چهارشنبه ٢٧ / ٣ / ١٣۶۶ … ( محلق شدن به گردان در شلیر )

در دره مران هستیم و تصمیم گرفتیم که اینجا استراحتى بکنیم و بعدا راه را به طرف محل استراحت رفقاى گردان ادامه بدهیم . اینجا اولین کارى که کردیم این بود که احمد را از روى قاطر پایین آوردیم . بعد یکى یک سیگار روشن کردیم و رفتیم کنار جویبارى که از نزدیکیمان میگذشت و سر و صورتی شستیم و پیش احمد برگشتیم .مردیکه روز گذشته به بانه رفته بود که برایمان تدارکات تهیه کند ٬ برایمان شیرینى گرفته بود و حالا وقتش بود که حساب شیرینیها را برسیم . رحیم تدارکات واحد را صدا زدیم و گفتیم که شیرینها را تقسیم کن . براى هر ۵ نفر ٢کیلو نیم شیرینى داد و گفت بقیه را براى رفقاى گردان نگه میدارم . کسى اعتراضى نکرد چون ما این چند روز به اندازه کافى غذاى خوب خورده بودیم .

شب در طول راه فرصت نبود از احمد در مورد این مدت بپرسیم . همزمان با خوردن شیرینى سوالها از احمد شروع شد و همه کنجکاو بودیم که این مدت احمد در چه وضعى به سر میبرده است .
احمد از برخورد خوب مردم آن محل خیلى تعریف کرد و گفت که در جایی بیرون از آبادى یک پناهگاه مخفى درست کرده  و آنجا او را مخفى کرده اند و شبها به مداوایش پرداخته اند و روزها گاها به دیدنش رفته اند و در آن مدت خطر امنیتى متوجه او نبوده است و در کل از وضع خود در آنجا راضى بود .با همین حرفها آتش هم روشن شد و چاى را درست کردیم . بعد از یک لیوان چاى جاى خودم خوابم برد . بعد از کمى بیدارم کردند و گفتند که بلند شو باید برویم .

احمد را دوباره سوار قاطر کردیم و حرکت کردیم . راه سربالایى بود و هوا هم واقعا گرم بود . در طول راه به خاطر سربالایی بودن مسیر و هواى بسیار گرم حسابى خسته شدیم .همه زیر این آفتاب سوزان غرق عرق شده بودیم. همانطور که راه میرفتیم نرسیده به بالاى کوه یک مار نگونبخت که از سربالایى با سرعت در حالا پایین آمدن بود جلو راه ما  سبز شد و شاید بدبخت شکه شده بود و همانجا  خودش را زیر یک بوته قایم کرد .
ما هم از خستگى دنبال یک سرگرمى بودیم و همه رفتیم دور بوته را گرفتیم و با پرتاب کردن سنگ به طرف مار چند دقیقه ایی را گذراندیم . بعد از کشتن مار دوباره راه را ادامه دادیم و هنوز تا بالاى کوه خیلى راه مانده بود .

همچنانکه در راه راه بودیم به یک گله خوک وحشى برخورد کردیم . خوکها به محض دیدن ما با سرعت عجیبى فرار کردند . تقریبا همه ما به طرفشان تیراندازى کردیم ولى خوکها در میان جنگل ناپدید شدند. چون سیر بودیم حوصله نداشتیم که دنبلشان کنیم تا یکى را براى نهار شکار کنیم . بعد از این هم راه را ادامه دادیم.
در جایی راه خیلى ناجور بود و نزدیک بود که احمد از روى قاطر بیفتد و با هزار بدبختی او را گرفتیم تا از آنجا رد شویم . وقعا شانس داشت وگرنه تا ته دره میرفت .

نهار به محل یک “هەوار” رسیدیم .تصمیم گرفتیم اینجا کمى استراحت کنیم بعد راه را ادامه بدهیم . براى نهار کمى برنج شب گذشته که صاحب خانه برایمان پیچیده بود و کمى کره  داشتیم و با ماست این خانه باغ همگى شد نهار ما .در طول نهار خوردن هم به رادیو کومەله گوش دادیم .برنامه هاى رادیو خلاصه خبر گرفتن دو مقر در جنوب کردستان بود و همچنین خبر پایان یافتن پلنوم چهارم .بعد از رادیو تصمیم بر این شد دو ساعتی اینجا بمانیم بعد راه را ادامه بدهیم . همه خسته بودیم و بدتر از هم چیز خوابمان مى آمد .

از دیروز تا کنون بیدار بودیم و فرصت چرت کوتاهى بود . من نیم ساعتى خوابم برد و دوباره بیدار شدم .
بعد از دو ساعت دوباره آماده حرکت شدیم و راه را دوباره ادامه دادیم .هواى گرم بعداظهر توان راه رفتن را از آدم میگرفت و هر قدمى را با سختى بر میداشتیم . سر راه براى آب خوردن و به طرف چشمه ایی رفتیم که در نزدیکى راه بود .آنجا که رسیدیم دیدیم لزگین هم آنجاست و تاکنون پیش بقیه رفقا برنگشته است و این چند شب را با همان کسانى گذرانده که او را پیششان جا گذاشته بودیم .
سر وصورتی شستیم و کمى با لزگین صحبت کردیم .از کسانیکه او را به اینجا آورده بودند پرسیدیم و او گفت رفتند سر کارشان .

بعد از استراحتى کوتاه مدت دوباره راه را به طرف عیسى کند ادامه دادیم . البته قبل از ترک محل یک نامه تشکر براى کسانیکه از لزگین این چند روز مواظبت کرده  بودند به جا گذاشتیم .طرفهاى غروب بعد از یک عالمه خستگى پیش رفقا رسیدیم .
همه با دیدن ما به طرف ما آمدند و کمک کردند که احمد را پایین بیاوریم . احمد را که پایین آوردند ما هم با رفقاى تیم شهر که برگشته بودند روبوسى کردیم و  رفتیم اسلحه و حمایلمان را جایى گذاشتیم و دوباره پیش بقیه آمدیم .

همه از دیدن احمد خوشحال بودند و تمام بچه هاى گردان دورش حلقه زده بودند و او هم در حال جواب دادن به سوال رفقا بود و همه با علاقه به جوابهایش گوش میدادند.بعد از این در محفلهاى کوچک و بزرگ از این چند روز ماموریت براى بقیه تعریف کردیم .
شب  دور آتش هم جمع بودیم و از خاطرات خوش این چند روز برایشان تعریف میکردیم و میخندیدیم .
بعد از مجلس بگو و بخند وقت آن رسیده بود که بخوابیم .خوشبختانه چون تازه از ماموریت برگشته ایم امشب نگهبان نیستیم و میتوانیم راحت بخوابیم .رفتم اسلحه ام را آوردم و کنار آتش گرفتم خوابیدم.

ادامه دارد …

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *