دوشنبه ١٨ / ٣ / ١٣۶۶ ….( حرکت به سوى قلقله )

اینجا از صبح زود کنار آتش خوابیده ام و وقتی بیدار شدم دیدم چای حاضر است و تعدادى از رفقا هنوز نخوابیده اند . خیلی خسته بودم و نمیشد کنار آتش خوابیدن را ادامه داد . بلند شدم و یک چاى خوردم و بعد از اولین سیگار امروز در بحثی که رحیم کنار آتش ساز کرده است کمی دخالت کردم . بحث خنده داری بود و در عین حال هم جدی بود .شب گذشته در آبادى “مازواره” رحیم و چند نفری به یک خانه میروند و به قول رحیم صاحبخانه خیلی و بیش از حد فقیر بوده است . بچه ها متوجه وضعیت آنها میشوند و در میان خودشان میگویند که کم نان بخورند ویا با خود بردارند که به صاحبخانه فشار نیاید . یکی از بچه ها اینکار را نکرده بود و کمی زیادی خورده بود .
حالا رحیم بحث جدی شروع کرده و میگوید نباید خانه مردم فقیر خیلی نان خورد . منم گفتم درسته راست میگی ولی بعضی اوقات گرسنگی نمیگذارد انسان مثل حالا فکر کند و در این جور مواقع باید تدارکات فکر دیگری بکند . هر کسی چیزی میگفت . رحیم خیلی جدی بحث را ادامه داد و مثل همیشه قیافه اش سرخ سرخ شده است و بعضی از بچه ها از این حالتش به خنده افتاده اند و این بیشتر رحیم را عصابنی کرده است .
در زمانیکه  بقیه بحث را ادامه دادند من رفتم دورتر از این سر و صدا در میان درختان جای پیدا کردم و گرفتم خوابیدم .با یکی دو بار بیدار شدن موقتی تا ساعت ١١:٣٠ دقیقه خوابیدم . وقتی بیدار شدم رفتم سر چشمه و سرو صورتی شستم و رفتم پیش آرام نشستم و کمی در مورد بحث رحیم براش تعریف کردم و کلی دو نفری خندیدیم . ظهر برای گوش دادن رادیو کومه له و نهار پیش بقیه رفتیم . نهار امروز چاى شیرین و پنیر بود و خیلی هم کم به همه رسید .

بعد از نهار دوباره رفتیم جاى خودمان و هر کسی برای خودش دراز کشید و برای هم جک تعریف میکردیم . در بین بحثهایمان کا مجید از کنارمان رد شد و گفت یکنفر را فرستادیم شهر سقز که برایمان تدارکات تهیه کند و قرار است امروز شیرینی و کمپوت و میوه و سیگار تیر داشته باشیم . عجب خبر خوبی بود به خصوص سیگار تیر . این مدت فقط از بدترین نوع تنباکو کشیدیم . هر بار به این سیگارهای پیچستون پک میزنیم بیشتر مزه زهر مار میدهد تا سیگار. خلاصه دلمان را خوش کردیم که امروز از سیگارهاى خوشبو و معطر تیر خواهیم کشید .
با این خیال پلوها حرفهایمان را ادامه دادیم . یکبار هم با آرام رفتیم پیش جعفر برای شکر که به جای شکر بحث زیادی راه انداخت و دست خالی برگشتیم . تا عصر زیر سایه درختها نشستیم و طرفهای عصر صاحب این دشت آمد . زود متوجه شدیم که گوشهاش سنگین و یا کر است . هر چی میگفتیم بد حالی میشد و چون جوابهای بیربط میداد کلی هم خندیدیم و جالب اینکه خودش هم میخندید .
غروب کمی ماست داشتیم و کمی نان ٬ ۶ نفرى که باهم بودیم نیمچه شامی خوردیم . ساعت ٧ برای یک جلسه پیش پل دیگر رفتیم . در حین جلسه مردی که برای تدارکات به شهر رفته بود برگشت . در وقت جلسه جعبه های شیرینی نان تر را آوردند و تقسیم کردند . با خوردن نان ترها بوی شهر را میشد احساس کرد . بعد از شیرینی خوردن گفتند خودتان را آماده کنید باید برویم .
رفتیم و خودمان را آماده کردیم و بعد دنبال هم حرکت کردیم . از کنار یک آبادی رد شدیم و میخواسیم بمانیم ولی ضد کمینها تا نزدیک آبادى رفتند و گفتند آبادى شلوغ است و احتمال دارد گروه ضربت آنجا باشد و تصمیم رفتن به این آبادی منتفی شد و راه را به طرف آبادى “کرى آوا” ادامه دادیم . ساعت ٣ شب به آبادى ” کرى آوا” رسیدیم .
آبادى عجیبی بود خیلى حالت خفه داشت در عمق یک دره بود و مانند دره ارواح بود .در خانه ها تقسیم شدیم و استراحت کوتاهى کردیم و دوباره به راهمان ادامه دادیم . تا صبح که هوا روشن شد در حرکت بودیم تا به آبادى مخروبه ” قلقله” رسیدیم .

همه خسته بودیم و با رسیدن به اینجا هر کسی جایی پیدا میکرد و میخوابید و من هم نمیدانم با چه سرعتی خوابم برد.

ادامه دارد …

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *