سه شنبه ١٩ / ٣ / ١٣۶۶ … ( ملحق شدن گردان ٣١ بوکان به ما در قلقله)

صبح که به قلقله رسیدیم از خستگی به سرعت خوابم برد و وقتی بیدار شدم ساعت ١٣:٣٠ دقیقه بود . خواب نبود میشد گفت که بیهوشى مطلق بود . در هر حال حسابی استراحت کرده بودم و خستگی تا حد زیادی از بدنم بیرون رفته بود . اکثرا مثل من خوب خوابیده بودند . بعد از بیداری با کمال و پیام رفتیم از جویباری که از کنارمان میگذشت سر و صورتی شستیم و طبق عادت هر روز جورابها و پاهایمان را شستیم . با هم کمی حرف زدیم و چون تاکنون حمام نکرده ایم تصمیم گرفتیم بعد از نهار بیایم هم حمام بکنیم و هم لباسهایمان را که واقعا کثیف است را بشوریم .

پیش بقیه رفقا برگشتیم و هر کسی اگر نانی داشت از کوله پشتیش بیرون آورد که بخورد. من نان کمی داشتم و یک شیشه ماست . دیشب در “کرى آوا” خانه ایی بودیم که فقیر بودند و به همین علت نانی آنجا برنداشتیم . من و کمال و پیام و دکتر خالد هر چه داشتیم رو هم ریختیم و نهار ما شد نان و ماست و پنیر و سیراج و لوبیا و بادمجان . چهار نفری ترتیب این نهار که مثل هفته بیجار است را دادیم . میشد گفت نهاری بود که مزه همه چیز میداد . بعد از چاى من و کمال و پیام و آرام رفتیم براى حمام کردن و لباس شستن.

کمی تاید از تدارکات گرفتیم و رفتیم . لباسها را اول با آب سرد شستیم و بعد جلو آفتاب روى سنگها انداختیم که خشک شود . آب کمی به نسبت گذشته گرمتر بود و حمام خوبی کردیم . هر چند حیف بود این لایه چرک یک ماهه را که مانند حفاظی بود در مقابل سرما ٬  دور انداخت. بعد از حمام احساس سبکی میکردیم . بوى شامپوی پاوه که بوى تخم مرغ تازه میداد صفای بیشتری به این حمام میداد . تا لباسهایمان خشک شد چند بار آب بازی شد و چندین بار هم لب آب در حین صحبت و شوخی سیگار کشیدیم .

طرفهای عصر لباسهایمان خشک شده بود . لباسهایمان را پوشیدیم و اینبار با کمی قیافه درست و حسابی پیش بقیه رفقا رفتیم . وقتی پیش آنها رسیدیم چند نفر از رفقاى گردان ٣١ که در دره ایی بالاتر هستند پیش ما آمدند .
 رفقای گردان ٣١ تازگی از اردوگاه و بعد از ما به ناحیه آمده اند و امروز اینجا آنها به ما خواهند پیوست . رفقایی که پیش ما آمدند کا مینه حسامى ٬ بهمن علیار و جعفر بود . همه رفقای ما با صف برای روبوسی و خوش آمدگویی به آنها ایستاده بودند . از دیدن همدیگر خوشحال بودیم و بعد از سلام و احوالپرسى دایره وار دور آنها جمع شدیم .

از مسیری که آمده بودند و تا وضعیت اردوگاه از آنها سوال میشد و با اشتیاق جوابهایشان را گوش میدادیم . بقیه رفقای گردان ٣١ در دره ایی بالاتر هستند و قرار است شب برای استراحت اینجا پیش ما بیایند .

بحث و سوال و جواب از رفقای گردان ٣١ ادامه داشت که من و پیام رفتیم کمی تنباکو بگیریم . در راه تدارکات از کنار مخابرات رد شدیم و بیسیم چى ما سعادت با اردوگاه در تماس بود . صدای آنطرف بیسیم فایق بود که پیامها را میخواند . ما وقتی صدای فایق را شناختیم پیش سعادت نشستیم و به فایق سلامی عرض کردیم . فایق گفت برایتان با گردان ٣١ نامه نوشتم آیا دریافت کردید یا نه ؟ ما هم گفتیم تازه آنها را ملاقات کردیم و شاید بعدا دریافت کنیم .

دیگر مزاحم پیامهایشان نشدیم و آنجا را به قصد گونیهای تدارکات ترک کردیم . آنجا کمی تنباکو گرفتیم و برگشتیم . در حین چای خوردن متوجه شدیم که از این به بعد گردان ما و گردان ٣١ بوکان یک تمرکز خواهیم بود براى تعقیب نیروهاى حزب دمکرات و کا مینه حسامى نماینده کمیته مرکزى و مسئولیت کل تمرکز را به عهده دارد .

کمی بعد گفتند رفقای بوکان شب اینجا خواهند آمد و باید برایشان چند خانه مخروبه داخل روستاى “قلقله”  را تمیز کنیم که شب را در آن استراحت کنند . ما عده ایی این کار را انجام دادیم و یک تیم دیگر نانوا شدند که نان درست کنند .

چند خانه را تمیز کردیم و مقدار زیادی چوب جمع کردیم و بعد از اتمام اینها به محل نانوایی برگشتیم . بچه ها برساق درست میکردند . برای شام نفری ٢ برساق گرفتیم و بعد از شام هر واحد به خانه مخروبه ایی که قرار است شب را در آن به روز برساند رفتیم .

وسط این خانه مخروبه آتشى روشن کردیم و دورش جمع شدیم . اسماعیل رفت یک کتری آب آورد و کنار آتش گذاشت . در انتظار چای شروع کردیم به جک گفتن و شوخی کردن . احمد ترک که با بچه های ٣١ از اردوگاه آمده بود پیش دسته ما آمد و دور آتش خبرات اردوگاه را با جزئیات برایمان تعریف کرد . از مسیری که آمده بودند پرسیدیم و او هم همه راه و حوادث طول راه را بازگو کرد .

کمی بعد نامه هایی که از اردوگاه برایمان آورده بودند را آوردند .  دو نامه دسته جمعی را اسماعیل خواند که از طرف  “م” و “س” بود . وقتی اسماعیل نامه ها را میخواند خودش گاها لبخندی میزد و ما هم که میدانستیم چرا لبخند میزند با او هم لبخند میشدیم . وقتی نامه ها را خواند من نامه ها را ازش گرفتم و انگارى دنبال رمز خاصی در این نامه ها بگردم با دقت نامه ها را خواندم . بعد نامه ها دست به دست رفت که هر کس دنبال رمز خودش بگردد .
با تمام شدن سفرنامه احمد ترک و خواندن نامه ها و کلی جک و صحبت و شوخى وقت خواب رسید . قرار است که صبح زود از آبادى بیرون برویم و در مکان دیگری بمانیم . همه در آن خانه مخروبه گرفتیم خوابیدیم . ساعت ٣:٣٠ دقیقه بود که بیدار شدم و ساعتم را نگاه کردم دیدم زود است و دوباره گرفتم خوابیدم . ساعت ۴:٣٠ دقیقه همه را بیدار کردند و در کمال آرامش دو نفر دو نفر  به طرف پشت آبادى حرکت کردیم . نزدیک آفتاب بیرون آمدن به دره مورد نظر رسیدیم .

ادامه دارد ….

توضیح ١ : مینه حسامى یکی از مسئولین وقت کومه له بود و اکنون زنده و همچنان یکى از مسئولین سازمان کردستان حزب کمونیست ایران – کومه له است .

توضیح ٢ : بهمن علیار یکی دیگر از مسئولین گردان ٣١ بوکان بود و اکنون زنده و یکی از مسئولین سازمان زحمتکشان میباشد .

توضیح ٣ : جعفر فکر کنم منظورم جعفر سور فرمانده گردان ٣١ بوکان بوده باشد  و اکنون زنده و یکی از مسئولین کومه له است .

توضیح ۴ : احمد ترک هم واقعا یادم نمی آیاد و از سرنوشتش بیخبرم.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *