پنج شنبه ٢١ / ٣ / ١٣۶۶ … ( حرکت به طرف آبادى ” حه و تاش ” )

هوا تاریک بود که به این دره رسیدیم و توان حرکت بیشتر از این را نداشتیم و اجبارا اینجا مانده اییم . به خاطر احتمال درگیرى دوباره تمام واحدها در یک مکان جمع نشدیم و گردان ما در این دره استراحت میکند و گردانهای بانه و ٣١ بوکان در همین نزدیکیها در جای دیگری هستند . کسی نتوانست تا هوا روشنی از سرما بخوابد تقریبا از ساعت ۴:٣٠ دقیقه روز گذشته بیشتر از ٢۴ ساعت است که نخوابیده ام و فقظ منتظرم آفتاب بالا بیاید. گاه گداری از بیخوابی سیگاری روشن میکردم و با پیام و آرام پچ پچى میکردیم .
هوا که روشن شد از نگهبان که با کمینها در تماس بود پرسیدیم که آیا دنیا در امن و امان است یا نه ؟ و متوجه شدیم که نیروهای رژیم امروز بر نگشته اند و شاید فکر کرده اند که ما امشب از منطقه دور شده ایم و جای دیگری را گرفته باشند .  ساعت حدود ٧:٣٠ دقیقه بود و هوا نسبتا خوب بود و وقتش بود که بخوابم و گرفتم خوابیدم .فورا خوابم برد.
هنوز به اندازه کافی نخوابیده بودم که در ساعت ٩ صبح براى نگهبانی بیدارم کردند . آنقدر خسته بودم که وقتی بیدارم کردند توان اینکه سرپا بایستم را نداشتم . ولی چه میشد کرد همه مثل من خسته بودند .
بلند شدم و چک و حمایل را بستم و رفتم در جایی که محل نگهبانی است نشستم . با چشمهاى خواب آلود سیگاری روشن کردم و دوربین را برداشتم و کمی دور و بر را نگاه کردم . ظاهرا خبری نیست .

در حین نگهبانی هر ربع ساعت با دیده بانها تماس داشتم و هر بار میگفتند که خبری نیست و دنیا آرام است . در آخرین دقایق نگهبانیم سید حسین که پیش رفقای گردان ٣١ بوکان رفته بود را دیدم که به طرف ما می آمد . حدس زدم که با خودش کمی برساق آورده باشد .

وقتی رسید سلام و علیکی کردیم و گفتم چیزی آوردى؟ گفت کمی برساق و کمى  گوشت خرس آوردم . برای برساق باور کردم ولی فکر کردم در مورد خرس شوخی میکند . گفتم شوخی نکن و گفت باور کن بیا ببین .
بعد ازاینکه نگهبان پشت سر خودم را بیدار کردم رفتم اسلحه ام را سر جایم گذاشتم و پیش سید حسین رفتم .دیدم راست میگوید و نصف بدن یک خرس است .گفتم ماجرا چیست ؟

سید حسین گفت در جریان خمپاره باران و تیراندازیهاى دیروز یک خرس که در سوراخش بوده از خواب زمستانیش بیدار میشود و از سوراخ بیرون می آید و بچه هاى گردان ٣١ هم در نزدیکی سوراخ بوده و خرس را کشته بودند . حالا هم نصفش را برای مافرستادند که بخوریم .

دیگر نخوابیدم و ساعت ١١ همه بچه ها را بیدار کردیم که صبحانه ایی بخورند .نفرى یک برساق به ما دادند و بعد از خوردن برساق خوابم می آمد و رفتم در بین چند سنگ سایه ایی درست کردم و خوابیدم .

ساعت ١:٣٠ دقیقه آرام بیدارم کرد و گفت بلند شو نهارت را بخور و دیدم برام یک برساق آورده است .دلم نمیخواست بلند شوم ولی تازه بیدار شده بودم .با آرام رفتیم پیش بقیه رفقا و یک چای ریختم و با برساق خوردم .

در این وقت بود که گوشت خرس را تقسیم کردند و به هر کسی کمی گوشت رسید .دور آتش هر کسی این ذره گوشت را جوری درست میکرد.
من و رحیم تصمیم گرفتیم  که با گوشت یک آبگوشت بدون هیچ چیز درست کنیم . بوسیله قوطی کنسرو آبگوشت را درست کردیم . فقط گوشت بود و آب و نان هم نداشتیم . وقتی درست شد همینطورى گوشت را خالی خوردیم . اولین بار بود گوشت خرس میخوردم و میشد گفت که بد نبود.

دیگر خوابم نبرد و تا غروب با جنگ و جنگ نامه گذشت . غروب خودمان را حاضر کردیم که به طرف آبادى ” بوین ” برویم .
راه از اینجا تا آبادی بوین راه بسیار خوبی بود و خسته نشدیم و شب زود آنجا رسیدیم .قبل از اینکه در خانه ها تقسیم شویم گفتند که باید کمی نان جمع آوری کنیم . در خانه ها تقسیم شدیم و ما به خانه یک آواره شهر بانه رفتیم که هم برق داشتند و هم تلویزیون.در حین شام خوردن کمی به تلویزیون کردی عراق نگاه کردیم . برنامه امشب تمثیلهای خنده دار کردی بود.بعد از شام کمی بحث و سوال و جواب شد و با عجله از خانه ها بیرون آمدیم که برویم نان جمع آوری کنیم .

وقتی جمع شدیم که برویم نان جمع کنیم گفتند که لازم نیست و از جمع کردن نان صرف نظر کنید . دیگر به خانه ها بر نگشتیم و به دکان آبادی رفتیم . در دکان کمی بیسکویت ٬ تخمه و آدامس خریدم . بعد از دکان با ناصر رفتیم کمی نان برای خودمان از یک خانه گرفتیم و دوباره جلو دکان آبادی رفتیم .
وقتی جلو دکان رسیدیم رحمان داشخانه من و ناصر را به نوشابه و بیسکویت دعوت کرد . در حین خوردن ناصر کشکولی هم آمد و او هم ما را به پفک دعوت کرد . چی میشد کرد به غیر از قبولی این همه دعوت .

ساعت ١٢ شب همه به دنبال هم از آبادى بوین خارج شدیم و به طرف آبادى سورین رفتیم و بعد از راهی  که قبلا هم از آنجا عبور کرده بودیم به طرف دره هاى پشت “حه وتاش ” رفتیم . امشب خیلی خسته نشدیم و راه را با استراحتهای پی در پی طی کردیم .
هنوز تاریک بود که به دره ایی پشت حه وتاش رسیدیم . وقتی رسیدیم جایی کمی دور از جمع میان سنگها پیدا کردم که میشد تا صبح بدور از سرما خوابید . آنجا بار و بندیلم را انداختم و خوابیدم .
  ادامه دارد ….

توضیح ١ : رحمان داشخانه یکی از فرماندهان دسته گردان ٢۴ مهاباد بود و بعدا در جریان یک درگیرى جان خود را ازدست داد . یادش گرامى باد

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *