچه ها اینجا بودند و بقیه رفقا با کا عیسى در عیسى کند بودند. به محض رسیدن از آنها سوال کردیم که چه خبره؟ داستان از این قرار بود که تمرکز رژیم چند روزى است که در منطقه است و میدانند که ما اینجا هستیم و شب گذشته بچه هاى گردان بانه یک ستون نظامى را به کمین انداختند و امروز رژیم تمام بلندیهاى این منطقه را گرفته است . از عملیات بچه هاى گردان بانه اطلاعات دقیقى هم نداشتند .

بچه هاى گردان ٣١ بوکان هم روز گذشته در اطراف آبادى “حەوتاش” بودند. رژیم امشب بلندیهاى مشرف بر آبادى “حەوتاش” و “میشیاو” را هم گرفته است و خوشبختانه بچه هاى ٣١ بوکان در تاریکى هوا منطقه را ترک کرده بودند و میشد گفت که همه واحدهاى ما تاکنون در امن و آمان هستند .

بعد ازشنیدن این خبرها نفسى تازه کردیم و همه به طرف عیسى کند رفتیم . در مسیر رفتن به عیسى کند صداى هلیکوپتر که بر فراز منطقه در پرواز بود شنیده میشد و ما هم سعى میکردیم از جنگل بیرون نرویم .

وقتى پیش بقیه رسیدیم دیدیم براى امنیت بیشتر که نبادا خمپاره باران یا راکت باران شویم هر دسته ایی جایى مستقر شده است . با انداختن بارها من هم پیش دسته خودمان رفتم . این مدت که به شلیر آمدیم دو روز حسابى استراحت نکرده ام و همه اش در ماموریت بوده ام و واقعا خسته بودم با خوردن نهار در مقابل فشار خواب دوام نیاوردم و خوابم برد .

طرفهاى ساعت ٢ بود که اسماعیل عجم آمد بیدارم کرد و گفت بلند شو کارت دارم . یک دو دقیقه ایی طول کشید که حسابى بیدار بشوم و بلند شدم و با شوخی گفتم چیه چه خبره نمیگذارى کمێ بخوابم . او هم گفت خسته نیستى گفتم نه چرا؟

او هم گفت که اگر خسته نیستى چند نفر احتیاج داریم که با کا عیسى به یک ماموریت چند روزه بروند . خسته بودم  و میدانستم خسته تر میشوم ولى رفتن به ماموریت را به نشستن در منطقه شلیر ترجیح میدادم .به همین دلیل گفتم باشه حاضرم که بروم .
هنوز نمیدانستم که کجا میرویم .کمى گذشت که جمال سقز آمد و گفت منم با این تیم هستم. از پل ما من بودم و جمال سقز و از پل دیگر حامد شیخانى و مامند و از بچه هاى بانه کا بهرام شکررزاقى با کاعیسى میرفتیم .

بعد از یک ساعت خودمان را آماده کردیم و از دوستان خداحافظى کردیم و طبق دستور کا عیسى به طرف آبادى “وینه” در منطقه شلیر حرکت کردیم .

در بین راه نرسیده به “وینه” به کا هەلو و چند نفر از رفقا رسیدیم . هەلو اهل منطقه پاوه است و کسانی که از آن منطقه براى درست کردن آدامس کردى آمده بودند را میشناخت و شب گذشته پیش آنها رفته بود و حالا پیش بقیه رفقا میرفتند.

کمى اینجا با آنها نشستیم و کا عیسى جاى مامند و واحد را عوض کرد و مامند با هەلو پیش بچه ها برگشت و واحد همراه ما آمد .با جدا شدن از آنها به طرف وینه رفتیم و از آنجا به طرف سیران بند حرکت ادامه یافت .
در بین راه کنار یک چشمه آب در حین استراحت کا عیسى کمى در مورد ماموریت صحبت کرد . گفت که هدف از آمدن به شلیر این بود که زخمیها و افرادى که توانایى ادامه حرکت را نداشتند را به اردوگاه بفرستیم ولى اوضاع جبهه هاى جنگ فرق کرده است .اکثر تیم هاى شناسایى که از اردوگاه خواستند راهى براى آمدن پیش ما بیابند موفق نشده اند و ادامه داد که ما نمیتوانیم بیشتر از این منتظر بمانیم و باید از اینطرف خودمان برویم راهى و مسیرى را در درون جبهه جنگ به طرف اردوگاه پیدا کنیم .

تازه متوجه شدیم که به چه ماموریتی میرویم . مسیر ما آبادى مرزى “چەمپاراو” بود ، جایى که اولین روزها از آنجا آمده بودیم .در آن آبادى قرار است یکنفر که هوادار مخفى کومەله است و تمام منطقه را میشناسد به واحد ما بپیوندد و در شناسایى راهها و مسیر ما را کمک کند .

با این توضیحات و تمام شدن صحبتهاى کاعیسى به طرف سیران بند حرکت کردیم . در طول راه  هر از چند گاهى کاعیسى را به شکلى اذیت میکردیم که وادار شود آن فشهاى آبدارش را با صداى بلند نثارمان کند . با شنیدن فشها همه زیر خنده میزدیم و به این شکل براى خودمان سرگرمى پیدا کرده بودیم .

هوا تاریک بود که به سیران بند رسیدیم و اجازه استراحت نداشتیم و میبایست فورا حرکت کنیم .کا عیسى گفت نباید همه مردم آبادى از حضور ما بوى ببرند و خودش و بقیه کنار دکان آبادى نشستند و من جمال سقز را فرستاد و گفت بروید یک خانه و به کسى بگویید که بیاید راه را به ما نشان دهد .

من و جمال هم رفتیم و در خانه ایی را زدیم و مردى که فکر کنم ۴٠ سالى داشت در را باز کرد . ما خودمان را معرفى کردیم و اسمش را پرسیدیم و بعد از سلام و علیک برایش توضیح دادیم که به کمکش براى نشان دادن مسیر احیتاج داریم .

ما خیلى با نرمى توضیح دادیم و هر کارى کردیم قانع نشد . وقتی اینجورى شد مرد در را بست و ما هم پیش کاعیسى برگشتیم  و داستان را توضیح دادیم .ما پیشنهاد کردیم که یک خانه دیگر برویم ولى کاعیسى گفت به خاطر حساسیت ماموریت نباید اینکار را کرد و باید همان شخص را قانع کرد .
کا عیسى خودش همراه ما آمد و دوباره در آن خانه رفتیم . دوباره در زدیم و مرد در را باز کرد . اینبار من و جمال ساکت شدیم و کا عیسى شروع کرد به توضیحات . هر کارى کرد مرد قانع نشد . مرد صاحبخانه از عادت کاعیسى که زود عصبانى میشد خبر نداشت و فکر کرد مثل ما او را هم قانع میکند .

 کا عیسى حسابى سرخ شده بود و با عصبانیت گفت یاالله بیا بریم ، مردصاحبخانه معلوم بود که لحن تند براش غیره منتظره بوده است گفت نمیام . کا عیسى با صداى بلند گفت : گفتم راه بیفتد  و اینبار مرد صاحبخانه به زنش گفت خانم “رشتی” ( یک نوع شال) را بیار و ادامه داد نمیام . کا عیسى هم گفت گفتم راه بیفتد و اینبار هم مرد به کاعیسى نگاهى کرد و گفت به زنش خانم کفشهایم را هم بیار و گفت نمیام .اینبار کا عیسى داد زد گفت منتظرم و مرده به خانمش گفت خانم یک کمى نان هم بپیچ .
دیگرمعلوم بود قانع شده است که بیاد .

با شنیدن این جمله من و جمال زدیم زیر خنده . خنده ما کا عیسى را بیشتر عصبانى کرد و از آن فشهاى آبدارش را هم نثار ما کرد . ولى روش کا عیسى خوب گرفت و مرد خانه همراه ما آمد تا مسیر را نشانمان  دهد .

من و جمال یک ساعت بعد از حرکت همچنان به جر و بحث کاعیسى و آن مرد خندیدیم . مسافتى که آن مرد میبایست راه را نشانمان دهد خیلى زیاد نبود و وقتى به جایى رسیدیم که خودمان بقیه راه را میتوانستیم برویم با مرد روستایى خداحافظى کردیم . کاعیسى قبل از رفتنش از او به خاطر تند برخورد کردنش معذرت خواهى کرد و همه از او تشکر کردیم و او هم دوباره به طرف آبادى سیران بند حرکت کرد .

راه را به طرف عصرآباد ادامه دادیم . شب هوا تاریکى به آنجا رسیدیم و بعد به دره پشت آبادى رفتیم . در دره پشت آبادى مجالى دست داد که استراحتى بکنیم و در این فرصت ماجراى  بین کاعیسى و مرد روستایى را با آب وتاب براى بقیه تعریف کردیم .کا عیسى خودش هم با شنیدن دوباره داستان روده بر شده بود تا چه رسد به بقیه . همزمان با خنده سیگارى هم کشیدیم. بعد از استراحت به طرف خانه باغى رفتیم که مشهور بود به “کوخەمامو” و براى صبحانه مهمان آنها شدیم .

ادامه دارد ….

توضیح ١ :جمال سقز یکى از رفقاى گردان ٢۴ بود و اکنون زنده و در فنلاند زندگى میکند

توضیح ٢ : مامند هم یکى از مسئولین نظامى دسته در گردان ٢۴ بود و اکنون زنده و در سوئد زندگى میکند

توضیح ٣ : حامد شیخانى هم از بچه هاى گردان ٢۴ بود و اکنون زنده و در سوئد زندگى میکند

توضیح ۴ : واحد محمدى یکى از رفقاى گردان ٢۴ بود که متاسفانه در سال ١٣۶٧ در جریان یک درگیرى نظامى جان باخت . یادش گرامى باد

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *