شنبه ٢٣ / ٣ / ١٣۶۶… ( رفتن به سیران بند )

امروز در محمود آباد هستیم و نگهبان صبح بیدارم کرد و گفت بلند شو دیده بانى . چه خبرناخوشى بود و على الاجبار بلند شدم و خودم را آماده رفتن به محل دیده بانى کردم .آمین و لزگین هم مشغول آماده کردن خود بودند و وقتى آماده شدیم سه نفرى به طرف محل دیده بانى رفتیم .بعد  از مدتى به محل دیده بانى رسیدیم . دسته على وتمیش امشب کمین بودند و آنجا بودند ٬ با آنها سلام و علیکى کردیم و گفتند فعلا دنیا آرام به نظر میرسد و یکى پس از دیگرى محل دیده بانى را به طرف محل استراحت گردان ترک گفتند .

صبح بود و کمى هوا سرد است . چون منطقه شلیر است و دنیا دست خودمان است رفتم کمى چوب جمع کردم و یک آتش کوچک روشن کردم .آمین و لزگین هم آمدند دور آتش سه نفرى نشستیم . من و آمین  با هم اولین سیگار روز را با آتش روشن کردیم و کشیدیم .
از آنها سوال کردم که خوابتان نمی آید؟ جوابشان نه بود و من گفتم دیشب هم دیر خوابیدم و هم نگهبان بودم و حالا خوابم میاد . گفتند بخواب . با خودمان آب آورده بودیم و آنها قوطى کنسروهایشان را در آوردند و شروع کردن به درست کردن چاى و من کنار آنها دراز کشیدم و خوابم برد .

خانه شان آباد تا ساعت ١١ خوابیدم و بیدارم نکردند . وقتى بیدار شدم کمى از هر درى سخنى  حرف زدیم . ظهر با بیسیم خبر دادند که بیایید پایین و ما هم فورا محل را ترک کردیم و پیش بچه ها رفتیم . وقتى رسیدیم گفتند نهارتان را که خوردید خودتان را دوباره حاضر کنید که از واحد جدا میشوید و به یک ماموریت میروید. نگفتند کجا و چرا و موکول کردند به جلسه ایى که بعد از نهار خواهیم داشت .
نهار را که خوردیم دسته ما آمده شد که از گردان جدا بشویم و به یک ماموریت برویم . از بقیه خداحافطی کردیم و به طرف دره حرکت کردیم . چند صد مترى که دور شدیم گفتند اینجا بشینیم یک جلسه داریم .
جلسه در مورد حرکت بود . داستان از این قرار است که باید برویم احمد عراقى که در روزهاى اول ورود به ایران زخمى شده بود و خانه مردم مخفى کرده بودیم را به شلیر بیاوریم . از صاحب خانه گویا خبر رسیده که احمد حالش خوب است ولى بدلایل امنیتى بیشتر از این نمیتوانند او را مخفى کنند. مسیر ما رو به یکى از آبادیهاى اطراف کنده سوره بود .

منطقه جالبى نیست و تقریبا هیچکدام از ما این منطقه را بلد نیست و در جلسه گفتند از مردم آبادیهاى سر راه کمک میگیریم تا به مقصد برسیم . بعد از جلسه به حرکت خود ادامه دادیم واز راههاى پر پیچ و خم و کوههاى سر راه گذشتیم تا به دره ایى پشت آبادى “نی یر” رسیدیم . در این دره فرمان استراحتى دادند و گرفتیم نشستیم و سیگاریها سیگارهایشان را روشن کردند و بقیه هم دراز کشیده بودند . تشنه تشنه هم بودیم و کمى آب خوردیم .

در حال استراحت بودیم که دو مرد در حالیکه یک گاو را میکشیدند آمدند .گاوه تا ما را دید با چنان سرعتى فرار کرد که صاحبش نتوانست بگیردش. گاوه دیوانه بود و عجیب و غریب میدوید. همه زدیم زیر خنده . مردها آمدند نشستند و کمى ازشان سوال کردیم و بعد پرسیدیم چرا گاوتان اینجورى کرد یکى شان گفت : قربان شماها را دید. با این جمله دوباره همه زدیم زیر خنده و آنها هم با لبخندى ما را همراهى کردند .بعد کا جبار گفت ما که گرگ نیستیم که اینچنین فرارى شد . اینبار هم آن دو مرد و ما کمى خندیدیم و بعد از چندى آنها رفتند دنبال گاوشان و ما هم راهمان را به طرف سیران بند ادامه دادیم .

در بین راه نرسیده به” شیوه گویزان” به چند نفر رسیدیم که من آنها را میشناختم . اهل منطقه پاوه هستند و هر سال این منطقه مى آیند که از درخت بخصوصى آدامس “کردى” بگیرند. سال گذشته خیلى آنها را دیده بودم و همدیگر را میشناختیم .

وقتى آنها را دیدیم ما را شناختند و با هم روبوسى کردیم و سریع کمى از حال و وضع هم پرسیدیم . پرسیدن کجا میروید گفتیم میرویم تا سیران بند و بر میگردیم . کمى در مورد آمد و رفت نیروهاى رژیم پرسیدیم و آنها گفتند مدتهاست کسى را ندیدند.

بعد از استراحت پیش آنها به طرف شیوه گویزان رفتیم . آنجا که رسیدیم یک استراحت دیگر کردیم و بعد از یک سیگار راه را به طرف سیران بند ادامه دادیم و دو ساعت طول کشید تا به آنجا برسیم .وقتى به سیران بند رسیدیم در ٣ خانه تقسیم شدیم . من و کا جبار و یعقوب و عمر به یک خانه رفتیم . در این خانه براى شام ما را به کره و دوشاب گزو دعوت کردند. دوشاب گزوش خیلى خوشمزه بود و شیشه ماست را پر از دوشاب کردم براى روز بعد . شام را که خوردیم از صاحب خانه پرسیدیم که شوراى آبادى کیست ؟ او هم کسى را معرفى کرد و ما پیشش رفتیم تا کسى که راه را بلد است را با ما تا آبادى بعدى بفرستد.
وقتى پیش به اصطلاح شورا رفتیم کسى تو روستا نبود که جرات کند که با ما بیایید و راه را نشان دهد . ما هم راه را بلد نبودیم و دوستم نداشتیم با زور کسى را ببریم . بالاخره بعد از کلى جر و بحث دو نفر راضى شدند با ما بیایند.

از آبادى که بیرون رفتیم یک ربع پیاده روى نکرده بودیم که هر دویشان گفتند راه را بلد نیستیم . هر کارى کردیم یک پا تو یک کفش کردند گفتند بلد نیستیم و معلوم بود از کمین میترسند و ما هم دیگر فشار نیاوردیم و گفتیم باشه شما میتوانید بروید .
وقتى آنها رفتند ما هم تصمیم گرفتیم که امشب به هیچ جا نمیرسیم و بهتره دوباره به جایى در منطقه شلیر برگردیم و از پایین آبادى دوباره به طرف شیوه گویزان رفتیم .
خواب همه را گرفته بود و کلی خسته بودیم و هر کس فرصتى گیر مى آورد میخوابید . با خواب و استراحت هاى پى در پى بالاخره به جاى دیروزى که گاوه از ما وحشت کرد رسیدیم .
اینجا که رسیدیم خیلى خسته بودیم و فورا آتشى روشن کردیم و با قوطى کنسروها هر کسى براى خودش یک چاى درست کرد .
همزمان با سیگار کشیدن دوشاب گزو را بیرون آوردم و با نان خوردیم .تا نان را خوردیم هوا کاملا روشن شد.هر کسى جایى براى خوابیدن درست کردیم و آماده خواب شدیم .

ادامه دارد…

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *