پنج شنبه ٢٨ / ٣ / ١٣۶۶ … ( ماموریت یک شبه به آبادى “سەرتەزین” )

امروز صبح براى صبحانه خوردن همه را بیدار کردند . از قیافه ها معلوم بود که همه خوب استراحت کرده اند و کسى به این بیدار باش اعتراضى نداشت .براى صبحانه طبق معمول دور آتش جمع شدیم ٬ براى صبحانه مربا داشتیم که با استقبال روبرو شد .همزمان با صبحانه جلسه ایی کوتاه نیز داشتیم . در این جلسه از تحرکات نیروهاى رژیم در اطراف شلیر توضیحاتى داده شد .بنا به آخرین خبرات نیروهاى رژیم در چند جهت تمرکز کرده اند و احتمال اینکه از این چند جهت دست به عملیات بزنند زیاد اعلام شد . براى رویارویى با یک حمله احتمالى قرار است امروز بعد از صبحانه محل استراحت را عوض کنیم و به مکان بهترى که پوشش جنگلش بهتر است برویم .

بعد از صبحانه همه آماده حرکت شدند . دسته ما که شب گذشته نگهبان نبودیم مسئول حمل بارها شدیم . به غیر از دسته ما همه بچه ها به طرف مکانى که قرار است برویم به راه افتادند و ما هم اینجا باقى ماندیم تا بعدا بارها را بار قاطرها بکنیم و به مکان دیگر برویم . چون هنوز اوضاع عادى بود ما هم عجله ایی نکردیم و تا ظهر آنجا ماندیم .ظهر ما هم به طرف بقیه دوستان حرکت کردیم .

خیلی طول نکشید که ما هم به آنجا رسیدیم . بعد از چند لحظه ایی مسئول تقسیم کار با صداى بلند سوال میکرد که ٣ نفر احتیاج داریم که براى آوردن کیسه خوابهایی که در خانه مردم مخفى کرده ایم به آبادى مرزى “سەرتەزین” برود .دو نفر را تاکنون گیر آورده بود تا به من رسید ٬ منم احساس میکردم نشستن در شلیر خسته کننده است و گفتم منم حاضرم که بروم .

من و مامند و دکتر حمید کسانى بودیم که به آبادى “سەرتەزین” میرفتیم . اسلحه هایمان را برداشتیم و از بچه ها خداحافظى کردیم و حرکت کردیم .ساعت ١٢ و نیم بود که محل را ترک کردیم هوا واقعا گرم بود . چون ٣ نفر بودیم سریعتر حرکت میکردیم. در طول راه چند بارى استراحت کردیم و با تحمل خستگى و گرماى زیاد ساعت ۵:٣٠ دقیقه بعد اظهر به نزدیکیهاى آبادى رسیدیم .

اینجا مامند و دکتر حمید نشستند تا من پیش چوپانى که در نزدیکى بود رفتم . به چوپان که رسیدم خودم را معرفى کردم . او هم اسم خودش را گفت و بعد جواب سوالهاى من را هم داد که از او پرسیدم آیا گروه ضربت یا نیروهاى رژیم در آبادى هستند یا نه . کمى نان داشت که نصفش را به من داد و منهم بعد از کمى استراحت پیش مامند و دکتر حمید برگشتم . نانى را که چوپان به من داده بود را تقسیم کردم و هر کدام لقمه ایی خوردیم و با رو به تاریکى رفتن هوا به طرف داخل آبادى رفتیم .

نزدیکى اولین خانه هاى آبادى که رسیدیم با کمى هوشیارى وارد شدیم و بعد از یک گشت تمام آبادى و اطمینان از اینکه نیروهاى رژیم اینجا نیستند به خانه ایی رفتیم که به ما آدرسش را داده بودند .

رفتتیم در زدیم و گفتیم پیشمرگ کومەله هستیم و صاحبخانه هم گفت بفرمایید . از اول به ما باور نمیکردند چون اهالى این منطقه بیشتر رفقاى گردان بانه را میشناسند . وقتى متوجه شک و تردید آنها شدیم گفتیم که از طرف فلانى آمدیم که کیسه خوابها را دست شما سپرده است . نشانى خوبى بود و صاحبخانه اینبار با اطمینان بیشترى به ما برخورد کرد .

یک جوان محصل از بانه هم مهمان آنها بود و براى این جوان دیدن چند پیشمرگ مسلح هیجان عجیبى داشت و مرتبا سوال میکرد و کنجکاوانه از همه چیز میپرسید .ما هم مفصلا به سوالاتش جواب میدادیم .صاحب خانه خودش انسان مذهبى بود و کم کم طبق معمول این منطقه بحثها را به طرف بحث در مورد مذهب سوق داد .

دکتر حمید که قبلا عضو یکى از این سازمانهاى چریک فدایى بود از شکل و شیوه بحث با این نوع انسانها چندان آگاهى نداشت و به همین خاطر بحث را جایى برده بود که ادامه اش داشت خیلى خسته کننده میشد تا اینکه من و مامند وارد بحث شدیم و بحث را به مسیر اصلیش برگرداندیم . چند ساعت آنجا بودیم و بحث بسیار گرم و جالبى داشتیم .

در طول بحثها براى شام ما را به دلمه دعوت کردند . عجب دلمه ایی بود . خیلى خوشمزه بود . بعد از شام هر چه دلمه در قابلمه مانده بود را لاى چند نان گذاشتند و برایمان آماده کردند که با خودمان ببریم .

وقتى که خوب استراحت کردیم با صاحب خانه به جایى که کیسه خوابها را مخفى کرده بود رفتیم . همزمان با بیرون آوردن کیسه خوابها  مامند به خانه دیگرى رفت و یک قاطر از آنها قرض گرفت تا کیسه خوابها را با آن حمل کنیم .

چند جوان هم در آبادى سریع کمى نان از خانه ها برایمان جمع آورى کردند .  با بار کردن قاطر دور و برهاى ساعت یک شب آبادى را ترک کردیم . راه به طرف میله مرزى و منطقه شلیر سربالایی بود . چون احساس میکردیم که هیچ خطر امنیتى وجود ندارد حمایلهایمان را بار قاطر کردیم .با فقط یک اسلحه سربالایى رفتن را آسانتر میپیمودیم. نزدیکیهاى میله مرزى در طرف خاک ایران آتش یک چوپان را دیدیم و براى یک استراحت کوتاه پیشش رفتیم .

آنجا که رسیدیم چوپان بیچاره را بیدار کردیم که بعدا پشیمان هم شدیم . یکى یک سیگار روشن کردیم و بعد فکر کردیم چرا اینجا نخوابیم و فردا راه را ادامه بدهیم ولی دوباره به یادمان آمد که نیروهاى رژیم در این منطقه تمرکز کردند و نباید این طرف مرز بمانیم . سیگار و استراحت که تمام شد به طرف شلیر و مکانى که به آبشار معروف است رفتیم .
آنجا هم کمى استراحت کردیم و زیاد نماندیم چون مکان خوبى براى ماندن نبود . از آبشار به بعد یک ساعتى حرکت کردیم و به جایى رسیدیم که پوشش جنگلش خیلى خوب بود . تصمیم گرفتیم تا صبح اینجا بخوابیم بعد پیش بچه ها برویم .

بار قاطر را پایین آوردیم و آتش کوچکى روشن کردیم و اول سیگار بود و بعدا دلمه ها را که کاملا سرد شده بود را بیرون آوردیم و روى آتش یکى یکى گرم کردیم و خوردیم . شام دوم امشب که تمام شد آتش را خاموش کردیم و هر سه نفرمان بدون نگهبان خوابیدیم .

ادامه دارد …

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *