چهارشنبه ٢٠ / ٣ / ١٣۶۶ … ( درگیرى با نیروهاى رژیم در قلقله )

شب گذشته در قلقله بودیم و ساعت ۴:٣٠ دقیقه از آبادى خارج شدیم . دو نفر دو نفر و پشت سر هم به طرف دره ایی پشت آبادى حرکت کردیم . من و کمال با هم رفتیم و در حین راه رفتن و صحبت کردن سیگارم را هم روشن کردم .  هنوز آفتاب بیرون نیامده بود که به محل استراحت رسیدیم . وقتی به این دره رسیدیم واحدها را تقسیم کردند و گفتند که پل “مه رگه ور ” که پل ماست ٬ آنجا برود براى استراحت . ما هم رفتیم به مکانی که برایمان در نظر گرفته بودند .

هنوز چک و حمایلمان را در نیاورده بودیم که گفتند حاضر شوید که نیروهاى رژیم تمام منطقه را محاصره کرده اند . از همین الان معلوم بود که تا غروب درگیر خواهیم بود و حسابی خسته خواهیم شد . کا عیسى واحدها را فورا سازمان داد و گفتند که دسته ما باید هر چه زودتر خود را به کمینها برساند تا بقیه واحدها در مکانهای خود مستقر میشوند .

کمینها در کوه بلندى در جهت بانه و مسلط بر منطقه بودند . دسته ما به طرف کمینها رفتیم . من ٬ لزگین ٬ کمال و ناصر نجفی در جلو صف بودیم و کمی تندتر حرکت میکردیم  و۴٠ دقیقه طول کشید تا خود را به کمینها رساندیم .
وقتی نک قله رسیدیم دو نفر از رفقای گردان بانه آنجا بودند . سلام و علیکی کردیم و گفتیم چه خبره؟ آنها گفتند که وقتی هوا تاریک بوده است در ارتفاعات پایینتر چند آتش دیده اند . در تاریکی هوا فکر کرده بودند که شاید چوپانهاى منطقه باشد ولی با روشنى هوا متوجه میشوند که واحدهاى ضربتی رژیم هستند .
با دوربین کمی نگاه کردیم و آنهایى که خیلی به ما نزدیک بودند حدود ۵٠ تا ۶٠ نفر میشدند و هنوز دور آتشها بودند . با بیسیم خبر تحرکات آنها به کا عیسی داده میشد . کا عیسی گفت باید کاری کنید که شما را نبینند و نباید فعلا درگیر شد . ما هم در میان سنگها پخش بودیم و تحرکاتشان را کنترل میکردیم .

چون این عده به ما خیلی نزدیک بودند احتمال اینکه اینها به طرف محل استقرار ما بیایند زیاد بود و به همین علت بود که یک دسته دیگر براى کمک پیش ما فرستادند . دسته شهید ابراهیم بعد از مدتی پیش ما رسید . کمین خوبی براى نیروهاى رژیم درست شد . کا عیسى با بیسیم به فرمانده واحد گفت که اگر به طرف شما آمدند بگذارید تا چند مترى شما بیایند بعد تیراندازى کنید .
حدود یک ساعت گذشت و آنها تکانى نمیخوردند و در این مدت دوباره تمام واحدها را سازماندهی کرده بودند و با بیسیم گفتند که دسته ما بیاید پایین . ما هم با فاصله به طرف مکانی در ته دره که بقیه رفقا آنجا هستند رفتیم . رفتیم صبحانه که کیک و نان و پنیر بود را گرفتیم و خوردیم . به خاطر امنیت بیشتر بقیه رفقا در این دره پخش شده بودند . اینجا سهمیه سیگارمان را گرفتیم و پیش بقیه بچه هاى گردان خودمان رفتیم .

کا عیسی آنجا بود و گفت یعقوب و چند نفر روى تپه پشت آبادى مستقر هستند و شما هم باید آنجا بروید . ما هم گفتیم بعد از چاى خوردن میرویم . وقتی چای را خوردیم دوباره من ٬ لزگین ٬ کمال و طهمورث به طرف بالای کوه حرکت کردیم و از آنجا میبایست پیش یعقوب برویم . به اولین قله که رسیدیم کا هه لو و حمه آجى کند دو نفرى پشت سنگ بزرگى نشسته بودند . از نان و پنیری که برای یعقوب و بقیه آورده بودیم کمی به آنها دادیم . کا هه لو پرسید کجا میروید و ما هم گفتیم که باید پیش یعقوب و بقیه برویم .

هه لو گفت پشت آبادى قلقله در دست نیروهاى رژیم است و از طرف پایین آبادى قلقله ماشینهاى زیادى نیرو پیاده شده است  و گفت فعلا نمیخواهیم آنها ما را ببینند پس بشینید تا درگیرى از جایی شروع میشود . هه لو فرمانده گردان بود و تصمیم دست او بود و ما هم آنجا ماندیم . با بیسیم به یعقوب و کا عیسى هم گفت که فعلا ما رو این بلندى ماندگار خواهیم شد . در این مدت نیروهایى که از پایین آبادى با ماشین آمده بودند شروع کردند به خمپاره باران کردن تمام بلندیهاى دور و بر قلقله . از اول شدت خمپاره باران زیاد نبود ولی کم کم از جاهای دیگری نیز خمپاره باران میکردند و بر شدت آن افزوده میشد .
یعقوب و چند نفر دیگر جاى بسیار بدى بودند ٬ درست رو بروى ماشینهایی بودند که هم خمپاره باران میکردن و هم با توپ ١٠۶ محل استقرارشان را میکوبید و همچنین قله مقابلشان در دست نیروهاى رژیم بود و آنها کاملا بر محل استقرارشان مسلط بودند . در بین سنگها خودشان را قایم کرده بودند .

کا هه لو مرتبط بعد از هر خمپاره از یعقوب میپرسید که آیا زخمی یا شهیدی ندادیم . ساعت ١٣:٣٠ دقیقه بعداظهر بعد از خمپاره بارنهاى زیاد وقتی هیچ عکس العملى ندیدند از همان مکانى که کمینها صبح زود آنها را دیده بودند و ما هم آنجا رفته بودیم  شروع کردند به پیشروى به طرف  بچه هاى ما . فرمانده آن قسمت اسماعیل عجم بود و ما هم گزارشات او که با بیسیم به کا عیسى میداد را گوش میدادیم .

کا عیسى فقط میگفت تا چند مترى تیراندازى نکنید . بعد از مدتی نیروهاى رژیم به نزدیک واحد ما رسیدند و صداى رگبار همزمان رفقاى ما در تمام آن منطقه پیچید . ما فرصت نکردیم که پیش هه لو بشینیم و از بیسیم درگیرى در آن نقطه را تعقیب کنیم . با صداى این رگبارها هه لو گفت حالا با سرعت بروید پیش یعقوب .

مسافت از این قله تا محل استقرار یعقوب کم هم نبود و درست روبروى ماشینهاى پایین آبادى بود و در تیررس قله ایی که مسلط بر محل یعقوب و بقیه بود و با دویدن و سریع حدود ١٠ دقیقه راه بود . من و لزگین با فاصله ایی ١٠ مترى  شروع کردیم به دویدن به طرف محل مورد نظر و با فاصله ایی ١٠٠ مترى کمال و طهمورث هم پشت سر ما آمدند .

چند صد مترى دور نشده بودیم که واحدهاى رژیم پایین آبادى ما را دیدند و شروع کردند به خمپاره باران مسیر . هر چند مترى که میرفتیم با صداى نزدیک شدن خمپاره من و لزگین خودمان را زمین میکوبیدیم . یکبار به لزگین گفتم  وقتی خمپاره بعدی آمد طرف چپ بدن و سرت را زیر سنگی بنداز و غصه بقیه بدنت را نخور و او گفت یکطرف بدن  بدون آنطرف دیگرش ارزش نداره و راستم میگفت . در حین دویدن به این جمله هم کمی خندیدم .

در یکی از این خود را به زمین کوبیدنها بود که نگاه کردیم ببینیم کمال و طهمورث زنده هستند یا نه . آنها با فاصله حرکت میکردند و یک خمپاره وسط آنها خورد و هر دو در گرد و غبار ناشی از خمپاره گم شدند . براى یک لحظه فکر کردیم که شهید یا زخمی شدند ولی چند ثانیه نگذشته بود که هر دو را دیدیم که دارند به طرف ما میدوند.
با هر بدبختی بود به اولین قله در مسیر رسیدیم و رو این قله دسته على وتمیش مستقر بود ٬ همه دسته على از دست خمپاره زیر سنگها چپیده بودند . یعقوب در تپه دیگرى بود و کمی راه مانده بود ولی شدت خمپاره باران با دیدن ما زیاد شد . من و لزگین و کمال و طهمورث نیز پیش آنها ماندیم تا با کم شدن خمپاره ها راهمان را ادامه دهیم .

من رفتم ببینم طرف آبادى چه خبر است و با دوربین کمى نگاه کردم . حدود ١۶ ماشین پایین آبادى هستند و با خودشان خمپاره و توپ ١٠۶ و مینی کاتیوشا داشتند . وقتی کمی استراحت کردیم از بیسیم گفتند خالد و عمر بروند پیش یعقوب . من و عمر هم رفتیم و تنها مشکل تیربار قناسه ایی است که بر محل مستقر است به محض اینکه خواستیم  اولین قدمها را برداریم به شدت مسیر را زیر رگبار گرفت . دوباره به مکان اولمان برگشتیم و گفتند فعلا آنجا بمانید .

اینجا بودیم که یکی از ماشینها در حالیکه عده ایی جلو آن با پیاده حرکت میکردند به طرف آبادى و محل استقرار ما شروع به پیشروى کردند . به نزدیکیهاى آبادى که رسیدند دستور شلیک کردن به آنها داده شد . با اولین رگبار تیربار قناسه ما همه پیاده هاى جلو ماشین پا به فرار گذاشتند . صداى تیراندازى تمام  منطقه را گرفته بود . همه ما پشت یک سنگ بزرگ و بلند سنگر گرفته بودیم . وقتی عمر س با تیربار قناسه مشغول تیراندازى بود ٬ آنها متوجه محل دقیق ما شدند . اول یک گلوله کالی ۵٠ به سنگ میخورد و بعد یک توپ ١٠۶ میخورد آنطرف دیگر سنگ و ضربه انفجار  واقعا سنگ را میلرزاند .
حالا که تیراندازى کرده بودیم وقتش بود که پیش یعقوب برویم و فرصت مناسبى بود . عمر با تیراندازى به طرف تپه مسلط راه را براى ما آسان کرد که بدون تلفات پیش یعقوب و بقیه برویم .
ما هم دو پا داشتیم و دوتاى دیگر قرض گرفتیم و شروع کردیم به دویدن و پیش آنها رفتیم . وقتی رسیدیم دیدم جای امنی دارند . در میان سنگها سوراخ بزرگی بود و آنها درون آن سوراخ  در کمال آرامش نشسته اند . ما هم چپیدیم تو سوراخ و اولین کار روشن کردن سیگار بود و این سیگار چه لذتى داشت .  در این فاصله فرصتی دست داد تا یعقوب گزارشات شنیده شده از بقیه نقاط را برایمان تعریف کند . در کوهها و ارتفاعات پشت سر ما در چند نقطه بچه ها درگیر شده اند و تا کنون تلفات نداشتیم و فقط دو زخمى سطحى در خمپاره بارانها داشتیم و بچه هاى گردان ٣١ هنوز در ارتفاعات غرب قلقله مستقرند و درگیر نشده اند و رژیم هم متوجه آنها نشده و تا کنون یک خمپاره هم نخورده اند .

در بین عصر و غروب هنوز خمپاره باران ادامه داشت که با بیسیم به یعقوب گفتند بروید تو قلقله و به طرف محل دیده بانى نیروهاى رژیم که به واحدهاى خمپاره خبر میدهند پیشروى کنید و آن نقطه را از آنها بگیرید . براى اینکه کار پیشروى ما آسان شود . نوبت به بچه هاى بوکان رسید . بچه هاى بوکان بر واحدهاى رژیم پایین آبادى قلقله مسلط بودند و با تیراندازى بچه هاى ٣١ بوکان به طرف آنها ما از کوه به طرف قلقله سرازیر شدیم . کمی به ما تیراندازى کردند ولى با این سرعتى که ما از این کوه پایین میرفتیم  گلوله به پایمان نمیرسید .

به آبادى که رسیدیم نفسی تازه کردیم و  به طرف محل دیده بانى آنها حرکت کردیم . تا نصف راه آنها همانجا بودند و ما از طریق رفقاى ٣١ راهنمایی میشدیم . چند صد مترى مانده بود که برسیم که متوجه ما شدند و به جاى ماندن فرار کردند . وقتی جای آنها رسیدیم دیدیم که بعضى از وسایلهایشان را هم جا گذاشته اند . اینبار نوبت ما بود نظاره گر خمپاره باران محل استقرار بچه هاى ٣١ بوکان باشیم .

یعقوب با آنها تماس داشت و البته کمی با آنها شوخی کرد و به آنها میگفت از صبح شما ما را نگاه میکنید که خمپاره باران میشویم و حالا نوبت ماست که شما را نگاه کنیم . نیروهاى رژیم قبل از اینکه هوا تاریک تاریک بشود منطقه را به جا گذاشتند. وقتی ماشینهایشان رفتند ما هم دوباره به طرف قلقله رفتیم و از آنجا راهی مکانی شدیم که بقیه رفقا آنجا هستند .

حسابی خسته شده بودیم درگیرى دفاعی و خسته کننده ایی بود و هوا تاریک بود که به بقیه رفقا رسیدیم . آنجا هم فقط وقت یک سیگار کشیدن بود و به طرف بچه هاى ٣١ که در ارتفاعات بالا هستند رفتیم . وقتی پیش آنها رسیدیم نوبت به شام خوردن رسید . شام هیچی نداریم و فقط نانهاى خشک شده ته گونی تدارکات بود که بین همه تقسیم شد و خوردیم .
در حین نان خوردن هر کسی داستان جنگ محل خودش را تعریف میکرد . ولی مهم این بود که این جنگ دفاعی را بدون تلفات گذرانده بودیم . بعد از شام رفتم بخوابم ولی آنقدر هوا سرد بود که نتوانستم بخوابم و برگشتم پیش آتش و یک ساعتی توانستم بخوابم و باز هم از شدت سرما بیدار شدم و تا ساعت ٢:٣٠ دقیقه بیدار بودم و ساعت ٢:٣٠ همه دوباره به راه افتادیم که از این منطقه دور شویم .نمیبایست در منطقه جنگ ماند .
به خاطر شدت خستگى و بیخوابى نتوانستیم به مکانی که قرار بود برویم و در دره ایی در بین راه لنگر انداختیم . هنوز هوا تاریک بود و هوا واقعا سرد بود . از سرمایی کسی نمیتوانست بخوابد و من هم تا صبح به غیر از چرتهاى چند ثانیه ایی خوابى به چشمم نرفت .

ادامه دارد ….

یک دیدگاه دربارهٔ «چهارشنبه ٢٠ / ٣ / ١٣۶۶ … ( درگیرى با نیروهاى رژیم در قلقله )»

دیدگاه‌ها غیرفعال هستند.